سه‌شنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۰۸:۲۹
صبح روز 29 / 8/ 67 ، قرار بود من و کوروش با هم به مرخصی برویم. کوروش گفت: اجازه بده دو تانکر آب ، برای یکی از پایگاه ها که فکر میکنم آب نداشته باشند ...

کرامات شهیدان؛ (132) مگر ما مرخصی نگرفته ایم؟


نوید شاهد:
صبح روز 29 / 8/ 67 ، قرار بود من و کوروش با هم به مرخصی برویم. کوروش گفت: اجازه بده دو تانکر آب ، برای یکی از پایگاه ها که فکر میکنم آب نداشته باشند ، ببرم . گفتم : مگر ما مرخصی نگرفته ایم؟یکی دیگر این کار را انجام میدهد. ولی او قبول نکرد. یک تانکر آب برد و برگشت. پس از چند دقیقه کنار من ایستاد و گفت: نمیدانم چرا نگرانم . گویا در خانه اتفاقی افتاده خدا کند برای رامین (تنها پسر 16 ماهه او) اتفاقی نیفتاده باشد.این را گفت و سوار ماشین شد. چند متری که از ما دور شد، دوباره ماشین را متوقف و از آن پیاده شد و با لبخندی عمیق مجددا از ما خداحافظی و حرکت کرد. منتظر بودم هر چه زودتر برگردد تا به مرخصی برویم، اما بعد از دو ساعت، خبر شهادت او به من رسید. یک بار چهره او را در آخرین لحظه دیدارمان بایکدیگر ، در نظرم مجسم نمودم که چقدر عارفانه، نورانی و دلنشین بود. هیچوقت او را آنچنان جذاب و آرام ندیده بودم.

راوی: از نزدیکان شهید کوروش فامیلی
منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان (جلد سوم) غلامعلی رجایی1389
نشر: شاهد

در این زمینه بخوانید:

کرامات شهیدان؛ (131) من امشب حال دیگری دارم
کرامات شهیدان؛ (130) من هم به زودی به نزد تو می آیم



 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده