به بهانه 18 آذر؛ سالروز معرفی عراق به عنوان آغازگر جنگ بر علیه ایران؛
دکتر چمران بی حد و حساب از نظر جسمی لاغر بود. درذهنم خطور کرد، ایشان جایگاهی مانند وزارت دفاع و کرسی مجلس شورای اسلامی را رسماٌ عهده دار بود ولی هیچ گاه تمایلی به دل کندن ازحضور درجبهه ها نداشت، او زخمی شده بود و از ناحیه ی پا ناراحت بود.
نوید شاهد کرمان، به بهانه سالروز معرفی عراق به عنوان آغازگر جنگ تحمیلی، به بازخوانی بخش دوم و پایانی خاطرات سرهنگ باز نشسته توپخانه ستاد «احمد شاه حیدری پور» که در آخرین مسئولیت خود رئیس ستاد و قرارگاه عملیاتی جنوب شرق ارتش در کرمان را بر عهده داشت، می پردازیم:

دشمن از دو جناح پیشروی کرده بود. از یک طرف راه ورودی به خرمشهر را و از طرف دیگر جاده اهواز به خرمشهرنزدیک پادگان حمید. یعنی ما کاملاً در محاصره قرار داشتیم و پشت سرمان رودخانه ی بزرگ غیر قابل عبور کارون که تحت هیچ شرایطی بدون پل یا وسیله ای که بشود این توپ های سنگین را سوار کرد، عبور از آن امکان پذیر نبود تا اینکه کارکنان انرژی اتمی دارخوین با مشاهده ما نسبت به عبور توپ ها با یدک کش (دبه) اقدام نمودند.
او گفت: وضع شهر اهواز را هم که می بینی، پرنده پر نمی زند تا این که حامی و امکاناتی در شهر باشد. ما هم فقط توپ ها و مهمات مان را می توانستیم جا به جا کنیم. از شلمچه تا اینجا حدود یک صد موضع، تعویض کردیم. همین جا هم ستون پنجم دشمن امان ما را بریده. شب ها با موتور از نزدیکی مواضع ما چراغ می دهند، دیده بانان دشمن با آتش سنگین روی ما آتش می کنند. شب را به پایان رساندیم  و صبح روز بعد مأموریت من به عنوان دیده بان جدید ابلاغ و دیده بان قدیم که دریک مأموریت خارق العاده خود را از دست سربازان عراقی نجات داده بود، به چهار سال ارشدیت یعنی یک درجه ارتقاء پیدا کرده و حالا شده بود سروان.
 شهید سر لشکر فلاحی فرمانده وقت نیروی زمینی در قرارگاه عملیاتی لشکر 92 اهوازترفیع وی را ابلاغ و همان جا درجه سروانی روی دوش وی نصب شده بود. 
نقشه و دوربین و قطب نما و تجهیزات انفرادی به همراهی یک نفر سرباز بیسیم چی با یک دستگاه خودرو جیپ و راننده مربوطه عازم دیدگاه شدیم. از موضع یگان تا دیدگاه مسافت بسیار زیادی بود و راه ناامن و خطرناک، دشمن عرب زبان و مردم بومی منطقه هم عرب زبان (در روستا های خوزستان خیلی از افراد را من دیدم که حتی یک کلمه فارسی را هم نمی دانستند). به هرنحو با خواندن آیت الکرسی عازم دیدگاه شدیم. اصولاً دیدگاه بایستی درمواضع یگان های یک پیاده نظام باشد. ولی در جلو ما حتی یک نفر پیاده نظام هم وجود نداشت. فقط گروهی به نام چریک های چمران در بعضی مناطق حضور داشتند. 
پس از حدود یک ساعت ونیم طی مسیر، به روستایی به نام "عباس" رسیدیم که پایگاه چریک های شهید چمران بود.
در روستای عباس، جیپ و راننده اش را گذاشتیم با بیسیم چی و یک یا دو نفر از چریک ها به عنوان محافظ دیدبان با آرپی جی به وسیله قایق ازروی آب که در پشت سد ابتکاری همان بچه های شهید چمران بود، به جلو رفتیم تا به روستاهای کوهه ی 1 و 2 که محل اصلی دیدگاه بود، رسیدیم. از لحظه ی شروع حرکت قایق یا توقف آن در پشت سد، رگبار انواع سلاح های کالیبرسبک دشمن از روی سر ما عبور می کرد. وقتی که قایق متوقف شد، ما سریعاً پیاده شدیم. صدای انفجار خمپاره ها از چپ و راست به گوش می رسید. قایق ران  ما را که پیاده کرد، سریعاٌ دور زد و به روستای عباس برگشت. 
دشمن آتش خمپاره را قطع کرد. دوباره با سلاح های کالیبر سبک روی قایق آتش کرد. به ذهن آن ها نرسید که کسی اینجا پیاده شده باشد، چون بین ما و دشمن یعنی در ساحل رودخانه ی کرخه نور درخت های بلند فراوانی بود. آن ها روی صدای موتور قایق شلیک می کردند نه روی دیدن آن. از قایق پیاده و برای اولین بار در کوهه ی 1 روی سقف یک ساختمان خشت و گلی مستقر شدیم. از قبل چند بوته خشک به عنوان استتار روی سقف آن گذاشته بودند، پشت همان ها نقشه را پهن کردم و به بیسیم چی گفتم به یگان پیام بده. عقاب، اینجا عقاب 1؛ مرکز منطقه را نشان کنید. آن ها هم که قبلاٌ روی این هدف تیراندازی کرده بودند، یک گلوله فرستادند. ما منتظر ماندیم گلوله به زمین اصابت کرد و هم زمان سیل آتش خمپاره روی سر ما شروع شد. خمپاره ای به زمین اصابت کرد. نگاه کردم پایین، دیدم شاید 30 سانتی متر خاک روی سرباز بیسیم چی ریخته، وحشت کردم. گفتم بیسیم چی کشته شد.روز اول چرا این حادثه برای من پیش آمد؟ پریدم پایین صدا زدم. سرباز بلند شد، گیج شده بود. خاک از سر و صورت او پاک کردم، دیدم سالمه. 
رفتیم داخل کانالی که قبلاٌ برای آبیاری از آن استفاده می شد و الان خشک بود. به صورت خزیده خودمان را به کوهه ی 2 رساندیم و اجرای آتش را از سر گرفتیم. چند تا از چریک های شهید چمران خود را به ما رساندند و در داخل کانال جای گرفتند. وقتی که اجرای آتش داشت به اصطلاح ما گُل می کرد، سر وصدای آن ها بلند شد. الله اکبر گویان به هوا می پریدند. من از آن ها خواستم آرام بگیرند، سرو صدا نکنند. گفتم اگر ساکت نشوند من دیگر تیراندازی نمی کنم. گفتند باشه ما دیگه تکان نمی خوریم. 
یکی از گلوله های درخواستی روی سقف تانک سوخت دشمن اصابت کرد و باعث شد توده عظیمی آتش به هوا بلند شود و به زمین اصابت کند که این عزیزان همراه، طاقت نیاورده با شور و ولوله ای همراه با سر و صدا و تکبیر، دیدگاه را طوری ناامن کردند که من قادر به اجرای آنش نبودم. پیرمردی با موهای بلند و محاسنی سفید در بین این عزیزان بود. به من گفت جناب بیا بریم تا این جلوتر دشمنو ببینیم. 
من به این سرباز پیر گفتم: حاجی جلوتر از این نمی تونیم بریم، این جا دیدگاهه، یعنی ما در 700 - 800 متری دشمن هستیم و جلوتر کاری نمی تونیم بکنیم. گفت: نه بیا بریم. گفتم: چشم. تمام تجهیزات همراهم را گذاشتم کنار، با همان پیرمرد خوابیدیم روی زمین حدود 300 متر سینه خیز رفتیم جلو تا کانال آب متروکه تمام شد و با خاکریز دشمن برخورد کردیم. سری بالا گرفتیم آن طرف خاکریز دکل بیسیم، چادرها، خودروها و نفرات دشمن با آرایشی منظم و استتار شده، وجود داشت و مشخص بود که یک تیپ احتیاط می باشند.
برگشتیم عقب حالا حدود ساعت 12 ظهر بود. ناهار و نماز و استراحتی تا ساعت 2 بعدازظهر. بعدازظهر به یگان اعلام آمادگی کردم و اجرای آتش از سر گرفته شد. با تنظیم تیری که انجام شد، گلوله ها در مرکز تیپ احتیاط دشمن تنظیم و آتش مؤثر شروع شد. حدود 3 ساعت آتش سنگین که بیش از 21 تن سرب داغ می باشد، بر سراین تیپ فرو ریخت که صدای آژیر آمبولانس ها، گویای ضایعات و تلفات سنگین بردشمن بود. 
 یکی از همین روزهای دیدبانی به علت غرور بی جایی که بهم دست داده بود، با بیسیم چی بدون آر پی جی زن که بایستی از رزمندگان شهید چمران همراه می بردم، به دیدگاه شماره 3 واقع در روستای سید جابر رفته و مأموریت را شروع کردیم. ظهر برای ادای فریضه ی ظهر و عصر و صرف ناهار، مأموریت تمام، به آتشبار ابلاغ کردیم. 
مأموریت عصر که شروع شد، ناگهان متوجه شدم یک دستگاه نفر بر عراقی با سرعت هرچه تمام تر به سمت دیدگاه درحال حرکت است. به آتشبارابلاغ کردم، آتش به اختیار، و با سرباز بیسیم چی حدود 100 متری از دیدگاه فاصله گرفتیم. نفرات عراقی در روستای سید جابر خالی از سکنه که حالا دیدگاه ما بود، توقف کرده و دوری زدند و به یگان خود بازگشتند. 
من از زبان همین رزمندگان شهید چمران شنیده بودم که اگر دشمن دیدبانی را دستگیر کند درهمان جا او را به صلیب می کشد و گویا این اتفاق قبلاٌ در جای دیگر افتاده بود. 
یک روز به محض ورود به دیدگاه و استقرار دوربین و توجیه نقشه، دیدم دکترچمران شخصاٌ با تعدادی از همراهان وارد دیدگاه شد. پشت دوربین قرار گرفت. در مورد یگان های دشمن برای ایشان توضیح دادم. دیدگاه بسیارشلوغ شده بود.همراهان دکتر در حال عکاسی و فیلم برداری بودند. 
دکتر در چندین حالت مختلف با من عکس گرفت و خیلی ابراز لطف نمود. من که در سال 1358 در حین فارغ التحصیلی از دانشکده افسری امام علی (ع) او را دیده بودم، با وضعیت فعلی اش او را مقایسه کردم. دکتر بی حد و حساب از نظر جسمی لاغر و غیر قابل قیاس با آن زمان بود. در مورد ایشان کمی فکر کردم. درذهنم خطور کرد، ایشان جایگاهی مانند وزارت دفاع و کرسی مجلس شورای اسلامی را رسماٌ عهده دار بود ولی هیچ گاه تمایلی به دل کندن ازحضور درجبهه ها نداشت، او زخمی شده بود و از ناحیه ی پا ناراحت بود.
مدتی با ایشان بودم. هوا داشت رو به تاریکی می گذاشت که جهت سوار شدن به قایق و برگشت به موضع، کنار سد آمدم.
با مقرچریک های دکتر تماس گرفتم قایقی فرستادند. دکتر به من گفت بیا برویم تا نزدیکی دشمن نگاهی کنیم، رفتیم جلو. حدوداٌ در 100 متری  مواضع دشمن قرار گرفتیم. با نقطه نشانی هایی که در نظرگرفتم، این موضع را برای تیراندازی روز بعد در ذهنم تجسم کردم. با دکتر خداحافظی کردم به موضع برگشتم و مأموریت دیدبانی من به سر رسید.  افسر جوانی که تازه به یگان انتقال یافته بود، جایگزین و مأموریت را به عهده گرفت. 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده