مصاحبه با خواهر شهيد ماه محرم شهید «رضا علي كبيري»
روز شهادت رضا من شهادت را از چهره برادرم آموختم و شهامت و ايثار را نیز از مادرم آموختم. شهادتي كه از حسين(ع) به برادرم و شهامتي كه از حضرت زينب كبري(س) به مادرم به ارث رسيده بود.

شهادت حسینی را از برادرم آموختم

نوید شاهد آذربایجان غربی: پاسدار شهيد «رضا علي كبيري» در سال1346 در روستاي «اسدكندي» ديده به جهان گشود. تا پنجم ابتدايي تحصيل نمود و اين مصادف بود با اوج گيري انقلاب اسلامي كه شهيد بت وجود کمی سن در همه راهپيمايي ها و تظاهرات مردمي شركت داشت. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي نيز در صحنه هاي مختلف از جمله حزب جمهوري اسلامي به فعاليت خويش ادامه داد و سال1363 به عضويت سپاه پاسداران درآمد و تا آخرين لحظه حياتش در همين سنگر به مبارزات خويش ادامه داد. سرانجام در بیست و یکم مرداد ماه سال1365 به آرزويش كه شهادت بود، رسيد و در دره قادر كردستان به شهادت رسيد.

ویدا کبیری خواهر کوچک شهید از دوران کودکی خودش و آرزوهای برادر شهیدش اینگونه می گوید: سالها پيش كه كودكي بيش نبودم و تمام حوادث دنيا برايم چيزي جز يك لهو و لعب نبود و همه برايم ناآشنا بود. فقط اين را مي دانستم كه مرشد و پيرو برادرم هستم و چيزي در مورد آرزوی رضا نمي دانستم. برادري داشتم از تبار سربداران كه آرزوی شهادت داشت و عاشق امام بود. امامي كه وقتي او را در تلويزيون مي ديد، اشك هایش جاری می شد، فقط مي دانستم كه امام همان است كه روزي سوار بر بال ملائك شده و به سرزمين لاله هاي اسير در دست ديو سرما آمده، اينها را برادرم برايم گفته بود، قصه سرزمين ايران و امام دليران.
برادرم هميشه آرزو داشت و مي گفت: اي كاش يك روز كنار امام مي ايستادم. وقتي در تلويزيون نشان مي داد كه امام در جماران سخنراني مي كند و عده اي پاسدار در پايين پاي امام به صف ايستاده اند. مي گفت اي كاش، اي كاش روزي آنجا باشم. ايستادن در آنجا براي برادرم يك آرزوي بزرگ و زيبا بود كه هيچ وقت نتوانست در آنجا بايستد و حالا كه در تلويزيون سخنراني آن دوران را مي بينم و پاسداران را، دلم بدجوري هواي امام و برادرم را مي كند.

رضا لحظه شهادت خود را پيش بيني كرده بود
اين خاطره را كه مي گویم، خاطره اي است كه با گوشت و خونم عجين شده و سالهايت كه در دلم مانده و درسي است كه از مكتب شهادت و شهامت آموختم. روزي كه خبر شهادت برادرم را آوردند، گفتند كه زخمي است، اما من مي دانستم كه او شهيد شده است. چون آنقدر عاشق شهادت بود و از شهادت حرف مي زد که  مطمئن بودم به آرزویش رسیده است. اما به فكر مادر بودم كه اگر مادر بفهمد، چكار خواهد كرد؟ فردا وقتي كه من به بيمارستان رفتم و وارد سردخانه شدم، ديدم برادرم را در داخل تابوت مي گذارند. من شروع كردم به داد و فرياد كردن كه ناگهان يك خانم بلندقد كه چهره اش را پوشانده بود، دست مرا گفت و من هم كه خيال كردم از خواهران بسيجي است. محكم خواستم دستم را از دستش جدا كنم و تا برگشتم ديدم كه اين خانم قدبلند مادرم است، مادري كه طاقت يك لحظه دوري رضا را نداشت، اينك چون كوهي استوار ايستاده بود. آن لحظه من از شرم ديگر نتوانستم تا 40 روز به چشمهايش نگاه كنم، از استواري و صلابت مادر واقعا در مقابل خودم خجل بودم كه چرا چنين كاري را در مقابل مادرم كردم. مادر در آن لحظه مصائب خانم زينب كبري(س) را به يادم آورد و مرا به آرامش دعوت كرد. 
رضا لحظه شهادت خود را پيش بيني كرده بود، حتي قبل از شهادت غسل كرده بود و گفته بود كه من چند ساعت بعد شهيد خواهم شد. بنابراين دوست دارم تميز پيش خدا بروم. قبل از شهادت و بعد از شهادت عجيب نوراني شده بود. به گفته همرزمان ايشان قبل از شهادت گفته بودند من به انتقام پهلوي شكسته فاطمه زهرا(ع) مي روم و عجيب اينكه از پهلو تير خورده و به شهادت رسيده بودند و من وقتي چهره شان را در تابوت ديدم بسيار نوراني شده بود و چشمانش را آرام بسته بود به طوري كه آدم حس مي كرد كه در خواب شيرين باشد و يك قطره عرق بسيار زلال در بين ابروهايشان بود كه عشق به شهادت را در تابوت هم نشان مي داد.

آن روز من شهادت را از چهره برادرم آموختم و شهامت و ايثار را نیز از مادرم آموختم. شهادتي كه از حسين(ع) به برادرم و شهامتي كه از حضرت زينب كبري(س) به مادرم به ارث رسيده بود.


منبع: پرونده فرهنگی بنیاد شهید آذربایجان غربی


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده