دوشنبه, ۱۲ شهريور ۱۳۹۷ ساعت ۱۴:۳۰
شهید سعید آلیانی هفتم بهمن ماه 1364 در جریان عملیات والفجر9 در حالى كه مسئوليّت محور واحد اطلاعات و عمليات تيپ نبى اكرم(ص) را بر عهده داشت در اثر اصابت تركش به ناحيه سر و گردن در منطقه جنگى مريوان (سليمانيه) به شهادت رسيد.
شهیدی که دو هفته در معراج چشم انتظار خانواده اش بود / زندگی نامه شهید

نوید شاهد: سعيد آليانى، فرزند محبوب، اولين فرزند خانواده اى مذهبى در 2 بهمن 1339 در شهرستان رشت به دنيا آمد. خانواده آليانى از وضعيت مالى متوسطى برخوردار بوده و در منزلى استيجارى زندگى می کردند. مادرش خانم مريم عباس ‏زاده نجيب - كه فرزند يكى از كشته ‏شدگان نهضت جنگل بود - درباره تولد سعيد می گويد: «چون بچه اول بود بسيار خوشحال بودم و زمان به دنيا آمدن او احساس خاصى داشتم.»

خردسالى سعيد با آرامش و فعاليّت همراه بود. علاقه زيادى به بازى داشت و بيشتر اوقات را در منزل به بازى می پرداخت. به پدر و مادر و دايى خود بسيار علاقه ‏مند بود. پس از پشت سر گذاشتن دوران خردسالى در سال 1345 در مدرسه خصوصى اميد در شهرستان رشت دوره ابتدايى را آغاز كرد و در سال 1350 به پايان رساند.

در سال 1350 به تحصيل در مدرسه راهنمايى ابوريحان رشت ادامه داد. از اين زمان در روحيه سعيد تحول خاصى به وجود آمد. مادرش می گويد:

از دوره راهنمايى به فكر نماز وائمه اطهار خصوصاً امام حسين(ع) بود. روزى به من گفت: «يك ضبط برايم بخر.» برايش خريدم و با آن به نوارهاى مذهبى گوش مى‏ داد. بعد از اتمام دوره راهنمايى تحصيلات خود را در دبيرستان شهيد بهشتى رشت ادامه داد. در اين دوران اوقات فراغت را بيشتر در مسجد محل می گذراند. در سخنرانيها و قرائت قرآن شركت می کرد. در منزل نيز بيشتر به مطالعه كتابهاى مذهبى و علمى می پرداخت. به ورزشهايى از قبيل ماهيگيرى، فوتبال و بسكتبال علاقه ‏مند بود.

با شروع انقلاب اسلامى سعيد نيز به فعاليّت پرداخت. و به صف مردم انقلابى پيوست. مسعود آليانى - برادر كوچك ‏ترش - دراين باره می گويد:

در اوايل انقلاب در صف نيروهاى مردمى، پيرو ولايت بود؛ در همه راهپيماييها شركت داشت و فردى بود كه در فعاليّتهاى فرهنگى تلاش چشمگيرى می کرد. كتابخانه كوچكى در منزل داشت و بسيار مطالعه می کرد. به كتابهاى تفسير و كتابهاى استاد مطهرى و برخى كتب علمى علاقه ‏مند بود.

مادرش می گويد:

اوايل انقلاب فعاليّت خود را پنهان می کرد ولى من می دانستم و به روى خود نمى ‏آوردم. بعد از مدتى كم‏ كم به من گفت كه در مسجد فعاليّت می کند. بعدها من هم با او مى ‏رفتم.

بعد از پيروزى انقلاب در كميته‏هاى محلى كه يكى از آنها در محله آفخرا تأسيس شده بود عضويت داشت و نيرو جذب می کرد. در زمينه فرهنگى در كنار مسجد محله آفخرا با همفكرى ديگر دوستان به تأسيس كتاب و نوارفروشى اسلامى اقدام كرد. مكانى را نيز به تشكيل كلاسهاى تقويتى اختصاصى دادند. با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامى و اختصاص مكانى براى كارهاى فرهنگى، سعيد با ايجاد كلاسهاى رايگان و تشكيل جلسات آموزش قرآن در جهت اشاعه فرهنگ اسلامى می کوشيد.

پس از شروع جنگ تحميلى بنابر ضرورت، درس و مدرسه را در پايان سال سوم متوسطه رها كرد و در تاريخ 7 بهمن 1359 پس از طى دوره بيست و پنج روزه آموزشى به عضويت رسمى سپاه پاسداران در آمد. خدمت سربازى را نيز در سپاه گذراند. سپس دوره آموزشى مربيگرى سلاح را در آموزشگاه بسيج تهران گذراند و در بخش زرهى و طرح هدايت عمليات تخصص يافت. پس از پايان اين دوره آموزشى در تاريخ 12 بهمن 59 در واحد عمليات سپاه‏ رشت مشغول شد. مدتى را جانشين فرمانده سپاه در فرودگاه بود. سپس براى مقابله با منافقين به مناطق هشتپر و آستارا رفت.

در فروردين سال 1360 در عمليات فتح‏المبين شركت كرد و مجروح شد. پس از بازگشت از منطقه عملياتى در تاريخ 29 فروردين 1360 در واحد آموزش مديريت رشت اشتغال يافت. پس از آن در عمليات بيت‏ المقدس شركت جست و در اين عمليات هم زخمى شد. مادرش در اين باره می گويد:

در اين عمليات با آقايان داود حق‏ورديان و احمد وارسته‏فر بود كه زخمى شد. داخل تانك بودند كه عراقيها تانك را زدند و سعيد تمام سر و گردنش سوخت. چشم راستش نيز صدمه سختى ديد به طورى كه ديد خيلى كمى داشت. چند ماه از او خبر نداشتيم؛ می گفتند مفقودالاثر يا اسير شده است. پس از مدتى به سپاه ‏رشت بازگشت و بچه ‏هايى كه او را ديده بودند به برادرش مسعود خبر دادند. صورتش به حدى سوخته بود كه مسعود نتوانست او را بشناسد.

پس از عمليات بيت ‏المقدس و بهبودى از جراحت در عمليات محرم و والفجر مقدماتى در نيمه دوم سال 1361 حضور پيدا كرد. در تاريخ دهم فروردين 1362 از طرف فرماندهى سپاه رشت مأموريت يافت تا پاسگاه هاى سپاه را تشكيل داده و به عنوان مسئول و هماهنگ‏ كننده آنها عمل كند. مدتى بعد در تاريخ 7 دى 1362 به كردستان اعزام شد و در واحد عمليات سپاه مريوان در تيپ مالك اشتر حضور يافت. هدف از اين مأموريت پاكسازى نيروهاى ضدانقلاب در كردستان و شهرهاى هم ‏مرز با عراق بود. بعد از پاكسازى، مدتى را براى جلوگيرى از حملات احتمالى ضدانقلابيون در آن منطقه ماند. در اواخر سال 1362 به سمت فرمانده اطلاعات و عمليات سپاه آستارا انتخاب شد. از تاريخ 2 آبان 1362 در پادگان منجيل به عنوان مربى آموزشى به فعاليّت پرداخت. زمانى نيز در پادگان شهيد بيگلو به نيروها آموزش می داد و با گردان جانبازان پادگان شهيد بيگلو همراه بود. آليانى در تاريخ 10 دى 1364 بنابه درخواست قرارگاه منطقه 2 نجف در تيپ نبى ‏اكرم (ص) باختران و در واحد اطلاعات و عمليات با عنوان مسئول محور اطلاعات در جبهه وارد عمل شد. مدتى هم در پادگان آموزشى سپاه مريوان (شهيد ابوعمار) فعاليّت داشت.

شهیدی که دو هفته در معراج چشم انتظار خانواده اش بود / زندگی نامه شهید

مهدى كاس‏زاده - همرزم وى - می گويد:

همواره می گفت: قدر انقلاب خودتان را بدانيد. اگر خودتان را حفظ نكنيد انقلاب را هم نمى‏ توانيد حفظ كنيد. طفره رفتن از شركت در جنگ و يا خيانت كردن به آن خيانت به اسلام است. اين نهضت اگر مورد خيانت و سستى قرار گيرد براى انقلاب خطرآفرين خواهد شد.

سعيد در زمانى كه در جبهه‏ ها حضور داشت براى ادامه تحصيل به صورت متفرقه ثبت‏نام كرد ولى موفق به دريافت ديپلم نشد. در جواب حرف مادر كه می گفت: «چرا تحصيل را ادامه ندادى.» می گفت: «مادر فعلاً بهترين دانشگاه جبهه است. اگر خدا بخواهد و در جنگ پيروز شويم ادامه تحصيل می دهم.»

آرزوى بزرگ او شهادت بود. عليرضا خوشحال در اين باره می گويد: «من در اين دنيا و آخرت شهادت می دهم كه آرزوى او شهادت بود و چند بار اين موضوع را به من گفته بود.»

سرانجام هم پس از بيست و پنج ماه حضور در جبهه‏ هاى مختلف در تاريخ 7 بهمن 1364 در جريان عمليات والفجر 9 در حالى كه مسئوليّت محور واحد اطلاعات و عمليات تيپ نبى اكرم(ص) را بر عهده داشت در اثر اصابت تركش به ناحيه سر و گردن در منطقه جنگى مريوان (سليمانيه) به شهادت رسيد.

محمدحسين اميرگل - دوست وى - درباره نحوه شهادتش می گويد:

سعيد بدون آنكه به كسى بگويد در منطقه درگيرى حضور داشت و چون در تيپ قدس گيلان او را مى ‏شناختند در منطقه‏اى حضور يافته بود كه كمتر شناخته شود. دوستان و خانواده اش هيچ اطلاعى از او نداشتند و فقط می دانستند كه در تيپ نبى اكرم(ص) باختران است. روز آخر، منطقه شلوغ بود و بمباران هوايى دشمن ادامه داشت. به او گفتم مدتى را اينجا بودى خانواده ات نگران تو هستند. اصرار كردم كه نامه ‏اى براى خانواده و مادر خود بنويسد و زمانى كه نامه را مى‏نوشت هواپيماهاى عراقى بالاى سر ما پرواز می کردند. نامه را از او گرفتم و به راه افتادم. حدود يك ربع از جدايى ما نگذشته بود كه منطقه بمباران شد. ولى چون منطقه كوهستانى بود فكر نمی کردم به سعيد آسيبى برسد. فرداى آن روز به گيلان آمدم و نامه را به مادرش دادم. دو روز بعد زمزمه شد كه سعيد شهيد شده است. ولى براى من باور كردنى نبود. بعد از تاييد خبر شهادت، نمی دانستيم او را به كدام معراج برده اند. مأمور شديم جنازه را بياوريم. از شهادت وى تا خاكسپارى، دو هفته طول كشيد و چيزى كه براى من تعجب ‏آور بود اينكه پس از دو هفته جنازه او اصلاً تغيير نكرده بود و حتى رنگ زير پوستش به همان حالت قبل بود.


در همین زمینه بخوانید:

فرماندهی از نسل بنی هاشم / زندگی نامه شهید


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده