شهيد اقبالي در قامت يك همسر در گفت و گو با فريده هاشمي، همسر شهيد
يکشنبه, ۰۶ آبان ۱۳۹۷ ساعت ۱۷:۳۸
شهيد اقبالي در هر جمعي حرف براي گفتن داشت. خلاقيت و قدرت تفكر بالا مي خواهد كه كسي بتواند در هر جمعي مطابق و فراخور شرايط، موضوع براي صحبت داشته باشد. اين عزيز در معاشرت انعطاف بسيار بالايي داشت...


نوید شاهد: فريده هاشمي، همسر شهيد يك « منتظرِ» واقعي و حقيقي است. او شايد بهتر از هر كسي مي تواند واژه انتظار را براي نسل جوان معنا كند. كسي كه وقتي در پايان نخستين ماه جنگي هشت ساله از همسرش بي خبر ماند؛ 22 سال تمام صبر كرد و سرانجام بقاياي پيكر پاك شهيدش را در آغوش گرفت. خوب كه «دلدارِ به وصل رسيده اش » را توصيف مي كند، با افتخار سرش را بالا مي گيرد و مي گويد: «بنده با یک چنین فردی که می توانم بگویم از همه نظر کامل بود ازدواج کردم. »

پرواز بی بازگشت

در اينجا و در بدو ورود به منزل شما يك تابلوي نقاشي مي بينم كه در نوع خودش زيبا است. هر چند بنا بر شنيده ها و خوانده ها مي دانيم آقاي اقبالي يك نقاش حرفه اي و هنرمند دانشگاه رفته نبوده، اما مشخص است كه با اين تركيب رنگ ها انسان با ذوقي بوده، به طوري كه الان هم اين اثر جذاب است و چندان به نظر نمي آيد كه سي چهل سال از عمر اين نقاشي گذشته باشد.

همين طور است، اما مشخصاً علاقه و عشق اوليه ايشان خلباني بود.

آقاي اقبالي در چه رشته اي تحصيل كرده بود؟

ايشان در مقطع دبيرستان در تهران رشته رياضي خوانده بود. از نظر علايق هنري هم به همه رشته ها از جمله عكاسي علاقه مند بود. دوربين هايي كه مي خريد اكثراً داراي لنزهاي مختلف بودند. هنوز عكس هاي تولد پسرم افشين را كه ايشان گرفته است دارم.

منظورتان اين است كه آنقدر به عكاسي علاقه مند بود كه چند دوربين با لنزهاي مختلف داشت؛ يعني در حد يك عكاس حرفه اي؟

بله، همين طور است. ايشان بهترين دوربين هاي آن زمان را انتخاب مي كرد و تمام لوازمي را كه شايد يك عكاس حرفه اي با آن كار مي كرد مي خريد. به دليل استعداد زيادي هم كه داشت به سرعت نحوه استفاده آن را ياد مي گرفت. علاقه همسرم به عكاسي به گونه اي بود كه هر جا مي رفتيم همه مي گفتند عكاس آمد و به «عكاس هنرمند » معروف بود. مثلاً به مراسم عروسي كه مي رفتيم ايشان دوربين در دست داشت و مرتب عكس مي گرفت. به فيلمبرداري هم علاق همند بود. در فيلم مستندي كه چندي پيش از زندگي شهيد اقبالي ساخته شد [پرندة افلاك] از آن فيلم ها استفاده شده است.

پرواز بی بازگشت

دوربين آقاي اقبالي چه بود؟

يك دوربين سوپر 8 میلیمتری قدیمی...

ایشان به سینما علاقه داشت؟

بالطبع به سینما هم علاقه داشت.

چه مقدار فيلم از شهيد به يادگار مانده است؟

تعدادي فيلم مختص نمايش با آپارات مانده كه بيشتر خانوادگي و مربوط به جشن تولدهاي افشين است.

فكر مي كنم يك سري فيلم هم مربوط به پرواز و نيروي هوايي باشد. آن ها در هواپيما دوربين داشتند و فيلم مي گرفتند. يك سري عكس هم از هواپيما هست كه مثلاً نوشته صبح زود در عراق، يعني ساعت 6 صبح گرفته شده است.

مربوط به زمان جنگ است؟

مربوط به پيش از جنگ و عكس هاي شناسايي است. زماني كه جنگ شروع شد خلبانان ما به خودشان اطمينان داشتند و قرص و محكم بودند. در فيلم ها هست كه يكي از دوستان جوا نتر كه شاگرد بود مي گويد وقتي كه پرواز رفتيم من استرس داشتم.

ديدم كه آقاي اقبالي با ماژيك روي بمبها به انگليسي مي نويسد «براي صدام » كه من انرژي گرفتم.

شما با هم فیلم هم می دیدید؟

ايشان وقت براي سینما رفتن نداشت، اما اگر فرصت داشت فیلم های تلویزیون را تماشا مي كرد.

شهيد اقبالي روحیه نقد و نقادی درباره فيلم و سینما را هم داشت كه مثلاً راجع به برخي صحنه ها از نظر فني و محتوايي توضیح بدهد یا با ذوق راجع به هنر هفتم صحبت کند؟

ایشان دوست داشت که هر مقوله مورد علاقه اش را نقد و بررسی کند. آنچه را هم که بلد نبود سعی می کرد یاد بگیرد. در واقع یک روحیه پرسشگر و کنجکاو داشت. فکر می کنم قبلاً در تهران به یک دوره مقدماتی خیلی کوتاه آموزش نقاشی رفته بود.

پرواز بی بازگشت

این بوم را هم كه مي بينيد خودش درست کرد.

كار نجاري هم مي كرد و خيلي سليقه از خودش نشان مي داد. مثلاً سرویس تختخواب افشین را پدرش ساخت.

در دو عكسي كه اينجا هست - همچنان كه فرموديد - سیدافشین در یک عکس سه ساله و در دیگری چهار ساله است. در بکگراندِ دو عکس، دو بوفه متفاوت ديده مي شود. جالب است با آنكه نزدیک به چهل سال از عمر آن می گذرد، ولی هنوز خیلی شیک است.

بله، نمونه آن را در يك ژورنال خارجی دید و نظيرش را ساخت. قبلش هم عین همان چوب و تمام وسایل نجاری را کاملاً تهيه كرد و اندازه هاي چوب خام را دقيق درآورد.

ايشان چه علایق دیگری داشت؟

سيدعلي به کتاب علاقه مند بود، البته بیشتر کتاب های فنی و تخصصی رشته خودشان را مطالعه می کرد. به کشاورزی هم خیلی علاقه داشت. آن را در محیط شهرستان و روستا که رفت و آمد مي کرد آموخته بود. يادم است زمانی که افشین به دنیا آمد ما دو سال در بوشهر بودیم. يك منزل جدید به ما داده بودند که هنوز اطراف آن بایر و دست نخورده بود.

ايشان به سربازها گفت تا تمام دور منزل را آماده کنند. البته آنجا وسعت زیادی هم داشت. خودش هم بالای سر آن ها ایستاد تا دقيقاً هر کاری که لازم بود انجام دهند. قسمتی از آن جا را فضای سبز کردند.

آقاي اقبالي انساني خوش فکر، مجری و مدیر بود. چهل سال پیش در بوشهر واقعاً امکانات زندگی کم بود. حتی خورد و خوراک و لبنیات را از شیراز با هواپيما می آوردند. به خاطر علاق هاي که ایشان نسبت به افشین داشت - مثلاً - برای سوپی که می خواستم برایش درست کنم قسمتی از فضاي کنار منزل را سبزیجاتي مانند تره، جعفری و هویج کاشت. به يك سرباز هم سپرد که به موقع به آن آب بدهد چرا که خودش خیلی درگیر بود. علي آقا به دوستانش گفته بود هر روز صبح سربازان تان را بفرستید که مقداری سبزی براي تان بچینند. در آن برهه همه خلبان هايي كه با هم دوست بودند در زمان هايي نزديك به هم ازدواج کرده و تقريباً با همسران آن ها هم سن بودیم.

فرزندان ما هم هم سن بودند و با فاصله های چند ماه به دنیا آمدند كه هنوز خیلی کم با يكديگر ارتباط داريم.

به خاطر دارم يك روز يكي از سربازها براي چيدن سبزي آمده بود كه سرباز ما از كارش ممانعت كرد.

ظهر كه علي آقا آمد به ايشان شكايت كرد كه ما داريم زحمت مي كشيم چرا ديگران استفاده كنند.

آقاي اقبالي در پاسخ گفت همه كودكان مثل افشين من هستند. اين جا دولتي است و من توانستم از آن استفاده كنم، شما هم بگذاريد همه استفاده كنند.

خاطره ديگري كه دارم اين است كه ايشان يك بار در مورد مسائل فني تعريف كرد براي دوره دانشجويي كه به آمريكا رفته بودم اتومبيل اشكال پيدا كرد كه خودم آن را از روي كتابچه تعمير كردم. بار ديگر كه اشكال پيدا كرد اتومبيلم را به تعميرگاه بردم و به تعميركار توضيح دادم كه چه كاري انجام دادم. تعميركار آمريكايي گفت يك بار ديگر براي من توضيح مي دهي و آن قطعه را باز مي كني؟ گفتم كاري ندارد الان اگر پيچ گوشتي را بدهي اصلاً كل موتور را باز مي كنم و مي بندم. مي خواهم بگويم ايشان انسان با استعداد و باهوشي بود و حافظ هاي بسيار قوي داشت. خوشبختانه افشين هم دقيقاً همانند پدرش است.

پرواز بی بازگشت

آقا افشين در چه رشته اي درس مي خواند؟

افشين ابتدا مقطع پزشكي عمومي را در ايران تمام كرد و سپس براي گرفتن تخصص ارتوپدي به آلمان رفت. ازدواج هم كرده است. ان شاءالله فوق تخصصش را هم بگيرد، چون پدرش خيلي دوست داشت ايشان تحصيلاتش را تا بالاترين مراحل ادامه بدهد. البته افشين هم به خلباني علاقه داشت كه من ممانعت كردم...

خوب يادم است روز 31 شهريور ماه خلبان هاي عراقي فرودگاه مهرآباد را بمباران كردند. براي ما نشانه شروع جنگ در تهران همين بمباران بود. فرداي آن روز هم شنيديم كه 140 فروند هواپيماي ايراني براي تلافي به عراق رفتند و گويا بيشترشان سالم بازگشتند. شنيده ايم آقاي اقبالي هم جزو آن 140 فروند بودند...

بله، ايشان هم شركت داشتند. هواپيماي اف.پنج، تك نفره و اف .چهار، دونفره است. ايشان سردسته بودند و سه چهار فروند هواپيما به تبيعت از ايشان حركت كردند. البته كل آن 140 فروند هواپيما از پايگاه هاي مختلفي همچون دزفول، اصفهان و همدان پرواز كرده و گويا در يك جا به هم پيوسته بودند.

از اين شهيد عزيز بيشتر براي ما بگوييد.

ايشان به فوتبال هم علاقه داشت. يك بار در فوتبال زمين خورد و دستش شكست. دست ايشان را كه بستند، كمي كج جوش خورد. زمان آموزش در آمريكا فرصت خوبي براي معالجه دستش بود. آنجا دوباره دست علي آقا را شكستند، عمل كردند و پلاتين گذاشتند. همين پلاتين سبب شناسايي پيكر ايشان شد. روزي كه پس از بيست و دو سال پيكر ايشان را آوردند متأسفانه پدرم سكته كرد و چند سال بعد فوت شد.

کمی از خانواده تان برایمان بگویید؟

پدرم آقاي احمد هاشمي، فردي فرهنگي بود. شهيد اقبالي در 31 شهريور ماه به مأموريت پروازي رفت و ما ديگر ايشان را نديديم. سي و يك روز بعد در اول آبان ماه به شهادت رسيد. اين شهيد گرامي انرژي مثبتي داشت و مي توانم بگويم روا نشناس خوبي هم بود. به دليل اينكه در جمعي كه كودكان بودند همه او را دوست داشتند و دورش جمع مي شدند. يا اگر در جمعي فرد خيلي مسني حضور داشت آن فرد هم از مصاحبت با آقاي اقبالي لذت مي برد. ايشان در هر جمعي حرف براي گفتن داشت. خلاقيت و قدرت تفكر بالا مي خواهد كه كسي بتواند در هر جمعي مطابق و فراخور شرايط، موضوع براي صحبت داشته باشد. اين عزيز در معاشرت انعطاف بسيار بالايي داشت. هر كسي يك بار ايشان را مي ديد شيفته اش مي شد. يكي از دوستان پدرم فقط يك بار علي آقا را در سال 1359 پيش از آغاز جنگ ديده بود. پس از اينكه اين اتفاق افتاد هر بار كه با پدرم صحبت مي كرد مي گفت كاش آن يك بار هم آقاي اقبالي را نديده بودم؛ اين قدر اثرگذار بود...

و به بياني، چقدر خوب كه آن يك بار هم ايشان را ديدند.

بله، البته بعداً گفت خوب شد كه همان يك بار هم شهيد اقبالي را ديدم. مي گفت هر بار كه يادش مي افتم خيلي متأثر مي شوم. از نظر حافظه هم ايشان به «كامپيوتر نيروي هوايي»» معروف بود. دوستانش

مي گفتند زماني كه در يك پايگاه بوديم و شماره تلفن پايگاه ديگر در ستاد تهران را م يخواستيم به علي آقا زنگ مي زديم. يا وقتي دوستانش از وي سؤالي تخصصي مي كردند دقيقاً به همراه تيتر همان مطلب و اينكه در كدام صفحه، پارگراف و حتي كدام سطر كتاب است آدرس مي داد و مي گفت كه بروند آن جا را مطالعه كنند. دوستانش مي گفتند علي آقا يك ديكشنري متحرك است.

كافي بود كه كتابي را يك دور بخواند؛ اين قدر حافظه خوب و قوي داشت.

اين طور كه بنده برداشت كردم چنين شخصي كه تا اين حد در معاشرت موفق و اثرگذار است و حافظه خوبي داشته، بايد دامنه واژگاني وسيعي هم داشته باشد و از كلمات فراواني استفاده كند. يكي از ويژگي هاي افراد جذاب و باسواد و اينكه به دل مي نشينند، آن است كه در بحث هاي فني و تخصصي صاح بنظر هستندو از دامنه واژگاني شان نيز به جاي خودش بهره مي برند.

ايشان فن بيان شان خوب بود. به قول استادشان، آقاي اقبالي مطالبي را كه معلم م یگفت و شاگردان متوجه نمی شدند بعداً کلاس خصوصی می گذاشت و برای آ نها توضیح می داد. منظور اين است كه قدرت انتقال داشت - حتی بیشتر از معلم شان - که این برای شاگرد ها به خاطره بدل شده بود. بنده با یک چنین فردی که می توانم بگویم از همه نظر کامل بود ازدواج کردم.

از نحوه ازدواج تان با ايشان بگوييد.

ما اهل محلات هستيم. من خواستگارهاي زيادي داشتم، اما تا آن روز كسي به دلم ننشسته بود كه بتوانم او را شريك زندگي ام بدانم. سرانجام خاله ام واسطه آشنايي من با علي آقا شد. يك روز به همراه خاله ام در مراسمي خانوادگي كه در پايگاه دزفول برگزار مي شد شركت كردم. شوهر خاله ام امير سرتيپ دوم ميرعشق الله خلبان نيروي هوايي بود.

آن شب ايشان ستوان خلبان جواني را به من معرفي كرد و پيشنهاد داد بيشتر با هم آشنا شويم. يادم هست كه در گوشم به نجوا گفت: تا كنون كسي را شايسته تر از ايشان براي زندگي با تو نديده ام. من با گونه هايي كه از شرم گُل انداخته بودند پرسيدم ايشان كيست؟ شوهر خاله ام پاسخ داد سروان خلبان سيدعلي اقبالي؛ خلباني كه در همه فعاليت هاي پروازي علمي، فني، تخصصي و كارداني سرآمد همة خلبانان پايگاه است.

در يك لحظه و شايد كمتر از آن نگاه مان به هم گره خورد و چيزي به تندي در دلم فروريخت. تصميم گرفتم از اين احساس چيزي به كسي نگويم تا از اولين تصميم و برنامة خانواده ام آگاه شوم. پدرم كه گويي از رنگ رخساره ام، راز درونم را حدس زده بود گفت انتخاب با خودت است. هر طور كه مي داني و مي خواهي عمل كن، اما بدان زندگي با يك خلبان، آن هم خلبان هواپيماي جنگنده شكاري كار آساني نيست. مادرم هم به علی آقا گفت او در منزل هیچ کاری نکرده است. واقعاً هم همين طور بود. در منزل ما كارگر بود و من فقط درس مي خواندم. بعدها ايشان به من گفت باورم نمی شود و خوشحالم شما که كار منزل را بلد نبودی حالا پس از چهار سال اين همه استعداد داری. بنده نيز به خدا توكل كردم و براي اولين و آخرين بار در زندگي ام از دل و جان به ايشان بله گفتم. ما تصميم گرفتيم مدت كوتاهي را نامزد بمانيم.

سال 1353 ، بلافاصله پس از نامزدي مان، علي آقا براي گذراندن دور هاي تخصصي به آمريكا رفت.

ايشان خيلي تلاش كرد مرا هم با خودش ببرد اما نشد، چون من تازه از دانشسراي تربيت معلم فارغ التحصيل شده بودم و سال اول استخدامم در آموزش و پرورش محسوب مي شد كه سفر به خارج از كشور وضعيت استخدامي ام را با مشكل روبرو مي كرد. اين اولين جدايي ما بود و طعم تلخي داشت. آن زمان يك لحظه هم در خاطرم نمي گنجيد كه روزهايي خواهد رسيد كه جدايي از ايشان هميشگي باشد. كمتر از دو ماه بود كه ما نامزد كرده بوديم. آن زمان بدين صورت تلفن متداول و در دسترس نبود. آقاي اقبالي را براي يك دوره شش ماهه به آمريكا فرستادند. آن موقع پست هم در ارسال نامه سريع عمل نمي كرد.

شايد يك ماه طول مي كشيد نامه به دست مان برسد. قرار گذاشته بوديم هر هفته دو نامه براي هم بفرستيم و مرتب نامه داشتيم. البته اين احساس كاملاً دوطرفه بود چرا كه همان طور كه گفتم وقتي علي آقا مجبور شد به تنهايي براي گذراندن دوره به آمريكا برود، بسيار دلتنگ و بي قرار بود. مدام نامه مي نوشت و تماس مي گرفت. قرار شد پس از بازگشت علي آقا از آمریکا جشن ازدواج مان را برگزار کنیم.

بعد چه شد؟

سال 1354 پس از بازگشت ايشان از آمريكا در شهرستان محلات ازدواج کردیم و به پایگاه بوشهر منتقل شدیم. آن زمان هم بیشتر اوقات تنها بودم. علی آقا عاشق کارش بود و تقریباً تمام وقتش در محل کار می گذشت. سيدافشین پسرم و تنها یادگار ايشان، در همین پایگاه رشد کرد.

با گذشت مدتي از زندگي مان وقتي به تهران رفتيم چون در شهرستان بزرگ شده بودم جایی را بلد نبودم. از آن طرف هم که به بوشهر رفتیم و دو سال بعد به تبریز منتقل شدیم. پس از تبریز هم دوباره به تهران رفتیم و یک سالی هم آن جا بودیم که جنگ تحميلي شروع شد. آن موقع سرهنگ شهيد جواد فکوری در پایگاه تبریز بود و از نزدیک ایشان را می شناخت و با هم کار می کردند. سرهنگ فكوري در همان دوران انقلاب از تبریز به تهران منتقل شد و علی آقا را هم همراه خود آورد و پس از آن دوباره به ستاد نیروی هوایی برد. ما مدام در پایگاه ها بودیم. شرایط آن جا هم به گونه اي بود که به تنهایی بيرون نمی رفتيم. در سال هاي اول كه بنده تدريس مي كردم راننده داشتم.

شما راننده خانوادگي داشتيد؟

بله، از طرف نيروي هوايي راننده برا يمان گذاشته بودند. آن موقع كه در پايگاه بوديم به دليل اين كه راه دور بود، براي كساني كه مي خواستند به شهر بوشهر بروند وسيله نقليه گذاشتند تا راحت رفت و آمد كنند. فكر كنيد بنده هيچ كاري بلد نبودم و جنگ هم شروع شد. برنامه اي پيش آمد كه در يك ماه اول منتظر بودم كه هر روز ايشان بيايد. آ نها سه هفته آن جا مي ماندند و يك هفته به تهران مي آمدند. روال قانوني شان اين بود.

شما ان زمان ديگر در تهران بوديد؟

بله، آن موقع از تبريز كه منتقل شديم در تهران خانه اجاره كرديم. زماني كه هواپيماي علي آقا را زدند من قدرت گرفتن يك نان را هم نداشتم؛ همه كارها را خود ايشان انجام مي داد.

البته هميشه وانمود مي كرد كه من كارها را انجام مي دهم.

چگونه؟

كارهاي داخلي را وانمود م يكرد ولي خارج از منزل را كلاً خودش انجام مي داد. هر جا مي خواستم برويم با ايشان مي رفتم و مي آمدم. من حتي خيابان هاي تهران را بلد نبودم. ايشان فهمیده، بامحبت، سرشار از آرامش و بسیار خوش سیما بود و همه جوره به وجودش افتخار می کردم. به تمام معنا مرد زندگی من و برایم تکیه گاهی همچون کوه محکم و سربلند بود.

افسوس که عمر دوران با او بودن برایم بسیار کوتاه بود. اما در همین زمان اندک هم درس های خوبی از ايشان آموختم. من در هر کاری حتی در انجام ساد هترین فعالیت های روزمره هم به اين بزرگوار متکی و بی حد به او دلبسته بودم، آن قدر كه هميشه گمان مي كردم اگر علي آقا نباشد هرگز قادر به ادامه زندگي نيستم و هيچ وقت نمي توانم روي پاي خود بايستم. اين احساس شايد از مهرباني هاي بي حد و حصر ايشان بود. هنوز هم باور ندارم كه اكنون بيشتر از سي سال است كه تنها با ياد و خاطرات كوتاه سيد علي زندگي مي كنم. علي آقا به آشپزي علاقه داشت و آشپز خوبي هم بود. آن موقع پنكيك هاي خوبي درست مي كرد كه كسي بلد نبود. ما در بوشهر ماهي كه مي گرفتيم ايشان با خرده هاي گوشت ماهي «كتلت » درست مي كرد. يك بار شب عيد آن را درست كرد. اين قدر خوشمزه بود كه هر كسي خورد تعريف كرد. علي آقا پيتزا هم درست مي كرد. البته چهل سال پيش در ايران هنوز پيتزافروشي وجود نداشت يا اگر هم بود خيلي كم بود.

پرواز بی بازگشت


از دهه شصت پيتزافروشي ها يكي يكي مثل قارچ روييدند.

همين طور است. واقعاً پيتزاهايي كه ايشان درست مي كرد با بقيه فرق داشت. البته دوست نداشت كه كسي بداند اينها كار اوست ولي در همه كاري كمك مي كرد. اين شهيد گرانقدر به همه چيزهاي خوب علاقه داشت. يك ماكت هواپيما سر هم كرده بود كه در آن بنزين مي ريخت و هواپيما را پرواز مي داد. يك هواپيماي كوچك پنجاه سانتيمتري بود كه وقتي براي پيك نيك بيرون مي رفتيم آن را با خود مي آورد.

از خاطرات آن روزها براي ما بگوييد.

يادم است در سال 1355 براي به دنيا آمدن افشين، علی آقا اصرار کرد که شرایط بیمارستان های تهران برای زایمان بهتر است. من مدتی در تهران منزل عمویم میهمان شدم و تحت نظر پزشک بودم. آن روزها آقاي اقبالي در مسابقات تیراندازی ]گانری[ که در مشهد برگزار می شد شرکت داشت و وقت نمي كرد که حتی کی روز به تهران بیاید. اما هیچ وقت از من و فرزندی که مشتاقانه انتظارش را می کشید غافل نبود و مدام جویای سلامت یمان بود.

اين عزيز هر شب رأس ساعت 8 با من تماس می گرفت. روزی به ايشان گفتم علی جان! امروز دکتر بیگدلی به من گفت که باید پانزده روز دیگر منتظر فرزندمان بمانیم. هنوز حرفم تمام نشده بود كه تلفن منزل عمو قطع شد. هیچ راه دیگری هم برای برقراري ارتباط نبود. قطعی تلفن به درازا کشید و چند روز بود هیچ خبری از هم نداشتیم. می دانستم ايشان برای برقراری ارتباط خودش را به آب و آتش خواهد زد تا از سلامت ما خبر بگیرد. سيدعلي بعدها گفت روزهای بدی را در نگرانی و انتظار سپری کرده بود.

غروب کیی از آن روزها، دلم گرفته و هوای ايشان را کرده بود. در آستانه اذان مغرب از خداوند خواستم هر چه زودتر از این انتظار خلاص شوم كه همین طور هم شد. آن شب خواب عجیبی دیدم. کابوس وحشتناکی بود. همین خواب باعث شد تا صبحدم راهی بیمارستان شوم. عمويم با پزشك معالجم تماس گرفت و شرایط من را برای ايشان توضیح داد.

ايشان هم همان حرف پيشين را تکرار کرد که تا ده یا پانزده روز دیگر خبری از مسافر كوچولويم نیست، اما به محض رفتن به بيمارستان و معاينه دستور داد كه فوراً مرا به اتاق زايمان ببرند. لحظاتي توأم با غم و شادي بود؛ شادي آمدن ثمره زندگی مان و غم دوري از همسرم در هم آميخته بود. دکتر که مرا غمگین و دلتنگ دید به بستگانم توصیه کرد با پر کردن اتاقم از گل، روحی های دوباره به من ببخشند. واقعاً هم تأثیر داشت چرا که می دانستم علی آقا هم عاشق گل است.

شاید باور نکنید اگر بگویم ايشان به گلهایی که در منزل داشتیم انرژی می داد. تا وقتی گلی در منزل ما بود شاداب و جوان بود، اما اگر آن را جای دیگری می بردیم به طرز عجیبی پژمرده می شد.

همان روز تلفن منزل عمو وصل شد و بلافاصله علی آقا تماس گرفت. بعد هم هنوز به اتاق عمل نرفته بودم که ايشان با لباس خلبانی وارد بیمارستان شد.

با دیدن همسرم بی اختیار گریه کردم. ايشان با لبخند مهربان همیشگي اش گفت به محض اینکه فهمیدم به بیمارستان آمده ای، پس از هماهنگی با فرمانده پایگاه بوشهر مجوز پرواز به تهران را گرفتم. آقاي اقبالي با یک فروند هواپیمای شکاری اف.پنج با سرعت مافوق صوت به ديدار من آمد. با صدای گریه نوزاد کوچک مان، ايشان بی صبرانه خود را به اتاق رساند. وقتي پرستار با خوشحالی گفت كه شما صاحب یک پسر کاکل زری شده اید، علی آقا به تمام کادر پرستاری و بخش های مختلف بیمارستان گل و شیرینی هدیه داد. آن روز ايشان تا ساعت 3 بعد از ظهر در بیمارستان کنارم ماند، از من خداحافظی کرد و قول داد تا چند روز آینده بازگردد که البته مثل همیشه به قولش وفا کرد. پسر عزیزم سيدافشین ششم مردادماه سال 1355 ه مزمان با نیمه شعبان به دنیا آمد. یک سال بعد هم ما به پایگاه دوم شکاری تبریز منتقل شدیم.

از ديگر خاطرات تان با شهيد اقبالي بگوييد.

يادم است همان اوايل جنگ كه علي آقا نمي توانست به تهران بيايد هر شب منتظر تماس تلفني بودم. ايشان مي گفت ما بايد اين جا كار نيروي زميني را انجام دهيم. به نظرم در آغاز جنگ تحميلي در خصوص خلبانان قدري كم لطفي شد. يك خلبان براي زدن يك پايگاه، پالايشگاه و تأسيساتِ خيلي بزرگ با هواپيمايي مي رود كه هر دو سرمايه هستند، ولي در جنگ به دليل اينكه ما آمادگي لازم را نداشتيم، با توجه به مسائلي كه پيش آمد، صدام از اين مسأله سوءاستفاده كرد. خلبانان ما، تا ديگر نيروها منسجم شوند و حركت كنند تانك مي زدند، در حالي كه اين كارِ نيروي زميني بود. هنوز نيروي بسيج شكل نگرفته بود. واقعاً ايران را خلبانان ما نجات دادند. بارها و بارها گفته شده كه اگر در دو ماه اول جنگ خلبانان نبودند كه جلوي حمله نيروهاي عراقي را بگيرند دشمن تا تهران هم آمده بود. در آن مقطع حضور خلبانان خيلي پررنگ بود و تمام سانحه ها مربوط به همين زمان است. پس از اين مدت، ديگر به ندرت هواپيمايي زده مي شد. ما هفته هاي اول خيلي تلفات داشتيم. به دليل جاسوسي هايي كه دشمن كرد و پروازهايي كه لو رفت، در دو ماه اول جنگ تقريباً هر روز دو سه هواپيما زده شد.

از ويژگي هاي شخصيتي شهيد بگوييد.

يادم مي آيد چند روز به سال نو مانده بود. روزی علی آقا به من گفت خیلی از دوستان و همکارانم در پایگاه هستند که به دليل مسئولیت های کاری نمی توانند عید را در کنار خانواده شان باشند.

اگر زحمتي براي شما نيست، همكاران مجردم را دعوت كنيم تا سال نو را با هم جشن بگيريم و آن ها هم تنها نباشند. بنده پيشنهادش را با آغوش باز پذيرفتم. به كمك ايشان شام خوبي درست كردم و درست يادم هست كه تحويل سال آن زمان ساعت ده و نيم شب بود و ما كلي ميهمان داشتيم. سيدعلي آن شب خيلي خوشحال و راضي بود.


پرواز بی بازگشت

از زمان آغاز جنگ تحميلي چيزي به خاطر داريد؟

ابتدا اين را بگويم كه به ياد دارم با اوج گيري تظاهرات بر ضد رژيم طاغوت ما در پايگاه دوم شكاري بوديم.

پس از پيروزي انقلاب و ه مزمان با غائله حزب خلق مسلمان در سال 1358 در تبريز، شهيد اقبالي در كنار شهيد جواد فكوري كه فرماندهي پايگاه را به عهده داشت و تعدادي از همكاران انقلابي از جمله شهيد اردستاني به مقاومت عليه آنان برخاستند. همان طور كه پيش از اين گفتم پس از ختم غائله تبريز در سال 1358 ، شهيد فكوري به تهران آمد و ما هم بنا به خواست ايشان به ستاد نيروي هوايي تهران منتقل و در خانه اي اجاره اي در خيابان جيحون ساكن شديم.

آقاي اقبالي بيشتر اوقات تا پاسي از شب در اداره مي ماند و سرگرم فعاليت هاي پروازي و ستادي بود.

من هم كه كم كم به اين وضع عادت كرده بودم، به تنهايي از پس كارهاي منزل برمي آمدم. در 30 شهريورماه، علي آقا كه دو هفته اي را براي انجام مأموريت به پايگاه تبريز رفته بود، به تهران آمد و بلافاصله به ستاد رفت. آن زمان كه جنگ شروع شد فرزندم 4 ساله بود. ما هر دو با بمباران ناجوانمردانه فرودگاه مهرآباد توسط دشمن، سراسيمه به پشت بام رفتيم و دود و آتش جنگ را براي اولين بار به چشم ديديم. غم عجيبي همراه با دلشوره اي تمام نشدني به دلم نشست و حس غريبي آزارم مي داد. مي انديشيدم چه حوادثي در پس اين تعرض بي شرمانه دشمن نهفته است. ساعتي از تجاوز دشمن به پايتخت نگذشته بود كه ايشان سراسيمه به منزل آمد؛ نگران و آشفته بود. گفت كه جنگ شده، به چندين پايگاه ايران حمله كرده اند و تعدادي از همكارانم هم شهيد شده اند. من بايد به پايگاه تبريز بروم. شما و افشين اين جا بمانيد. من به ايشان اصرار كردم و گفتم بدون شما اين جا نمي مانم، اشك از چشمانم سرازير شد.

در آن شرايط علي آقا ناراحت و مردد بود و بايد تصميم مي گرفت؛ در يك سو جنگ و حمله خلبانان بعثي به ايران، و ايمان و تعهد او به كار و در سوي ديگر عشق به زندگي و يگانه فرزندش قرار داشتند.

خلاصه پس از پافشاري هاي من ايشان گفت من نمي توانم نروم، چون براي چنين روزي آموزش ديده ام و به من احتياج دارند. من مي روم و سريع برمي گردم. مطمئن باش اين طور نمي ماند و جنگ زود تمام مي شود. اگر خيلي طول بكشد يك يا دو هفته است. اما من كه اضطرابْ امانم را بريده بود دست بردار نبودم و اصرار كردم كه ما را هم همراه خودت ببر. ايشان كلافه شد و با عصبانيت فرياد زد اگر شرايط مساعد بود مي آيم و شما را هم با خودم مي برم! در حالي كه دلم هرگز براي رفتن همسرم رضا نمي داد و اشك مي ريختم، سرم را به علامت رضايتي ناخواسته تكان دادم. آقاي اقبالي گفت من را ببخش كه سرت فرياد زدم، دست خودم نبود! گرچه من به دليل درك واقعيت مجبور به پذيرش اين مأموريت مهم شده بودم، اما افشين نمي توانست اين اجبار را درك كند؛ پاهاي پدرش را محكم در آغوش گرفته بود و رها نمي كرد. من هر چه تلاش كردم او را از علي آقا جدا كنم، نتوانستم. انگار احساس كرده بود اين آخرين بار است كه پدر مهربان و دوست داشتني اش را مي بيند و صداي او را مي شنود. هر دو ما گنگ و مبهوت افشين را نگاه مي كرديم كه غريبانه التماس مي كرد. خلاصه مادربزرگ افشين بيش از اين تاب نياورد و تلاش كرد با وعده و وعيد دستان او را كه دور پاهاي پدرش حلقه بسته بود جدا كند، اما نتوانست. سرانجام سيدعلي تسليم شد و نشست.

افشين را تنگ در آغوش گرفت و صبر كرد تا هق هق او كمي آرام بگيرد و گفت افشين جان! بابا مي خواهد برود اداره، برايت خوراكي بياورد، برايت هواپيماي خوشگل بخرد، اصلاً هر چه كه تو دلت خواست برايت بياورد. حالا بگذار بروم. من زود برمي گردم تا با هم به پارك برويم. اما افشين با اخم گفت هواپيما نمي خواهم، خودم دارم. پارك هم نمي خواهم. نرو! علي آقا رو برگرداند تا من و مادر قطره هاي اشك را روي صورت ايشان نبينيم. مادربزرگ اين بار افشين را محكم در آغوش گرفت و اين عزيز كه لحظه جدايي را بيش از آن تاب نياورد در چشم به هم زدني ناپديد شد. روز اول آبان ماه سال 1359 خبر پرواز بي بازگشت آقاي اقبالي از طريق هم رزمان خلبانش به ما اطلاع داده شد. آن جا بود كه حس كودكانه افشين را در آخرين وداع با پدرش دريافتم.

پرواز بی بازگشت

پس از جاويدالاثر شدن ايشان بر شما چه گذشت؟

مدتي كه گذشت از نيروي هوايي اصرار كردند كه برويد پرونده تشكيل دهيد. بنده حاضر به رفتن نمي شدم تا اي نكه روزي با برادر همسرم حسن آقا كه تهران زندگي مي كند به آن جا رفتيم. آن زمان شهيد فكوري، سرهنگ بزرگ نيا را مسئول اين برنامه گذاشته بود.

چه برنامه اي؟

در واقع ايشان براي سرپرستي خانواده ها، رسيدگي و نيز دلجويي كردن از آن ها يك سري برنامه گذاشته بود. در بدو جنگ به دستور شهيد فكوري در خود نيروي هوايي مثل بنياد شهيد و امور ايثارگران به خانواده هايي كه همسرشان رفته بود رسيدگي مي كردند تا از نظر روحي و معنوي آن ها را رها نكنند. خلاصه ما به آن جا رفتيم. اتفاقاً شهيد اقبالي هم دو چك بدون مبلغ امضاء كرده و گذاشته بود تا اگر اتفاقي افتاد، بتوانيم از حساب ايشان برداشت كنيم.

يادم است با حسن آقا رفتيم و برگشتيم. آن موقع من 24 ساله بودم. با خودم فكر كردم و جلوي آينه گفتم ببين فريده! اين زندگي مربوط به تو است. دستت را به زانويت مي گيري و ياعلي مي گويي. تو همسرِ كسي هستي كه اين قدر از او صحبت مي شود و تعريفش را مي كنند. خودت بايد روي پاي خودت بايستي تا علي آقا برگردد. فكر م يكردم جنگ فقط سه ماه ديگر طول مي كشد. از روز اول كه هواپيماي ايشان افتاد به من گفتند اسير است، چون شنيديم كه ايشان ايجكت كرده و پريده است. وقتي مي گفتند خلباني پريده، به خصوص كساني كه استاد خلبان بودند، مي دانستند كه سالم پايين مي آيد. ايشان اين قدر تبحر داشت كه صحيح و سالم پايين بيايد. چترباز بسيار خوبي هم بود. آن زمان در مسابقات به قول خودشان گانري در رشته تيراندازي در بين خلبان ها نفر اول شد.

خلاصه وقتي كه نزد آقاي بزرگ نيا رفتيم، ايشان تا مرا ديد از شدت ناراحتي نتوانست در اتاق بماند و شروع به گريه كرد و به اتاق ديگري رفت.

دليل ناراحتي ايشان چه بود؟

دليلش علاقه اي بود كه به علي آقا داشت و حالا مرا بدون ايشان مي ديد. آن موقع گفتند آقاي اقبالي اسير شده است. نام هاي كه دادم نامه اسارت بود و ايشان متأثر شد. جناب سرهنگ بزرگ نيا از نظر درجه از علي آقا بالاتر بود، چون آن موقع آقاي اقبالي سرگرد و ايشان سرهنگ بود. آن زمان هواپيماهاي ايراني را كه كهنه مي شد به اردن مي فروختند. يك بار خلبان هاي اردني به ايران آمدند و پنج هواپيما را بردند، اما هيچ كدام از آ نها سالم در اردن ننشست.

سري بعد كه قرارداد بستند گفتند خلبان هاي شما بيايند تحويل بدهند. علي آقا يكي از خلباناني بود كه يكي از هواپيماها را به ليدري سرهنگ بزرگ نيا و چهار نفر ديگر كه متبحر بودند در اردن نشاندند و تحويل دادند. پشت سر آن ها هم يك سي 130 رفت و خلبانان را آورد. سرهنگ بزرگ نيا ايشان را از آن زمان مي شناخت، به همين دليل وقتي مرا ديد متأثر شد. پس از مدتي ايشان آمد و با ما صحبت كرد. آن موقع شهيد فكوري براي كساني كه منزل اجاره اي داشتند امكاناتي فراهم كرد كه دچار مشكل نشوند و همه را سر و سامان داد. خلبان ها را در منطقه يوسف آباد اسكان داد تا بتوانند مراقبت بيشتري كنند. من هم به عشق اينكه علي آقا برمي گردد به فكر آماده كردن منزل بودم. يادم است براي بازگشت ايشان يك ژاكت بافته بودم، چون درانجام كارهاي هنري خيلي مرا تشويق مي كرد. يادم است.

يك دوره اي ايشان به پاكستان رفت. من در طول اين چند ماه خياطي ياد گرفتم. پس از بازگشت، علي آقا كت و شلواري را كه براي افشين دوخته بودم با لذت نگاه كرد و مشوق خيلي خوبي بود.

اتفاقاً برادري هم دارم به نام علي آقا كه ايشان يك سال به تهران آمد و به تشويق شهيد در كلاس هاي هنري نقاشي و خطاطي شركت كرد. آن ها خيلي از كارها را با هم انجام مي دادند. برادرم به آقاي اقبالي خيلي علاقه مند بود و پس از شهادت ايشان كنار ما ماند، تا بعد كه ازدواج كرد و در حال حاضر دو فرزند دارد.

خلاصه از زماني كه اين بزرگوار رفت بيست و دو سال مفقود بود. ما تا سال 1381 منتظر بوديم كه بازگردد. پس از چند سال كه آزاده ها به ميهن بازگشتند، ايشان نيامد و نامه هم نداد. در طول اين مدت از طريق صليب سرخ انگليس و فرانسه كه آشنا داشتيم اقدام كرديم اما هيچ جوابي نيامد. آن ها مي گفتند عراق همكاري نمي كند. گويا اقدامي انجام داده بودند كه نمي خواستند ما مطلع شويم.

يادم است در سال 1361 از صليب سرخ نامه اي آمد كه تعدادي از خلبان ها به قول خودشان آن جا كشته شده و عراقي ها نيز دفن شان كرده اند. علي آقا هم جزو يكي از آن پنج نفر بود، ولي صليب سرخ نوشت كه ما هيچ گونه گواهي تأييدي به شما نمي دهيم.

منظور اين است كه شما يك احتمال و سند خيلي قوي در دست داشتيد كه ايشان به شهادت رسيده است؟

خير. گمان مي كردم شايد عراق براي تضعيف روحيه خلبانان اين كار را كرده و چند مزار را نشان صليب سرخ داده است كه بعداً ثابت شد درست بوده است. ما خيلي مقاومت كرديم و در اين بيست و دو سال خيلي لطمه روحي ديديم. حتي به مجلس شوراي اسلامي هم رفتيم. يادم است شهيد ستاري فرمانده وقت نيروي هوايي به ما گفت شما در برزخ هستيد.

يعني دوست داشتيد كاري براي شما انجام دهند تا خيال تان از هر نظر راحت شود؟

بله، همين طور است. هم شهيد ستاري و هم تك تك فرماندهان پيش از ايشان همانند سرهنگ صديق كه علي آقا را مي شناختند خيلي متأثر بودند و تلاش مي كردند تا كاري انجام دهند.

در اين رابطه بنده نزد شهيد بابايي هم رفتم. آن موقع ايشان معاون عملياتي نيروي هوايي و زماني شاگرد شهيد اقبالي بودند. با ايشان صحبت كردم كه اين روزها هر كسي چيزي به ما مي گويد؛ يكي مي گويد صدايش را شنيده ايم و ديگري مي گويد عكسش را ديده ايم. اگر روز اول اعلام مي شد كه ايشان شهيد شده تمام مي شد و يك برنامه تشييع و مراسم مي گرفتيم و جايگاه و مزاري داشت كه هرگاه خانواد ه دلتنگ مي شد به آن جا مي رفت تا اين دلتنگي كم شود، ولي ما همچنان سرگردان هستيم. شهيد بابايي همان طور كه قطرات اشك از چشمانش روي ميز مي چكيد ايشان خيلي محجوب بود و معمولاً وقتي صحبت مي كرد سرش پايين بود به من گفت اگر علي آقا بود اينجا جايگاه من نبود. ايشان دستور داد كه بررسي بيشتري شود. ما نزد سردار باقرزاده در بنياد حفظ آثار و نشر ارزش هاي دفاع مقدس نيز رفتيم. آن موقع ايشان خيلي جوان بودند. با آقاي باقرزاده صحبت كرديم و دل نگراني ها و ناراحتي هاي ما را ديد كه به قول شهيد ستاري در برزخ هستيم، قول شرف داد و واقعاً هم به قولش عمل كرد، چرا كه پس از آن جنگ عراق و آمريكا شروع شد

.

پرواز بی بازگشت


درود بر شرف ايشان باد. در واقع خيلي عجيب است كه ايشان سال 1381 با شرافت قول داده و پاي آن ايستاده است. بالاخره حدود 22 سال از فقدان شهيد اقبالي مي گذشته است...

ايشان واقعاً تلاش كرد و وارد مذاكره شد تا حفاري انجام شود. ايران هم بايد در قبال آن هزينه اي پرداخت مي كرد. شهيد ستاري شبانه روز به دنبال اين كار بود تا با آ نها مذاكره كند و مبادله انجام شود. در اين مبادله پيكر تعدادي از خلبان ها را آوردند. بنده گفتم اگر شما نشانه اي كه مي دانم به من داديد بقيه خانواده ها صد درصد قبول مي كنند. گفتند آن نشانه چيست؟ نشانه را دادم و گفتم اگر نشانه را ديديد به من تلفن بزنيد.

منظورم اين بود كه اگر براي بنده ثابت شود كه اين پيكر پاك شهيدم است بقيه خلبان ها هم خود به خود قبول مي كنند و بالطبع مشخص مي شود.

در واقع جنگي كه علي آقا گفت سه ماهه تمام مي شود براي شما بيست و دو سال طول كشيد.

بيست و دو سالي كه هر روز و دقيقه اش براي ما سال هاي سال گذشت. حالا چه اتفاقاتي افتاد و چه برنامه هايي بود بماند. افشين در كنار من بزرگ شد؛ كودكي كه به پدر وابسته بود و لحظه اي

از ايشان جدا نمي شد. در منزل، افشين در كنار علي آقا بود و ايشان مي گفت افشين هميشه توي دست و پاي من است! بعضي اوقات هم با افشين به خريد مي رفتند. فرض كنيد بي قراري ها و بي تابي هاي يك كودك چهار ساله را كه به پدرش علاقه دارد و او را از دست داده است. شرايط ما هم به گونه اي نبود كه به افشين بگوييم پدرت شهيد شده و چنين اتفاقي افتاده است. حتي خود ما هم سر در گريبان بوديم و نمي دانستيم به او چه بگوييم تا قانع شود. به دليل همين غصه، مرتب اين كودك چهار ساله را براي تب و گلودرد به پزشك مي برديم و شب تا صبح بالاي سر او بوديم. پزشك هم مي گفت مشكلي ندارد.

براي ما از بازگشت ايشان به ميهن پس از سال ها بگوييد.

داستان بازگشت اين شهدا اين گونه بود كه يك هفته جلوتر گفتند پيكرها را مي آورند و قرار شد كه برنامه را به ما اطلاع دهند. در جايگاه، برنامه بود و قرار شد بعداً هم پيكر شهدا را با هواپيما به فرودگاه مهرآباد بياورند تا تشييع شود. زماني بود كه تعدادي از شهدا را همراه با شهيد دوران آوردند. به من گفتند يكي از مسئولين نيروي هوايي از لب مرز تماس گرفته و با شما كار دارد. گوشي را كه گرفتم ايشان پرسيد خانم اقبالي! در دست راست شهيد پلاتين بوده است؟ گفتم بله، كه گفت پس خود ايشان است. در واقع اين نشانه باعث شناسايي كل پيكرهاي افراد آن گروه شد. بنا به گفته صليب سرخ ابتدا فقط پيكرهاي تعدادي از آن ها بود و تعدادي هم بعداً اضافه شدند.

وقتي در اين حالت با پيكر شهيد مواجه شديد چه حسي به شما دست داد؟

بيانش سخت است. نمي دانم چه بگويم. از يك نظر احساس خيلي خوبي بود؛ در نهايت گمگشتگي به شما بگويند كسي كه دنبالش مي گشتيد آمده است.

مهم پيدا شدن ايشان بود...

در واقع شما عاشقانه با ياد شهيد زندگي كرديد و اميد داشتيد تا بازگردد.

همين طور است. يادم است ساليان سال در مدرسه دخترانه رازي معاون بودم. يك روز آقايي براي ثبت نام دخترش آمد. وقتي ايشان وارد شد به قدري شبيه شهيد عزيز من بود كه اول بهت زده شدم و ناخودآگاه علاقه مند بودم كه كارشان را انجام دهم. در سال 1367 ما در مدرسه بزرگ رازي تهران در هر شيفت پنج شش معاون بوديم.

خيلي ها مي توانستند اين كار را انجام دهند، ولي اين قدر در كارم زبده بودم كه همه به من رجوع مي كردند. اين آقا هم كه نزد من آمد به احساس اينكه كار علي آقا را انجام مي دهم كار فرزندش را انجام دادم. اين قدر شباهت ايشان زياد بود كه وقتي رفتند حال من دگرگون شد. به اتاق آمدم و شروع به گريه كردم. همه پرسيدند چه شده است، اما من نمي توانستم به آنها بگويم كه آن آقا شباهت بسيار زيادي به شهيدم دارد. مجدداً كه ايشان براي طرح سؤالي بازگشت به او گفتند خانم هاشمي نمي تواند صحبت كند و حالش خوب نيست. من نتوانستم دوباره با آن فرد روبرو شوم. مدير مدرسه آن دان شآموز را در شيفت ديگر گذاشت، چون بنده با ديدن هر نشانه اي منقلب مي شدم. يا وقتي در مراسمي شروع به ذكر «علي علي » مي كردند حالم بد مي شد و همه متأثر مي شدند تا جايي كه كسي به من نمي گفت ايشان شهيد شده است، مي گفتم اسير است و به عنوان آزاده برمي گردد. به خاطر دارم در سا لهاي 1367 و 1368 نزديك هشت نه سال از آن حادثه گذشته بود. من لباس هاي علي آقا را در چمدان هاي بزرگ چيده بودم، اما دلم نمي آمد آن را به كسي ببخشم تا اي نكه با خودم گفتم ايشان بازمي گردد، ولي حتماً در طول اسارت اين قدر اذيت شده كه اين لباس ها ديگر اندازه اش نيست و بايد لباس نو بپوشد. پس آن ها را بيرون دادم.

اين قدر روي بازگشت اين عزيز تعصب داشتم كه به كسي هم اجازه فاتحه خواندن نمي دادم. يادم است يك سري از لباس هاي ايشان را به مستخدم مدرسه كه جانباز بود دادم. مدتي گذشت. روزي ايشان به من گفت خانم هاشمي! چرا شهيد شما دست از سر من برنمي دارد. گفتم حسين آقا! چه شده است؟ ايشان گفت سه بار است كه به خوابم مي آيد. همان گونه كه گفتم من به همه گفته بودم آقاي اقبالي اسير است و بازمي گردد، گفت شهيد را در خواب ديدم. دفعه سوم است كه ايشان به من مي گويد به همسرم بگو كه من ديگر بازنمي گردم و جايي كه بايد بروم رفته ام، اما بنده در خواب به ايشان گفتم كه همسر شما منتظر است. ببينيد!

شهيد در خواب هم نشانه مي داد و نشانه ها هم درست بود.

پرواز بی بازگشت

ولي باز هم شما قبول نمي كرديد كه ايشان شهيد شده است...

آن روز حسين آقا به من گفت كه سه بار است اين خواب را مي بيند و به شهيد گفته كه شما برادر زياد داريد چرا به خواب آ نها نمي رويد كه به همسرت بگويند. گويا اين بزرگوار گفته بود كه شما هر روز صبح او را در مدرسه مي بينيد. خب راست مي گفت.

ايشان گفته بود كه من نمي توانم اين را بگويم. شهيد گفته بود بگو اين لباس هاي من در منزل است و يك پسر دارم. تمام مشخصات و درجاتش را بيان كرده بود. خب حسين آقا كسي نبود كه بنده با وي صحبت كنم و از زندگي ام بگويم. كسي در مدرسه باورش نمي شد كه چنين غمي پشت چهره ام دارم و نمي گذاشتم كسي اشكم را ببيند. با خودم مي گفتم من بايد مثل همسرم باشم؛ او خلبان شجاعي است. بعضي اوقات پسرم سؤال هايي مي كرد كه چرا پدرم نيست كه مي گفتم لطف خدا بوده تا ما را امتحان كند. در حالي كه روزهاي نخست به اين شرايط روحي نرسيده بودم؛ روز به روز قوي تر شدم و باورم به بسياري چيزها بيشتر شد.

زماني كه حسين آقا اين ها را به شما گفت تغييري در افكارتان پديد نيامد؟ از آن به بعد اين ماجرا را پذيرفتيد؟

بله، البته صد درصد نپذيرفتم. شايد مي خواستم خودم را گول بزنم. تلنگري زده شد كه اين اتفاق افتاده، ولي دوباره م يگفتم نه، شايد خواب و رؤيا بوده است. اتفاقاً مدير مدرسه ما فردي مؤمن و معتقد و اهل جلسات مذهبي بود. وقتي به ايشان گفتم حسين آقا چنين خوابي ديده، مرا در آغوش گرفت و گفت قبول كن اين نشانه هايي است كه علي آقا برايت فرستاده است. كم كم بايد اين را باور كني. همين ماجرا سبب شد كه در سا لهاي 1367 و 1368 نزد سردار باقرزاده رفتم. البته از سال 1359 پيگيري را آغاز كرديم، ولي چند سال طول كشيد تا جنگ به پايان برسد و روابط حسنه شود. حتي زماني هم كه پيكر ايشان آمد از طرف نيروي هوايي به من گفته بودند، ولي يكي از خواهران شهيد به بنده تلفن زد و گفت خواب ديدم سيدعلي آمده و آدرس بيمارستان نيروي هوايي را داده است. ايشان را همان جا آوردند و به ما گفتند در طبقه ششم است. وقتي داخل رفتيم فكر كردم علي آقا را مي بينم، اما روي تخت مقداري استخوان بود. سال 1381 درست چند روز پيش از اي نكه پيكر شهيد را بياورند خواهر شهيد خواب ديده بود كه از استخوان ها نور سبزي مي تابد كه گفته بود اين برادرم نيست و از خواب بيدار شده بود. ايشان نم يدانست شهيد را مي آورند ولي به او الهام شده بود.

خلاصه پيگيري ما بيشتر شد و پيكر ايشان را آوردند. مراسم هم انجام شد. ما به دنبال درست كردن جايگاهي در بهشت زهرا)س( براي اي ن شهدا بوديم كه قطعه كنوني را به نيروي هوايي اختصاص دادند.

كدام قطعه است؟

قطعه 51 است. اين كار بنا به پيشنهاد بنده انجام گرفت چون گفتم بسياري مثل من چشم انتظار هستند. اينها براي پس از رجعت است كه به ستاد رفتيم و مراسم گرفتيم. پيكر شهيد در نماز جمعه تشييع شد. شب پيش از آن مراسم دعاي كميل انجام شد و شام غريبان باشكوهي در پايگاه مهرآباد گرفتند. خود ما هم رسماً در مسجد نور ميدان فاطمي مراسم گرفتيم كه خيلي از عزيزان و مسئولين نيروي هوايي، آموزش و پرورش و سازمان هاي مختلف آمدند. در شهرستان هاي رودبار و محلات هم برنامه داشتيم كه مصادف با تولد پسرم شد. از آن به بعد برنامه هاي ديگري آغاز شد. همان گونه كه اشاره كردم بسياري از خلبانان ما شهيد شده بودند و هيچ آثاري از آ نها در دست نبود. من پيشنهاد دادم همان طور كه بنده سال ها انتظار كشيدم دوست دارم براي بقيه خلباناني كه پيكر نداشتند يك تابلوي يادبود در بهشت زهرا)س( نصب شود و آنها هم نشانه اي داشته باشند تا مردم بدانند اين ها چگونه جانفشاني كردند.

پس از بازگشت پيكر اين شهيد گرانقدر زندگي بر شما چگونه گذشت؟

در مرحله بعد احساس ما اين بود كه ايشان ديگر آمده و زندگي شكل ديگري پيدا كرد. در اين برنامه ها كه پيش آمد پيش از سال 1381 پسرم به مرحله دانشگاه رسيد. خودم هم معلم و داراي مدرك ديپلم بودم. براي رقابت با ايشان خودم هم شروع به درس خواندن كردم و به دانشگاه رفتم.

با نمرات بالا دانشجوي نمونه شدم و پسرم هم به درس خواندن تشويق شد. ايشان هميشه مي گفت از مادرم كم نمي آورم. زميني هم تهيه كردم و در همين جايي كه الان هستم منزلي ساختم.

بنا كردن اين ساختمان هم كاري بوده مردانه كه شما به خوبي از پس آن برآمديد. حتماً همه را هم از شهيد انرژي گرفتيد.

همين طور است كه مي گوييد. ما در سال 1366 وارد اين منزل شديم. با خودم مي گفتم زماني كه ايشان برگردد سرپناهي داشته باشيم. بايد جايگاهي باشد تا به علي آقا بگويم در اين سا لها كه نبودي اين كارها را كردم. يادم است صبح زود براي حواله آهن مي رفتم. آن موقع اجناس دولتي و غيردولتي وجود داشت و بايد در زمان جنگ براي حواله دولتي كه ارزانتر بود دوندگي مي كرديم. قبلش هم براي رنگ ساختمان دولتي هم بنياد شهيد حواله هايي به ما مي داد كه گفتند ديگر حواله نمي دهيم و قطع شده است. بالاي سر مسئول اين كار اطلاعيه اي ديدم. اسم و آدرس ايشان را برداشتم و شخصاً مراجعه كردم. ايشان رودربايستي كرد و به من حواله داد كه سرانجام با اختلاف قيمت دو هزار تومان رنگ را گرفتم.

در حالي كه اگر مي خواستم در سال 1365 آن را آزاد تهيه كنم هزينه اش چهل هزار تومان مي شد. با خودروي شخصي خودم به جاده كرج رفتم.

اين كار من براي كاميون هايي كه از آن جاده رد مي شدند عجيب بود. شخصاً به كارخانه رفتم. مديرعامل آن جا مرا پذيرفت و گفت احسنت به شما! چون تنها خانمي هستيد كه به اين كارخانه آمده ايد. به ايشان گفتم دليلش اين است كه مي خواهم منزلم با حداقل قيمت ساخته شود...


منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 121

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده