کتاب "عمو مرتضی" به قلم اکبر صحرایی در سال 1388 به چاپ رسیده است.
به گزارش نوید شاهد فارس ، این کتاب با تیراژ 3000 نسخه توسط بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان مرکزی منتشر شده است.

کتاب "عمو مرتضی" در 118 صفحه به روایتگری داستانهای کوتاهی از "شهید مرتضی جاویدی" می پردازد.



خاطراتی کوتاه از شهید جاویدی در کتاب «عمو مرتضی»
در صفحه 25کتاب چنین می خوانیم:
«... چماق را که بالا آورد.پلک بستم و اشهدم را خواندم...
-هی چکار می کنی...
-ولم کن عمو،همین نامرده ده بار تو را شکنجه کرد.بابات رو هم تو پاسگاه زندونی کرد!
صدا آشنا بود.چشمم را باز کردم.مرتضی پسر مش رضا! با آن قد متوسط و هیکل لاغرش و ریشی که تازه توی صورتش تنجه زده بود.چماق جوان را توی هوا گرفته بود.
-انقلاب واسه ی آسایش مردمه،نه رعب و وحشت!یه نگاه به زن و بچه ی اون بکن!
جوان چماق را پایین آورد.به ژیلا و بچه ها نگاه کردم که مثل بید می لرزیدند!مرتضی به زنم گفت:"خواهر،شما عقب ماشین بشین!"
ژیلا که عقب سوار شد.مرتضی هُلم داد توی ماشین و با صدای بلند گفت:"بشین پشت ماشین،می دونم باهات چیکارت کنم!"
پشت فرمان نشستم.کنارم نشست.جوان و پیر،هاج و واج ماشین را احاطه کرده بودند.
-کجا می بری خائن رو؟
-خودم می دونم با اون چیکار کنم.برید طرف مسجد!
جمعیت خُرد خُرد با ظن و گمان متفرق شدند.
-روشن کن استوار!
استارت زدم.دنده را جا زدم و هول ماشین را راندم طرف جاده ی آسفالت.ژیلا گفت:"خدا عوضت بده جوان!"
مرتضی گفت :"می خواستی کجا بری؟"
-فسا!
وارد جاده ی آسفالت شدم.جلو امام زاده گفت:"ترمز بزن!"
دوباره دلم ریخت.ترمز کردم. پیاده شد."چه نقشه ای داره؟"
ماشین را دور زد.کنارم رسید.دست گذاشت روی شانه ی چپم.
-ببخشین جلو جمعیت هولت دادم!
بدون نگاه به زنم گفت:"ببخشین خواهر اگه ناراحت شدید."
برگشت و لبخند زد و پیشانی ام را بوسید.
-برو به سلامت!
دور که شدم،از آینه ی جلو به پشت سر نگاه کردم.روی جاده دست تکان می داد!سرم را روی فرمان گذاشتم و گفتم:"بارها تو پاسگاه تا سر حد مرگ کتکش زدم.تحویل زندان فسا دادمش.به باباش توهین کردم..."
ژیلا گفت:"چرو انتقام نگرفت!"
-موندم تو کار امروز اون!
-جرمش چی بود؟
-عکس و اعلامیه ی آقای خمینی پخش می کرد تو ده!»

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده