شهادت 14 مرداد؛
من و بچه ها مشغول بار زدن وسائل شديم که هنگام جابجا کردن کانکس کتفم دوباره درفت و حسابي حالم را گرفت و خلاصه کانکس ساعت 8 صبح روز بعد حرکت کرد و اکبر شيخي هم با وسائل رفت و به ناچار من هم که وسائلي ديگر نداشتم ساعت 11 صبح به طرف اهواز حرکت کردم و رفتم خانه آقاي عباس علي ياري و شب را در آنجا ماندم و صبح به طرف انديمشک حرکت کردم و در انديمشک مرتضي قهرماني را ديدم که مي خواست به مرخصي برود و بعد از خداحافظي سوار ميني بوس سرويس شدم و به طرف شرهان حرکت کرديم و الآن هم که اين خاطره را مي نويسم در يکي از سنگرهاي خط با چند تن از بچه ها نشسته ام و خط هم نسبتاً شلوغ است .

نوید شاهد فارس:
شهيد احمد رضا محموديان در دهم بهمن 1333 در خانواده اي متوسط و متدين و مذهبي در شهر شيراز کودکي ديده به جهان گشود که او را احمدرضا نام نهادند . او دوران کودکي را در کنار پدري مهربان و دامان مادري پاک و مهربان با تربيت اسلامي پرورش يافت . شهيد هفت ساله بود که جهت کسب علم و دانش او را به مدرسه فرستادند او دوران ابتدايي را با موفقيت و با تلاش سپري کرد و دوران راهنمايي را هم تا کلاس سوم در مدرسه شهيد باهنر واقع در منطقه قدمگاه ادامه داد و سپس ترک تحصيل نمود .
فردي با ايمان و درستکار بود ، و علاقه به اقامه نماز در اول وقت داشت . مهربان دلسوز و خوش رو بود و اهل تلاش و کوشش ، پس از ترک تحصيل به کار و تلاش مشغول گرديد . او مدتي در کارگاه تعمير موتورهاي پمپ آبکشي کار کرد . با رسيدن به سن سربازي از طريق ارتش دفترچه آماده به خدمت گرفت . حضور در جبهه را بر هر کاري ترجيه مي داد . پس از مدتي دوره هاي آموزشي و تخصصي رزمي را گذراند و از طريق لشکر 21 حمزه سيدالشهدا تيپ 138 عازم جبهه گرديد . عشق و علاقه خاصي به جبهه داشت و مي گفت روا نيست که رزمندگان در جبهه با دشمن بجنگند و ما با آسودگي خاطر در خانه و شهرمان باشيم و بالاخره در تاريخ 14 مرداد ماه 1365 در جبهه شرهاني در نبرد با دشمن بعثي به فيض رفيع شهادت نائل گرديد.

خاطره روزنوشت شهید «احمد رضا محمودیان» قسمت 2

 25/3/1365 ساعت 7 بعد از ظهر بله بالاخره امروز يک نفر به ما افزوده شد و او کسي نبود جز علي رشوند که بچه کرج مي باشد و از استراحت آمده چون در جزيره ترکش خورده بود و چون لشکر در حال جابجا شدن است به او گفته اند که صبر کند تا با هم برويم . و الان بچه هاي ما در منطقه شرهاني هستند و ما نيز قرار است سنگرها را خراب کرده و به آنها ملحق شويم و امروز 69 روز است که من در منطقه هستم و فعلاً از مرخصي خبري نيست و البته مرخصي بي خيالي است و خدمت بايد بگذرد ولي الآن چند روزي است که اينجا مثل جهنم شده است و بادهاي تندي مي وزد و همانند سلامي آتشين به گوش انسان مي نوازد به طوري که حتي براي يک لحظه هم نمي شود از سنگر خارج شد و باد پليت هاي روي سنگر را يکي پس از ديگري از جا مي کند و سنگرها را خراب مي سازد و من و دوستان آقاي شيخي آقاي تورک آقاي فرشباف و آقاي رشوند بي بي خيال و مشغول دوزبازي کردن هستيم چون کاري ساخته نيست ساعت يک و ربع ظهر هست

27/3/1365 ديروز عصر حدود ساعت 5/7 بود که ديدم مهرداد عباسي حسن انجام و آقاي جليلي از خط آمده اند و خيلي از ديدن آنها خوشحال شدم و خلاصه شروع به جمع کردن وسايل هاي سنگر شديم چون قرار بود که به منطقه شرهاني برويم و تا الآن کانکس نيامده است و بچه ها مشغول خراب کردن سنگر هستند و من هم مي خواهم بروم گروهان شهادت ( گروهان حضرت علي (ع) براي گرفتن دوربين ديد در شب(BZ2) که تحويل داده بودم ساعت ربع 7 و ربع عصر


28/3/1365 بله تا امروز و تا کنون که کانکس نيامده است و چند روزي است که با بچه ها مشغول خراب کردن سنگر هستم آقاي مهرداد عباسي آقاي علي اسدي آقاي حسن انجام آقاي جليلي آقاي ناصر عبدالوند آقاي سعيد قوام زاده آقاي رستمي آقاي ملکي و ديروز بعد از ظهر مهرداد عباسي به شيراز حرکت کرد البته از بند (ج) استفاده کرد  و قرار شد که سري به علي فري بزند و خبر سلامتي ما را برساند و قرار شد که زود برگردد . البته خدمت اين بچه ها تمام شده ولي مثل اينکه اين جور که معلوم است دو 2 ماه به خدمت اضافه شده است و همه بچه ها حالشان گرفته شده مخصوصاً کساني که 15/4/1363 هستند ولي هنوز هيچ معلوم نيست . الآن ساعت حدود 9 بايد باشد ولي دقيقاً نمي دانم چون ديروز هنگام کار کردن ساعتم بندش پُکيد و خلاصه الآن با آقايان علي اسدي و آقاي حسن انجام روي تخت کنار سايبان نشسته ايم و باد ملايمي مي آيد و بعضي وقت ها به فانوس مي خورد و مي خواهد خاموشش کند و آقاي اسدي ترانه محلي مي خواند و آقاي انجام ني مي زند .


4/4/1365 ساعت ربع:9 چند روز پيش هنگامي که سنگر خراب مي کرديم و براي خراب کردن سنگر بعدي حرکت کرديم وقتي بيل را به زمين زدم ناگهان فشار به کتفم آمد و کتفم درآمد و همان جا به کمک آقاي مهرداد عباسي آن را جا انداختم خلاصه به خير گذشت امروز 6/4/1363 ساعت 9 صبح از خواب که بيدار شدم و مشغول آماده کردن صبحانه بودم که ديدم مهرداد از دور مي آيد و پس از احوالپرسي نامه به من داد که يکي از طرف علي فري بود و راجع به رفتن به خدمت در آن نوشته بود و دو نامه ديگر از خانه آمده بود و پس از 78 روز در منطقه کمي روحيه گرفتم و شارژ شدم.

بله خلاصه کانکس روز 8/4/1365 ساعت 7 بعد از ظهر آمد و من و بچه ها مشغول بار زدن وسائل شديم که هنگام جابجا کردن کانکس کتفم دوباره درفت و حسابي حالم را گرفت و خلاصه کانکس ساعت 8 صبح روز بعد حرکت کرد و اکبر شيخي هم با وسائل رفت و به ناچار من هم که وسائلي ديگر نداشتم ساعت 11 صبح به طرف اهواز حرکت کردم و رفتم خانه آقاي عباس علي ياري و شب را در آنجا ماندم و صبح به طرف انديمشک حرکت کردم و در انديمشک مرتضي قهرماني را ديدم که مي خواست به مرخصي برود و بعد از خداحافظي سوار ميني بوس سرويس شدم و به طرف شرهان حرکت کرديم و الآن هم که اين خاطره را مي نويسم در يکي از سنگرهاي خط با چند تن از بچه ها نشسته ام و خط هم نسبتاً شلوغ است .
و آقاي محمد علي تراشکار هم مشغول درست کردن شربت آبليمو است ساعت ده دقيقه مانده به دوازده شب الآن حدود چند دقيقه است که با محمد علي تراشکار از تعمير سيم دسته اداوات و دسته 2 آمده ايم و خط خيلي شلوغ است و احتمال تک دشمن مي باشد و هم اکنون من در پاي مرکز نشسته ام و تراشکار هم در کنارم بخواب رفته است و سيم دسته يک همين الآن قطع شد و بايد بدنبال سيم آن بروم ساعت 5/2 شب است و منورها آسمان و زمين را روشن کرده اند

12/4/1365 امروز ساعت 9:45 دقيقه بود که در سنگر با بچه ها نشسته بوديم که صداي خمپاره 60 عجيبي آمد که در فاصله 2 متري سنگر خورد و گرد و خاک عجيبي در سنگر پيچيد و خوشبختانه بخير گذشت و تنها تلفات به آب بود که سوراخ سوراخ شده بود. الآن ساعت 12:40 دقيقه است و ماشين غذا آمده است و مي خواهم به بوفه بروم براي جمع کردن وسائل

14/4/1365 بله خلاصه وسائل را جمع کردم و بعد که مي خواستم برگردم کنار زمين هندوانه اي که همان نزديکي بود ايستاديم و همه توي زمين ريختيم و هندوانه زيادي جمع کرده و تعدادي هم خورديم و بعد که خواستيم حرکت کنيم ديديم که صاحب زمين دارد مي آيد و خلاصه به هر برنامه اي که شد صاحب زمين را راضي کرد و او هم هندوانه را حلال کرد و به راه افتاديم و خلاصه به خط برگشتم و آن شب هم خيلي خط شلوغ بود.

14/4/1365 صبح روز دوشنبه 16/4/1365 بود که حدود ساعت 6:5 که يکي از بچه ها مرا از خواب بيدار کرد و گفت که بلند شو ماشين منتظر تو است و برو مرخصي و من هم که شب قبل نخوابيده بودم خيلي خواب آلو شروع به جمع کردن وسائل شدم و با خسرو ابراهيمي راننده به طرف بوفه حرکت کرديم ولي از شانس بد برگه امضاء نشده بود چون پور سانت گروهان پر بود و خلاصه الآن هم که اين خاطرات را مي نويسم در سنگر اسلحه خانه (بوفه) در شرهان هستم 5:10 دقيقه بعد از ظهر 16/4/1365 بله خلاصه شب هم در بوفه ماندم و صبح زود با صداي سعيد قوام زاده از خواب بيدار شدم که مي گفت برگه مرخصي آمده است ولي ميني بوس رفته بود و ما به راه افتاديم و مسافت زيادي را پياده راه رفتيم و به جاده آسفالت که رسيديم يک تويوتا ما را سوار کرد و تا جاده اصلي برد و از آنجا با کمپرسي تا ايستگاه صلواتي رفتم و هوا خيلي گرم بود و در آنجا علي رشوند مشهور به علي ولفجري را ديدم که براي کاري مي خواست به بيمارستان لشکر برود و خلاصه با ميني بوس تا انديمشک رفتيم و از شانس بد ماشين باري شيراز گيرم نيامد و نهار را در انديمشک خورديم و به سمت ماشين هاي اهواز حرکت کرديم حدود ساعت 2 بعد از ظهر بود که به اهواز رسيديم و با سعيد خداحافظي کردم چون سعيد براي آوردن ساک خود بايد به دارخوئين مي رفت و من به هر ترمينال که مي رفتم بليط براي شيراز گيرم نيامد . همان جور که نزديک فلکه ساعت ايستاده بودم ناگهان چشمم به يکي از دوستان که دوست حسين پسر عمه ام بود افتاد و بعد از سلام احوالپرسي پرسيدم از او که مي خواهد به مرخصي برود و او گفت بله ابراهيم بچه خيلي خوبي بود و خيلي وقت بود که او را مي شناختم چند لحظه بعد يکي از بچه هاي شيراز به نام کوروش که دوست ابراهيم بود را ديدم و او هم مي خواست براي بيمارستان به شيراز برود و چون او را موج انفجار گرفته بود خلاصه باهم همسفر شديم و بعد از کمي گردش به چهارشير رفتيم و پس از مدتي يک آريا ايستاد و ما را تا مرز برد و بعد که با بچه ها صحبت کردم ديدم که همگي از نظر دلار هم درد هستيم . خلاصه از رامهرمز با يک تويوتا به پل آن طرف رامهرمز رفتم و از آنجا جلو يک کمپرسي گرفتيم و بعد به طرف حرکت کرديم و حدود ساعت 11 شب به آنجا رسيديم و بعد سر فلکه منتظر ماشين بوديم که با چهار نفر از بچه هاي شيراز که دو تاي آنها بچه کوزه گري بود و دو تاي ديگر يکي بچه جهرم و ديگري بچه مرودشت بود و خلاصه شام را خورديم و يک تويوتا پاترول سپاه جلو پاي ما ترمز کرد و ما گفتيم که به بهبهان مي رويم و گفت سوار شويد خلاصه چقدر در راه به ما خوش گذشت که حتي نفهميديم چطور به بهبهان رسيديم و خلاصه مثل اينکه خدا اين اتوبوس ها را براي ما گذاشته بود البته صندلي خالي نداشتند و ما سه تا در يکي و آنها هم در ديگري سوار شدند و حرکت کردند البته ناگفته نماند که خيلي دردسر داشتيم تا راننده آن را راضي کردم و ساعت 5/2 به طرف شيراز حرکت کرد و ساعت 5 صبح به شيراز رسيديم و الآن هم که در خانه نشسته ايم . چيزي که مرا خيلي ناراحت مي کرد اين بود که کوروش رفيق ابراهيم به خاطر اينکه موج او را گرفته بود دکتر قرص زيادي به او داده بود و او هم مدام قرص را به دهان مي انداخت مثل اينکه نخودچي مي خورد. 18/4/1365 ساعت 8 صبح هنگامي که حميد دارد به جوجه کفتري که از کسي گرفته بود بازي مي کرد . والسلام .

انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی مرکز اسناد ایثارگران فارس
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده