خاطراتی از رزمنده کرمانی دوران دفاع مقدس «بهرام سعیدی»؛
با تردید و دو دلی بسیار گفت: ایشان که تیرانداز بود نتوانست با هدف بزند، تو که کمک تیرانداز هستی بدون شک موشک را هدر می دهی.
نوید شاهد کرمان، "وقتی دوباره وارد سوسنگرد شدم هنوز عزیز(جعفری)  فرمانده سپاه سوسنگرد بود، چند نفر از سپاه جیرفت و کرمان هم آمده بودند. همان شب مهدی علم الهدی و یارانش در هویزه شهید شدند و عراق وارد هویزه شد.
هدف بعدی عراق سوسنگرد بود، عزیز نیروها را تقسیم کرده بود، آرپی جی زن ها و تیربارچی ها را جدا کرده و همه آماده مقابله با عراق بودند، ابتدا با توجه به آشنایی ام با تیربارچی ها را جدا کرده و همه قصد پیوستن به گروه  تیرباررا داشتم که یکی از رزمندگان به نام مرتضی پیشنهاد کرد برای شلیک موشک  دراگون به کمک او بروم.
پیشنهاد خوبی بود، می دانستم به آموخته هایم اضافه کنم، فورا پذیرفتم، در حقیقت برای شلیک موشک  دراکون دو نفر باید حضور داشته باشند فردی که موشک را شلیک می کند و فردی که کمک او باشد، عزیز وقتی ما دو نفر را آماده دید گفت:
هر فروند از این موشک ها چهل میلیون تومان خرج روی دست دولت گذاشته است نباید حتی یکی خطا برود.
روز بعد ما را به نزدیکی یک تانک سوخته برد و به مرتضی گفت: امتحان کن، تانک را بزن.
مرتضی تانک را هدف گرفت و شلیک کرد، موشک به هدف نخورد، عزیز موشک انداز را از مرتضی گرفت، قصد برگشتن داشت که گفتم: اجازه بدهید من هم امتحان کنم.
عزیز با تردید و دو دلی بسیار گفت:ایشان که تیر انداز بود نتوانست با هدف بزند تو که کمک تیرانداز هستی بدون شک موشک را هدر می دهی.
با اصرار گفتم: من در تیراندازی اول هستم، موقع خدمت در ارتش بارها جایزه گرفته ام، بگذارید امتحان کنم.
عزیز کمی فکر کرد و نهایتا گفت: به امید خدا، یکی بزن، اگر نتوانستی باید توجه کنی. پذیرفتم و موشک انداز را گرفتم تانک سوخته را نشانه رفتم و در دل گفتم: یا امام زمان (عج) خودت موشک را هدایت کن.
موشک را که شلیک کردم دود و آتش از تانک به هوا برخاست،عزیز با دست به پشتم زد و گفت: آفرین خوب زدی، موشک انداز دست تو باشد.


***با وجود اینکه تیر خورده ام چقدر تند فرار می کنم" این جمله را خطاب به خودم گفتم؛ احتمالاً بدنم هنوز گرم بود و سوزشی احساس نمی کردم، به سنگر رسیدم با همان سرعت وارد شدم و در مقابل چشمان متعجب نگهبان ها اسلحه را برداشتم، قصد خروج از سنگر را داشتم ولی فکر کردم بهتر است قبلاً جلوی خونریزی را بگیرم.
در نور اندکی که از فانوس آویزان بر دیوار سنگر ایجاد شده بود به بدنم نگاه کردم، خونی ندیدم، دستم را در جستجو زخم به سینه و شکم و پشتم کشیدم، هیچ جای بدنم زخم نبود، واقعاً عجیب بود، خودم دیدم که عراقی شلیک کرد، چطور امکان داشت تیرش از آن فاصله نزدیک به من نخورده باشد.
در هر حال این اتفاق افتاده بود خوشحال شدم ولی این خوشحالی زیاد دوام نیاورد وقتی فکر کردم که عراقی ها فرار کرده اند خیلی ناراحت شدم از سنگر بیرون آمدم و با احتیاط بطرف محلی که عراقی ها را دیده بودم رفتم، وقتی روی خاکریز رسیدم محمد و عباس را دیدم که آن دو عراقی سیاه پوش را به این طرف می آورند، دست یکی از عراقی ها تیرخورده بود، قبل از اینکه بتواند به سوی من شلیک کند محمد دست او را هدف گرفته بود!

راوی : بهرام سعیدی(جانباز دوران دفاع مقدس)
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده