همرزم شهيد لشكري روایت می کند
چهارشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۴:۲۰
خلبان آزاده و جانباز سرتيپ محمد حدادي در گفت و گویی با شاهد یاران، گوشه هایي از خاطرات به ياد ماندني دوران اسارت خلبانان صبور و مقاوم نيروي هوايي از جمله زنده ياد سرلشكر حسين لشكري را بازگو كرده است. این گفت و گو را در نوید شاهد بخوانید:

بررسي اجمالي وضعيت اسارت خلبانان ايراني در گفت و شنود با سرتیپ خلبان آزاده و جانباز محمد حدادی از همرزمان شهيد حسين لشكري

 درابتداي بحث كمي از فعاليتتان و چگونگي اسارت تان بفرماييد تا برسيم به بحث شهيد حسين لشكري...

شغل اصلي من خلبان هواپيماي جنگنده «اف4 » بود و در طول مدت خلباني در پایگا ههای هوايي تهران، بوشهر، شیراز، همدان خدمت كردم. دو سه ماه قبل از پيروزي انقلاب اسلامي از بوشهر به همدان منتقل شدم و تا آغاز جنگ تحميلي در آن پايگاه بودم. بعد از پيروزي انقلاب پايگاه همدان كمي دچار آشفتگي شد، و یک سری افراد پایگاه را تخلیه کردند و رفتند. در آن شرايط ما یک اکیپی از خلبانان و نيروهاي فني تشكيل داديم و سعی کردیم اسلحه ها را جمع آوري کنيم و تا آنجا که می توانستیم اجازه نداديم اسلحه ها را به بيرون پايگاه ببرند. بعد هم ما چند خلبان كه با همدیگر خیلی رفیق بودیم، شب ها نگهبانی دادیم و از پایگاه حفاظت کردیم، تا اینکه گروه ضربت تشکیل شد. و مسئوليت حفاظت از پايگاه را به عهده گرفت. سپس مسئول گروه ضربت آمد به ما گفت که آقا شما بفرما یید سر کارتان. بعد از مدتي كه درگیری های غائله کردستان آغاز شد در مأموريتهاي پروازي در شمال غرب هم شركت كردم و ديري نپاييد که جنگ تحميلي شروع شد و من از اولين روز جنگ (اول مهر سال 1359 ) تا 14 مهر دستكم روزانه یک پرواز برون مرزي داشتم.

یعنی ما خلبانان پايگاه همدان می رفتيم آن طرف مرز و نيروهاي دشمن را می زديم و برمی گشتيم. روزي سه چهار پرواز عملياتي، سه چهار پرواز گشت زنی هوایی و سه چهار پرواز پشتیبانی داشتیم.

روز 14 مهر مأموریت عملياتي به من دادند تا به نيروهاي عراقي كه در منطقه سرپل ذهاب در حال پيشروي در خاك كشورمان بودند حمله كنم. اما متأسفانه به علت کمبود اطلاعات، هواپيماي من مورد اصابت موشك دشمن قرار گرفت. به اين دليل مي گويم كمبود اطلاعات داشتيم كه عراقي ها در منطقه سايت موشكي آورده بودند و ما خبر نداشتیم. به هر حال هواپيماي مرا زدند و اسیر دشمن شدم.

دقيقا در کدام منطقه دچار سانحه شديد؟

نزدیک سرپل ذهاب بود. عراقي ها آن روز سرپل ذهاب را متصرف شده بودند. در حقيقت هدف این مأموریت، پشتیبانی از نیروهای زمینی خودمان بود. ولي اطلاعات مان از سير عمليات در آن منطقه کم بود. من و سروان خلبان سید حسین کریمی نیا كه در كابين جلو نشسته بود، داشتيم هدف را جستجو ميگرديم كه ناگهان هواپيما مورد اصابت موشك دشمن قرار گرفت. و مجبور شدیم بمبها را ميان نیروهای عراقی رها كنيم.

در داخل خاک ایران؟

بله داخل خاک ایران. بعد وسط نیروهای عراقی با چتر آمدیم پا یین و ما را گرفتند. فراموش نكنم وقتی رسیديم روی زمین ما را به رگبار بستند. ضمن اينكه هنگام فرود و برخورد با زمين هر دو دست من شکستند. آنجا یک جوی آب بود كه خودم را انداختم داخل آن و خوابیدم. ولي عراقيها مرا پيدا كردند و آمدند بالای سرم و گفتند پا شو برويم.

در آن لحظه كه با چتر فرود می آمدید شما را به رگبار بستند؟

بله هنگامي كه هنوز در هوا و در فاصله چند متري زمين بودم با تير زدند و گلوله وارد استخوان دستم شد. البته با وجودي که ارتفاعمان خیلی پا یین بود و عراقي ها فرصت آنچنانی نداشتند ولی به هر حال رو هوا زدند. یک گلوله کلاشینکف در بازوی من فرو رفت و گیر کرد. وقتی که مغزم کار افتاد خود را در فاصله چند متري زمين يافتم.

چون موقعي كه هواپيما مورد اصابت موشك قرار مي گيرد و خلبان خود را به بيرون پرتاب مي كند، به مدت چند ثانيه به مغز خلبان فشاری وارد می شود. خون به مغز نمی رسد، مغز مدتی مکث میک‌ند. بعد که خون به مغز می رسد کم کم چشم بينايي خود را باز مي يابد. همینکه بينايي خود را بعد از پرتاب بازيافتم دیدم چترم باز شده است. پا یین را كه نگاه کردم دیدم سه چهار متر بيشتر با زمین فاصله ندارم.

به هر حال سربازان عراقي آمدند بالاي سرم و گفتند دست ها بالا. من به آ نها گفتم كه دستهايم شکسته و نمي توانم بالا ببرم. دو نفر از کسانی که بالای سرم آمدند، از افسرهای کرُد عراقی بودند.

به من گفتند کرُدی صحبت کن. گفتم بابا من کرُد نیستم. فارس هستم. وقتی كه ما بمب ها را وسط نيروهاي عراقي ها ریختیم تعداد زيادي از آ نها کشته شدند. بعد كه به اسارت درآمدم عراقي ها از درون سنگرها ریختند بيرون و هلهله کنان به طرف ما آمدند. در آن لحظه افسران عراقي با تيراندازي هوايي جلو سربازان را بستند و نگذاشتند به ما نزدیک بشوند. به هر حال ما را نزد فرمانده شان بردند. آن روز شش فروند هواپیما از پايگاه همدان به طور زوجي وارد عمليات شده بودند كه ما ليدر دسته اول بودیم.

به محض اينكه وارد قرارگاه فرمانده عراقي ها در جبهه شدم، ديدم دو فروند هواپیمای بعد یمان وارد منطقه عمليات شده اند. فرمانده عراقي دستور داد گروه امدادهاي اولیه شان آمدند و چوب گذاشتند روي دست هاي شكسته ام و باند پيچي كردند. بعد ما را از آنجا حرکت داده به پشت جبهه و در يك سنگر قرار دادند. چون دو خلبان بودیم دیدم همرزم من آنجا در سنگر زیر زمینی نشسته است.

همان سروان خلبان سید حسین کریمی نیا؟

بله سروان كريمي نيا بود كه در کابین جلو پرواز مي كرد و من در درجه ستوان يكم در کابین عقب بودم. خب با هم خيلي رفیق بودیم و با هم شوخی داشتیم. موقعي كه به او نزديك شدم گفتم: حسین آقا چطوری؟ گفت: کمرم درد می کند.

وقتی به او خيره شدم دیدم تمام پوست صورتش از بين رفته است. گوشت پشت چشمهايش رفته است. من هم حس کردم از صورتم خون می آید.

منتها چهره خودم را كه نمی دیدم.

بررسي اجمالي وضعيت اسارت خلبانان ايراني در گفت و شنود با سرتیپ خلبان آزاده و جانباز محمد حدادی از همرزمان شهيد حسين لشكري

چرا اين طور شده بوديد؟

به اين علت وقتي از هواپيما پریدیم بیرون، هواپیما سرعت زیاد داشت. باد پوست صورت ما را برده بود. ديري نپاييد كه در همان قرارگاه فرماندهي عراقي ها من و سيد حسين كريمي نيا را از سنگر آوردند بیرون. یک قبری کنده بودند كه ما را در آن قبر خواباندند و شروع کردند خاک ریختن.

یک مأمور بالای سرمان ايستاده بود كه سرمان را می گرفت و با فشار داخل قبر مي كرد! و مرتب از ما بازجويي مي كرد. قبر هم تنگ بود و دستان من هم كه شکسته بودند و با چوب باند پيچي شده بودند گیر می کردند. خیلی دردم می آمد... چند بار ما را اینطوری خواباندند درون قبر و روي ما خاک ریختند. خب شما حسابش را بکنيد كه پوست صورت ما رفته... دستهاي من شكسته... كمر سيد حسين شكسته... من سرانجام عصبانی شده و فرياد كشيدم بگویید فرمانده تان بیاید. یک سروان آمد و با زبان انگلیسی به او اعتراض كردم كه این چه می گوید اسمت چیست؟ کارت شناسايي مرا كه از جیبم در آورده اید؟ چه می خواهید از جان ما؟ بعد آن سروان با هم رسته هاي خود صحبت کرد و در نتيجه من و حسین آقا کریمی نیا را از قبر بيرون آوردند و داخل يك خودروي جيپ کردند. به محض اينكه جيپ در يك جاده فرعي نظامي حركت کرد، ديدم دو فروند ديگر از هواپيماهاي خودي در آسمان ظاهر شدند. اين جاده نظامي را تازه عراقي ها به صورت تراشه در يك تپه اي احداث كرده بودند. هواپيماهاي خودي که آمدند، من در جيپ را با لگد باز کردم و با سيد حسين پریديم بیرون و از جيپ دور شديم. با خود گفتيم بهترین فرصت برای فرار است. در خاک خودمان هم بود.یک رودخانه هم نزديكمان که گفتیم برویم خودمان را بيندازیم در رودخانه و برویم به طرف گیلان غرب.

با منطقه آشنایی داشتید؟

بله. به هر حال در آن منطقه زیاد پرواز می کردم. حدود شش يا هفت سال خلبان عملیاتی بودیم. آن منطقه را عین کف دست مي شناختم. با سرتاسر مناطق غربي و خوزستان آشنایی داشتم. وقتي از جيپ فرار كردم، سربازان عراقي را ديدم كه ما به رگبار بستند. عراقي ها در ارتفاعات دو طرف جاده سنگر ايجاد كرده و آنجا ديده بان داشتند كه از بالا ما را به رگبار بستند. دیدم نمی شود فرار كرد. بنابر اين ما را فوري از آنجا به پشت جبهه و سپس به يك پايگاه هوايي انتقال دادند. در مسير راه مرتب ما را پیاده می کردند و عکس می گرفتند.

انتقال شما از جبهه به بغداد چند ساعت طول كشيد؟

بلافاصله به بغداد بردند. حدود ساعت 16 و 20 دقیقه بود كه ما را زدند. و وقتي كه به بغداد رسيديم شب شده بود. بعد سروان کریمی نیا را از من جدا كردند. پوتین هاي او را از پا در آورده و یک جفت گالش پاي او کردند و به جاي نامعلومي بردند.

پایگاه هوايي همدان چگونه اطلاع يافت كه شما زمین خورديد؟

وقتی که پرواز کردیم پشت سرمان هم يك هواپيماي ديگري در حال پرواز بود. يعني ما ليدر دسته دو فروندي بوديم. وقتی ما را زدند خلبان هواپيماي بعدي ما را ديد كه مورد اصابت قرار گرفتيم. او به پايگاه برگشت و خبر داد كه هواپيماي حدادي و كريمي نيا را عراقي ها زدند.

او خبر داد كه حدادی پرید بیرون ولی من نديدم چتر او باز شود. حسین کریمی نیا را هم ندیدم.

به خانواده ما هم خبر دادند كه ما ديديم حدادي از هواپيما پرید بیرون. دیگر بقیه اش را نمی دانيم. به هر حال پايگاه این خبر را اینطوری به خانواده داده بود. در روزهای اول جنگ سرنوشت اكثر مأموریت ها اين جوري تمام مي شد.

خلاصه در بغداد مرا به يك ساختمان قديمي برده، و در یکي از اتاق هاي قدیمی آن زنداني كردند. در داخل اتاق یک تخت خواب وجود داشت و از بیرون يك نگهبان از من حفاظت مي كرد. حال این ساختمان کجا بود نمی دانم. شايد بعد از دو روز يا سه روز که آنجا بودم به علت اینکه دس تهاي من خونریزی می کردند، و مأموران عراقي دیدند كه لباس هاي من خون خالی شده و شايد رنگ من هم احتمالا پریده بود، مرا به بیمارستان بردند. پزشكان گفتند می خواهیم شما را بی هوش کنیم.

به هوش که آمدم دیدم درون آمبولانس هستم. خیلی هم هوا گرم بود. بعد از بيمارستان دوباره مرا بردند انداختند توی همان زندان.

شکستگي دستانتان را عمل جراحي کردند؟

بله. وقتي به هوش آمدم ديدم دستانم را گچ گرفته و به گردنم انداخته اند. چون نمی دانستم چه کار کردند، پزشک آنجا به من گفت كه دستان شما را عمل کرديم. بعد مرا بردند و انداختند داخل سلول همان زندان. بعد از گذشت مدتي مرا به زندان ديگري منتقل کردند.

زندان ابو غریب نبود؟

خير.. تا آن روز هنوز به زندان ابو غريب نرفته بودم. گمان كنم زندان سازمان امنیت شان بود. آنجا مرا انداختن داخل يك سلول كه در ورودي آن مانند در گاو صندوق بود. فقط یک پنجره داشت و از آن پنجره غذا می دادند. سئوال و جواب هم از همان پنجره انجام مي شد. همیشه مرا با چشم بسته این طرف و آن طرف می بردند. من كه تا آن روز زندان ندیده بودم فکر مي كردم حمام خصوصي است. چون دیوارها و كف سلول تمام سرامیک قهوه ای بود. یک توالت فرنگی و یک دوش آب هم در آن وجود داشت. به مرور زمان تعداد ما در يك سلول آن زندان به پنج نفر افزايش يافت.

اینقدر جا تنگ بود که نمی توانستیم سرمان را یک طرف بگذاریم.

مأموریت تان در سرپل ذهاب برای توقف پیشروی نیروهای عراقی بود؟

برای زدن نیروهای عراق بود. چون وارد خاك كشور مان شده بودند و ما رفتیم آ نها را بزنیم. به ما گفتند بعد از گ لاین غرب دو روستا را كه رد كرديد عراقي ها آنجا مستقر هستند. اطلاعاتي كه به ما دادند خیلی ناقص بود. داشتن اطلاعات در جنگ بهترین ابزار است. ما داشتیم نیروهاي متجاوز عراقي را جستجو مي كرديم. خبر نداشتیم که در منطقه موشک آورده اند.

مگر آن موقع پروازهای شناسایی نداشتید؟

بچه ها به پروازهاي شناسایی مي رفتند. ولي پروازهاي شناسايي خیلی ضعيف بود.

بعد از انتقال تان به بغداد بازجویی تان چه زماني شروع شد؟ و شيوه بازجويي چگونه بود؟

وقتی مرا به بغداد بردند، بعد از گذشت مدتی یک شب آمدند زندان و براي بازجويي بردند. چشمم را که در سالن بازجويي باز کردند، دیدم باز اين خلبان کابین جلو بغل دستم نشسته است.

خلبان حسین كريمي نيا؟

آري.. حسين كنارم نشسته بود. بدون اینکه توجه کنم کجا هستم ناخود آگاه و با لبخند پرسيدم حسین آقا کمرت چطوره؟

قبلا هم اشاره كرده بودم كه ما با هم شوخی داشتیم. بعد اطراف خود را نگاه کردم دیدم اوه.. اوه.. اوه.. تعدادي از افسران درجه بالا اطراف میز یک سرلشکر نشسته اند. بعد متوجه شدم آ نها كادر حفاظت اطلاعات ارتش شان هستند. از من یک سئوال کردند كه به آ نها گفتم من چيزي نمی دانم. بعد از بازجويي گفتند میخواهیم اتاق تان را عوض کنیم. آمدیم كه از در سالن بیرون بياييم، یک سرگرد عراقي زودتر از ما رفت بیرون. حسین كريمي نيا که آمد بیرون آن سرگرد عراقي يك لگد محكم كوبيد تو كمر حسین. من هم گفتم خب حالا قطعا مرا هم م یزند. دستانم که اینطوری در گردنم آويزان بودند منتظر بودم که يك لگد هم به كمر من بزند. ولي یارو يك پس گردنی خواباند كه من با صورت خوردم زمین. از آنجا دوباره مرا به زندان سازمان امنيت شان بازگرداندند. و از آن به بعد بازجويي هاي شبانه آغاز شد. شبها می آمدند مرا بيرون می بردند، و روی دو تا پله مي نشاندند و شروع مي كردند به تیراندازی. خب من گمان مي كردم كه قصد دارند مرا تيرباران كنند، و بيدرنگ شهادتين را بر زبان جاري مي كردم. شبی دو بار سه بار این کار را انجام می دادند. گاهي روزها هم می بردند بازجویی.

با اين حركات می خواستند شما را بترسانند؟

من كه نمی دانستم قصدشان چيست. چون هميشه چشمانم را مي بستند. آدم چه می داند! بعد کسی هم از من خبر نداشت. چرا كه من از اولین اسیران ایرانی بودم و روز 14 مهر به اسارت عراقي ها درآمده بودم. به طور مثال وقتی چشمانم بسته بود به من می گفتند خودت را معرفی کن. من هم فرياد می زدم «ستوان یکم خلبان محمد حدادي » تا شايد کسی صدای من را بشنود. بعد از گذشت مدتي کیی از بچه ها از من پرسيد كه تو چرا اینقدر داد می زدی؟ به او گفتم می خواستم کسی صدايم را بشنود و بفهمد که من زنده هستم. به هر حال بازجویی ها شروع شد.

بازجویی توأم با شکنجه بود؟

این قضایا بود. به طور مثال در یک جلسه بازجويي، یکی از چیزهایی که از من پرسیدند اين بود كه منابع سوخت پایگاه همدان روی زمین است یا زیر زمین است؟ به یاد دارم خواستم زرنگ بازی در بیاورم. به خودم گفتم اگر بگویم روی زمین است خب می روند می زنند. گفتم زیر زمین است. نگاه کنيد پدر سوخته ها چه دقيق مسائل را بررسی می کردند.

سرانجام بازجو به من گفت: دروغ مي گويي. خلبان حمید نعمتی را می شناسی؟

نعمتي در جریان کودتای نوژه به عراق فرار کرد و اطلاعات ارزشمندي از پايگا ههاي هوايي كشورمان را در اختيار دشمن قرار داد.

گفتم: بله او را می شناسم.

بازجو گفت: حميد نعمتي اطلاعات پایگاه را به ما داده است. من که دیدیم خراب کرد هام گفتم نصف منابع زیر زمین است و نصف ديگر آن روی زمین است. یک افسر جلوی در ايستاده بود و نمی دانم به زبان عربی چه به او گفت. بعد همينطور چشم بسته آوردند بیرون و یک سيلي محكم خواباند روي گوش من. خب آدم در اين مواقع کنترل بدن خود را از دست مي دهد.

من پس از اين ضربه محكم خوردم به در و دیوار و افتادم روي زمین. چون چشمانم بسته بود بلندم كردند و خیلی کتکم زدند. آنقدر به سرم زدند كه از حال رفتم... آنقدر روي صورتم آب دهان انداختند كه آب دهان شان وارد دهان من شد و حالم بهم خورد. اين هم خاطر هاي بود از نحوه بازجويي. در يكي از آن بازجویی ها افسر عراقي دید دارم به خودم می پیچم. پرسيد چرا ناراحت هستي؟

گفتم: دستانم درد می کنند.

گفت: مگر دستانت را عمل نکردند؟

گفتم: عمل كردند ولی درد می کند. افسر عراقي سپس يك مأمور را صدا کرد و به او دستور داد مرا به بيمارستان ببرند. مأموران شبانه آمدند دوباره مرا به بیمارستان منتقل كردند. آنجا یک پزشك جراح با درجه ستواني وجود داشت كه به او گفتم چرا اينقدر مرا می زنند؟ من که اسیر شما هستم.

گفت: سطح فرهنگ اين افراد خيلي پا یین است. شايد هم يكي از بستگان شان در جبهه كشته شده باشد و ناراحت هستند.

گفتم: اسیران را كه نباید كتك بزنند. چرا اینطوری مي كنند؟

بعد از اينكه پزشك جراح صورتم را شستشو و پانسمان كرد، به من گفت: ما تا به حال براي دست شما کاری نکرده ایم. فقط گلوله را بيرون آورده ایم. اكنون م يخواهيم دستان شکسته شما را عمل کنیم. البته پزشكان قبلا كميسيون تشكيل داده و نظر داده بودند که دست چپم را بايد قطع کنند. ولي رئیس بیمارستان كه يك دكتر نظامي بود گفت من دست او را عمل می کنم و خوب می شود.

با اين وصف برخورد پزشک ها با اسيران بهتر از نظامی ها بود؟

رئیس بيمارستان يك ارتشي بد اخلاق بود. ولی در عين حال خیلی آدم خوش قلب بود. وقتی به اتاق عمل می آمد هفت هشت نفر محافظ همراه او مي آمدند. از او پرسيدم كه آيا شما مرا به چشم یک اسیر نگاه می کنید يا به چشم یک دشمن؟

گفت: نه تو بیمار من هستی.

بعد از اينكه مرا عمل کردند، دوباره بردند و انداختند داخل سلول انفرادی همان زندان و من 63 روز آنجا تنها بودم. بعد از آن مدت خلبان جمشید اوشال را آوردند انداختند پیش من و یک مدتی دو نفري با هم در يك سلول بودیم. وقتي اوشال آمد، خيلي به من کمک كرد. چون هر دو دستان من شکسته بودند. پس از گذشت مدتي ما را در آن سلول پنج نفره کردند. مهراسبی بود. عبدوست بود. علی مرادی بود. من بودم و جمشيد اوشال. فکر کنم به مدت 15 روز، پنج نفری در يك سلول بسر برديم كه بعد از آن ما را به زندان ابو غريب منتقل کردند. ابو غریب يك زندان بزرگي است كه یکي از بندهاي دو طبق هاي آن را به اسيران ايراني اختصاص داده بودند. ميان بندهاي زندان هم حياط هواخوري وجود داشت.

حدود دو يا سه سال اسارت را در زندان ابو غريب گذرانديم.

بررسي اجمالي وضعيت اسارت خلبانان ايراني در گفت و شنود با سرتیپ خلبان آزاده و جانباز محمد حدادی از همرزمان شهيد حسين لشكري

در ميان اسيران ابوغريب چند خلبان وجود داشت؟

در زندان ابو غريب حدود 76 يا 77 افسر و درجه دار ارتش زنداني بودند كه تقريبا 30 نفرشان خلبان نيروي هوايي بودند. به علت اينكه رژيم عراق اين افسران و خلبانان را به سازمان صليب سرخ جهاني معرفي نكرده بود، جمهوري اسلامي ايران آنها مفقود الاثر مي دانست. یعنی عراق هرگز اسارت و زنده بودن اين افراد را اعلام نمی کرد. از روز اول جنگ تا آخرين روز جنگ هيچ كسي از سرنوشت آن ها از جمله شهيد حسين لشكري و بنده خبر نداشت. خب عراقي ها حسين را هم تا دو سال پيش از آزاديش به صليب سرخ معرفي كردند.

بفرماييد كه در دوران اسارت، در چه تاريخ و در كدام كمب و زندان با شهيد حسین لشكري آشنا شديد؟ او را کجا دیدید؟

خلبان شهيد حسين لشکری را من از قبل نمي شناختم. چون او در پايگاه دزفول خدمت مي كرد و من در همدان. اولین بار او را در زندان ابوغریب دیدیم. وقتی که خلبانان «اف4 » را به زندان ابو غريب بردند، به تدريج خلبانان «اف 5» از جمله حسین لشکری را هم به آنجا آوردند.

چون خلبانان «اف 4» ارشد از خلبانان جوان «اف 5» بودند، آنها را خوب نمی شناختند. چون ميان شان خيلي فاصله وجود داشت. خلبانان قدیمی بيشتر همديگر را می شناختند. در اغلب مأموریتها هم با هم پرواز مي كردند.

با اين وصف شما ارشد از شهيد لشكري بودید؟

همينطور است به طور مثال سروان ده خارقانی که خلبان «اف 4» بود او را از قدیم می شناختم. با هم همكلاسي بوديم. خلبان اسکندری را از قبل مي شناختم مرحوم محمود اسکندری خلبان «اف4 » بود كه با هم در يك پايگاه همرزم بوديم. خب شهيد حسين لشكري و علي مرادی و جمشيد اوشال از خلبانان «اف 5 » بودند که با آ نها در ابو غريب آشنا شدم.

روحیه و رفتار حسین لشکری را در اسارت چگونه يافتيد؟

او افسر بسیار محكم و استوار بود. درعين حال خیلی هم راحت بود. خدای یاش اگر غیر از لشكري هر کس ديگري بود در زمان 18 سال

اسارت دیوانه می شد. ولی بچه متعهد و با ايمان بود. می دانید که او سه روز قبل از آغاز رسمي جنگ اسیر شده بود. هر وقت او را براي بازجویی مي بردند، یک جوابي برای خود آماده کرده بود كه هميشه همان را تكرار مي كرد. می گفت: من شاگرد خلبان بودم و از ليدر پرواز اطاعت م يكردم كه شما هواپيماي مرا ساقط كرديد. چرا اجازه نمي دهيد به خانه ام برگردم؟ چند بار که او را از ما جدا کردند و براي بازجويي بردند همین پاسخ را به عراقي ها می داد. به مدت دو سه سال در ابو غريب با لشکری بودم. در مدتي هم كه در جمع اسيران ايراني در ابو غريب بوديم، چند بار ما را جابجا كردند. عراقي ها آمدند همه خلبانان را بردند و دوباره برگرداندند. ولي سرانجام فقط ما خلبا نها در ابو غریب مانديم. ساير نیروهای زمینی و بسيجي را نمی دانم کجا بردند.

در زندان ابو غریب چه جوري وقتتان را می گذراندید؟

در آن مدت که بند اسيران ايراني خيلي شلوغ شده بود، حتي در و پنجره ها را هم محكم بسته بودند. وضعیت خيلي بدي داشتيم. هيچ تفریحی نداشتیم. به هر حال در كنار يكديگر می نشستیم و خاطرات گذشته را بازگو مي كرديم. بعدها که ساير اسيران را به كمب هاي ديگري منتقل كردند و كمي خلوت شد، و خودمان شدیم روزانه یک ساعت هوا خوری داشتیم. هر بند زندان در كنار خود یک حیاط هوا خوري داشت كه می رفتیم آنجا ورزش می کردیم.

اخبار ایران و جبهه را هم پیگیری می کردید؟

ما در ابتداي ورود به ابو غريب مانند اصحاب کهف زندگي مي كرديم. از دنیا بی خبر بودیم. نه روزنامه ای به ما می دادند و نه كاغذ و قلم. همه چیز براي ما حرام بود. کتاب بر ما حرام بود. وقتي یکی از بچه ها می رفت اتاق نگهبان ها را نظافت کند، از زیر تخت آ نها يكي دو تا روزنامه کهنه را می آورد و ما می خواندیم ببینیم چه خبر است.

اصولا خودمان براي آوردن روزنامه داوطلب مي شديم ومی رفتیم. اوایل اینجوری بود. بعدها که ما خلبان ها تنها شدیم، یک مدتی ما را تحویل حفاظت اطلاعات نیروی هوایی دادند. یک سری امکانات برای ما آوردند. به طور مثال از آنان پنج جلد قرآن خواسته بوديم كه آوردند. از سوي ديگر هر يك از بچه ها كه يك نوع تخصصی داشت برای بچه ها کلاس می گذاشت. پزشک داشتیم کلاس کمک های اولیه می گذاشت. یکی کلاس زبان انگلیسی می گذاشت و بچه ها را انگلیسی درس می داد. یکی با زبان آلمانی آشنا بود و کلاس آلمانی می گذاشت. یکی ترک بود و کلاس ترکی گذاشته بود. در دوران اسارت یک چنين سرگرمی هايی داشتيم. به اضافه اینکه خودمان هم یک چیزهایی که به آن نياز داشتیم تهيه مي كرديم. در شامگاه دومین روز که به ابو غریب رفتيم، خدا رحمت کند خلبان رضا احمدی را، رفت جلو و ایستاد نماز و هشت نفر از خلبانها پشت سر او ایستادند نماز جماعت خواندند. شب بعد شدند 12 نفر. بعد از گذشت مدتي به تدريج در زندان ابو غريب نماز جماعت داير شد.

عراقی ها ممانعت نمی کردند؟

خير.. فقط می گفتند صداتون بیرون نرود. زیاد کاری به نمازمان نداشتند. بعد بچ هها شروع کردند به شعار دادن. گفتیم بابا اين كار را نکنید. این بند زندان كه در آن هستيم زير نظر سازمان امنیت شان قرار دارد. حتي خود مسئولان زندان حق نداشتند به ما نگاه کنند. گاهي كه ما را توی راهروهاي زندان مي بردند، مسئولان زندان چشمشان را به طرف ديوار می گرفتند. حق نداشتند ما را نگاه کنند. همین رضا احمدی که خدا او را بیامرزد قبل از این که به ما قرآن درس بدهد اینقدر وقت گذاشت تا «جزء عم » را از بر نوشت. خیلی بچه اي باهوشی بود. با همين «جزء عم » براي بچه ها کلاس آموزش قرآن داير كرد. بعد که پنج جلد قرآن به ما دادند شروع کرد قرآن خواندن.

یکی از فعاليت هايي که همین رضا احمدی انجام مي داد، برپايي كلاس درس تفسير قرآن بود. به مسئولان زندان گفته بوديم كه كتاب تفسیر می خواهیم و اين خواسته را تأمين كردند. برای ما یک سری کتاب آوردند که در سطح دانشگاه تدریس می شد. رضا احمدی این كتاب ها را می خواند، و شبها برای بچه ها یک ساعت کلاس تفسير قرآن می گذاشت. بعد از مدتي تدريس صرف و نحو را شروع کرد. یعنی سرگرم یمان رفت به سمت این مایه ها. كم كم دو جلد دیکشنری به ما دادند. یک جلد ديكشنري عربی به انگلیسی و یک جلد انگلیسی به عربی. از آن پس هر كدام از بچه ها می نشستند و سرشان را به قرآن گرم مي كردند. مي نشستند معانی قرآن را از لغتنامه و ديكشنري پیدا م يكردند. مهمترين سرگرم یهای ما همین بود. روزي یک ساعت هم می رفتیم حياط هوا خوري و شروع می کردیم به ورزش.

اين برنامه ها را در همه زندان ها و كمب هاي نگهداري اسرا داشتيد؟

همین قضایا بود. بعد هم كه به زندان سعد بن ابی وقاص منتقل شديم، با همه اسيراني كه قبل از ما آنجا بودند ارتباط برقرار كرديم. وقتي وارد زندان مي شديم لازم بود از سه راهبند بگذريم تا برسيم به راهبند مجتمع زندان. باز در اين زندان يك بند مخصوص داشتیم که دور آن حراست وجود داشت و به شدت از آن محافظت به عمل مي آمد. اين زندان مستطيل شكل بود و در پادگان دژبان مركز قرار داشت. به شكل گاراژ مانندي كه وسط آن حياط بزرگ بود که ماشین می توانست به راحتي داخل آن شود. وقتي وارد اين زندان شديم دیدیم اسيران زيادي كه غير خلبان بودند در آن نگهداري مي شوند و ما را در بند ديگري انداختند، ولي به تدريج و به مرور زمان با آنها ارتباط برقرار كرديم. چون ما از همان اول که در زندان سازمان امنيت بسر مي برديم با كوبيدن مشت به ديوار (با سيستم مورس)با هم صحبت کردن را با هموطنان مان شروع کردیم.

در آن زندان كه بوديد و صدای غرش هواپیماها و پدافند را مي شنيديد چه احساسي داشتيد؟

ما درست در كنار باند پايگاه هوايي الرشید بودیم.

یعنی وقتي هواپیماها می آمدند بنشينند، درست از بالاي سرما رد مي شدند و ما آ نها می دیديم.

منظورم هواپیماهای خودی بود كه در آن برهه در آسمان بغداد ظاهر مي شدند يا نه؟

حدود روزهاي 19 و 20 مهر سال 1359 بود كه هواپيماهاي خودي چند بار آمدند و بغداد را زدند. در آن برهه من صدای هواپیماهای خودمان را شنیدم. از آن به بعد ايران در آن زمان فقط موشک مي زد. يك مرتبه هم كه در بیمارستان بستري بودم بچه هاي نيروي هوايي آمدند و حمله کردند. ولي زمانی که ایران موشک زدن را شروع کرد، ما صدای انفجار موشک ها را می شنیدیم. یکی از آن موشكها خیلی نزدیک ما خورد. موقعي كه در بند را باز کردند تا برویم هوا خوری در حیاط زندان، موج انفجار موشک ايران به زندان اصابت كرد. در آن حال من نگهبانان عراقي را با چشم خود ديديم كه روی زمین به حالت دراز كش درآمدند. در آن لحظه شادي و خوشحالي سراسر وجود اسيران را فرا گرفت و خنده بر چهره شان نقش بست. ولي مأموران عراقي خشمگين شده و ما را انداختند تنبیهی و سه روز از بند بیرون نیاوردند.

در کلاس های آموزش قرآن و زبان که در زندان ها ترتيب مي داديد شهيد حسین لشكري چه نقشی داشت؟

او هم مانند ساير اسيران می نشست سر کلاس و استفاده می کرد. بچه خیلی آرام و خونسرد بود و با همه اسيران راحت دوست مي شد. اولا وقتي كه حسين به جمع دوستان خلبان پيوست خیلی خوشحال شده بود. چون می دانست آنجا چه خبره است. وقتی او را پیش ما آوردند، همیشه میگفت مثل اینکه دنیا را به من داده اند. از تنهایی در آمده بود. لشكري م یدانست كه اسير قبل از شروع جنگ است. خب وقتي جنگ شروع شد كمي خیال او هم راحت شد. بعد از گذشت مدتي که ما را به همين زندان جدید انتقال دادند، باز روزانه يك ساعت م يرفتيم هواخوری. يك ساعت قبل از اينكه درهاي بند را باز كنند، لباس ورزشيمان به تن م يكرديم و آماده مي شديم. بعد كه در را باز می کردند یک ساعت دور این حیاط می دویدیم.

بعد كه به بند برمي گشتيم و می خواستیم حمام کنیم باید يك ساعت در نوبت می نشستیم تا دوش بگيریم. کلی سرمان اینجوری گرم بود. شب ها هم لاک سهاي آموزشي داير بود. مهمتر از همه يك رادیو داشتیم كه آن را از زندان ابوغریب بلند کرده بودیم.

راديو را بلند کردید يا نگهبانان عراقي آن را به شما كمك كردند؟

خير.. راديو را از آن ها بلند کردیم. یعنی مأموران عراقي کشتند خودشان را تا آن را پيدا كنند. اما پیدا نکردند که نکردند.

چه کسی و چه جوري راديو را بلند کرد كه عراقي ها نفهميدند؟

الآن من دقیقا یادم نیست کدام یک از بچه ها آن را برداش ت و آورد داخل بند. وقتی راديو را آورد بيدرنگ آن را داخل كيسه پلاستیک گذاشته و آن را درون چاله توالت پنهان كرديم. بعد مأموران عراقي آمدند و زندگیمان را ریختند به هم تا راديو را پيدا كنند. ولي تلا ششان بي ثمر بود.

راديو ترانزیستوری بود؟

بله.. يك راديو کوچک بود. منتها مشکل باطری داشتیم. بعد به مأموران زندان گفتيم ما یک ساعت ميخواهيم كه وقت نماز را بدانیم. پس از مدتي یک ساعت ديواري آوردند و آنجا نصب كردند. چهل روز که این ساعت کار می کرد باطري آن را بر می داشتیم و یک باطری قديمي جاي آن می گذاشتیم و باطري جديد را می انداختیم درون رادیو. بعد يكي از بچه ها در ساعت 12 شب در یک گوشه آسایشگاه زندان ابو غریب مي نشست و به اخبار ايران گوش مي داد. همچنين یکی از بچه ها از درون ديوار آسايشگاه وسايلي را در آورده بود و با آ نها گوشی ساخته بود و میزد به این رادیو و اخبار را يادداشت م يكرد. تند نویسی می ک‌رد و صبح فردا اخبار را در اختيار اسيران قرار ميداد. تأكيد مي كنم كه در دوران اسارت همه چی برای ما حرام بود و با اين شيوه ها بر تحري مها چيره م يشديم. به طور مثال قوطی پودر لباس شويي را اوراق می كرديم و از آن قوطي 9 ورق در می آوردیم و مسئول شنود راديويي روی آن مینوشت و روز بعد تحويل بچه ها مي داد تا بخوانند. وقتي كه اخبار را مي خوانديم كاغذها را پاره می کرده و می ریختیم درون سطل آشغال. مي خواهم بگويم كه اخبار ایران را اینطوری پيگيري مي كرديم. این مشکل را داشتیم تا اینکه مدتي گذشت و آمدیم به زندان جديد و بچه ها كار ساخت باطري را با روش جديدي شروع كردند.

بفرماييد با چه امكاناتي و با چه روشي؟

بچه ها از پوست انار و آهن و شيشه نوشابه و از توری ها و سیم های برق كه از حیاط هوا خوري زندان کنده بودند باطری ساختند. در مرحله اول از اين نوع امكانات بود. بعد کم کم باطري کوچک ساختند. مواد ياد شده را روزها م یریختیم داخل یک سطل آب تا خوب خمير شود و از آن انرژي برق به قدرت يك باطري توليد شود. همچنين از اين آب به عنوان مرکب هم استفاده می کردیم. چون پوست انار و آهن را كه در آب آميخته كنيد، رنگ مشکی به وجود مي آيد. یکی از بچه ها مسئوليت داشت میرفت بهداري و در دندان پزشكي مي ایستاد و سرنگها را کش میرفت. یکی ديگر از بچه ها هم با این سرنگ ها خود کار و خود نویس درست می کرد. بعد با اين راديو خطبه هاي نماز جمعه و اخبار ساعت 24 را يادداشت م يكرديم. افزون بر آن بعضی از سخنرانی هاي شهيد مطهری، شهيد دستغيب، مرحوم احسان بخش امام جمعه رشت را هم می گرفتیم و يادداشت مي كرديم. همه اين سخنراني ها را كتاب كرده بوديم. حدود 50 جلد کتاب داشتیم. بعد شهيد حسين لشكري هر روز مي نشست و سخنران یهاي مرحوم دستغيب را براي بچه ها می خواند. لشكري به بچه ها می گفت بنشينيد سخنراني شهيد دستغيب را براي شما بخوانم. خیلی به سخنراني هاي شهيد دستغيب علاقه پیدا کرده بود. هر روز يك ساعت بخصوصي يك جايي جمع می شدیم و به سخنراني هاي شهيد دستغيب از زبان شهيد لشكري گوش مي داديم. معمولا ته روزنامه ها سفید است و چيزي در آن نوشته نشده است. آن ها را جدا مي كرديم و روي آ نها مطلب می نوشتیم. چون چیزی غير از اين نداشتیم.

اشاره كرديد كه شهيد لشكري اسير قبل از جنگ بود. با اين وصف بازجويي از او و بازجويي از ساير اسرا چه تفاوتي داشت؟

در آن موقع که در زندان ابو غریب بودیم بازجویی در كار نبود. فقط وقتي كه فرمانده نیروی هوایي عراق عوض شد، دوباره آمدند از همه ما یک چیزهایی پرسیدند و رفتند. از زماني كه از ابو غريب خارج شديم، تا مدتي بعد از اعلام آتش بس ما را به چند زندان جابجا كردند، مدتي هم من و حسن زنهاری و علی مرادی و حسین لشکری، چهار نفری در یک سلول تنگ بسر ميبرديم. سه نفر كنار هم می خوابیدند و یک نفر هم زیر پاشون می خوابید.

منظورتان سلول انفرادي بود؟

بله.. انفرادي بود. به طور مثال در هر بند يك زندان ده سلول انفرادي وجود داشت. در سال 1367 كه تعدادي اسير آوردند و به ما اضافه كردند، جا خيلي تنگ شد. در يك سلول يك نفري چهار نفر را اسكان دادند. خدا بیامرزد زنهاری را.. روزي به من گفت برادر حدادي من می خواهم با شما هم سلول بشوم. چون بچه ها خسته مي شدند، هر دو ماه يكبار با هماهنگي یارگیری مي كردند كه چه كساني در يك سلول با هم باشند. شما حسابش را بکن كه سه نفر يا چهار نفر به مدت دو ماه و به طور شبانه روز با همديگر در يك سلول تنگ باشند. یک دفعه میدیدی یکی به خندیدن ديگري حسّاس می شد. زنهاری آمد و گفت برادر حدادي من تا بحال با شما نبودم و میخواهم در دو ماه آينده با شما باشم. به او گفتم حسن اگر میخواهی با من زندگی کنی باید حرف گوش کنی.

یعنی حمام و امکانات وجود نداشت؟

ببینید زندانی که ما در آن زندگي مي كرديم، روي بام آن يك منبع آب كوچكي وجود داشت كه كفايت ظرفشويي و رختشویی مان را هم نمي داد. به همين علت هر يك از اسيران شش عدد ظرف خالي به انداره سطل كوچك ماست براي خود آب جیره كرده بود تا به وسيله آن حمام کند. بچه ها این ظرف ها را زیر شير آب آویزان کرده بودند تا به صورت چكه چكه پر شود. حال هر يك از بچه ها كه براي خود اينجوري آب ذخيره مي كرد، روزانه صبح وعصر می توانست حمام كند.

سه سطل را صبح استفاده مي كرد، و سه سطل را بعد از ظهر كه هوا گرم بود استفاده مي كرد. یک چکه آب را به هدر نمي داد. یعنی بچه ها در دوران اسارت به آنجا رسيده بودند. در چنين شرایطي زندگی می کردند. بعد حسن آمد و ما شروع کردیم سر او را گرم کردن. لباس هاي او را پاره کردیم و به او گفتیم بدوز و ملافه کن. حسین لشکری که صبح از خواب بلند می شد با صداي بلند می گفت حیاط دیده شده است.

یعنی هوا روشن شده است.

خير.. چون حسن زنهاري سرگرم كار شده و حسين لشكري هرگاه از خواب بيدار می شد می گفت حیاط دیده شده است. اصلا آن دو همدوره بودند. با هم دوست صميمي بودند و با همديگر شوخي داشتند. معمولا بچه ها براي تمدد اعصاب خود بذله گويي هم م يكردند. خود حسین لشکری هم خیلی شوخ طبع و بذله گو بود همینجوری سر به سر حسن زنهاري می گذاشت. به هر حال مدت چند سال در آن زندان با هم بودیم تا اینکه آتش بس اعلام شد و مأموران عراقي آمدند و حسين را بردند. دو ساعت بعد او را آوردند و از او پرسيديم چه شده و چه گفتند؟

گفت: همان سؤا لهاي گذشته را تكرار كردند و من هم جوا بهاي گذشته را تكرار كردم.

دو روز بعد دوباره آمدند و حسين را بردند و پس از گذشت يك هفته او را آوردند. وقتي برگشت از او پرسيديم حسین دوباره چه شد؟

گفت: نمی دانم كجا بردند. چشمانم را بسته بودند و نفهميدم كجا بردند.

بعد از یک هفته مأموران عراقي دوباره آمدند و حسين لشكري و همه وسایل او را برداشتند و رفتند و از آن به بعد من حسین لشکری را ندیدیم که ندیدیم.

گويا عراق تا بعد از پذیرش قطعنامه آتش بس هيچ يك از خلبانان را به صلیب سرخ معرفي نكرده بود؟

خیر.. معرفي نكرده بود.. ما تا آخرین روز که به خاك وطن بازگشتيم هيچ کس نمی دانست ما زنده ایم؟

اسيران ارتش و بسيج كه شما را ديده بودند كه زنده هستيد؟

در همان اوایل که در زندان ابو غریب حدود هشتاد خلبان و افسر نيروي زميني بوديم یک سری از بچه ها پيش از انتقال آن ها به اردوگاه ما را دیده بودند. همچنين يكي از بسيج يهاي اسير كه هم کلاسي دوره دبیرستانم بود پس از آزاديش آمد به همسرم خبر داد كه مرا زنده ديده است. یا كساني كه ما را دیده بودند به خانواده هاي خود نامه می نوشتند و به طور مثال می گفتند که به فرهاد هم سلام برسانید. زنان می نشستند دور هم جمع میشدند و مي پرسيدند نام فرزند چه کسی فرهاد است؟ می گفتند فرهاد فرزند آقای حدادی است. بنابر اين آقای حدادی زنده است. يعني در این حد اطلاعات به دست خانواد هها مي رسيد. از اين طرف هم براي خانواده ها سؤال بود كه اگر آن ها زنده هستند چرا نامه نمی نویسند؟ علاوه بر گرفتاري ما، خانواده هاي ما هم در يك بلا تكليفي بسر مي بردند. این زن و بچه هاي ما به مدت ده سال در خوف و رجا زندگی کردند.

با این وصف ما هيچ وقت رنگ صلیب سرخ جهانی را ندیديم. فقط روزی که ما را بردند بعقوبه تا به ايران بازگردانند، ساعت ده صبح بود كه نمايندگان سازمان صلیب سرخ جهانی آمدند با ما صحبت کردند. پرسيدند آقايان می خواهید پناهنده بشوید؟ می خواهید اینجا بمانید؟ می خواهید به کشورهای دیگري بروید؟ به آ نها گفتیم خیر ما هیچ جا نمی رويم. فقط می خواهیم برویم وطنمان. این تعدادی هم که با ما هستند حرف همه شان هم همین است.

موقعي كه بين ايران و عراق آتش بس برقرار شد و بيدرنگ تصميم گرفتند اسيران طرفين را مبادله كنند، خلبانان اسير چه احساسي داشتند؟

در حقيقت ما رادیو داشتیم و اخبار را پيگيري مي كرديم. شنيديم اسرا مبادله شدند. 19 هزار اسير مفقود هم به ايران برگشتند. ولي کسی به سراغ ما به اين زندان نیامد. من و تعدادي از بچه ها رفتيم موهاي سرمان را از ته زديم و خود را آماده كرديم. کیی از بچه ها پرسيد حدادي چه شده؟ به او گفتم بابا 19 هزار مفقود هم رفتند و کسی نیامد به ما بگه شما كي هستيد. تا اینکه دو سال از پذيرش قطعنامه گذشت و روزي ساعت شش صبح يك سرگرد كه معاون زندان بود با دشداشه و خوشحال از خانه اش آمد و ذوق کنان به ارشد بازداشتگاه سرهنگ محمودی گفت کاراتون را بکنید يك ساعت ديگر ماشین م یآید تا شما را به مرز ايران منتقل كند. محمودی از فرط خوشحالي دستپاچه شد و به سرگرد گفت آقا ما نمی توانیم تا ساعت هفت آماده شویم. خلاصه سرگرد رفت و ساعت نه شد.. ساعت ده و یازده شد.. دوازده شد دیدیم خیر هيچ خبری نیست. سپس ناهار آوردند و ما نا امید دوباره رفتیم لباسمون را در آوردیم.

ساعت 15 از پشت ديوار زندان صدای اتوبوس شنیدیم. گفتيم مثل اینکه آمدند و ما هم دوباره آماده شدیم. نظاميان عراقي هم آمدند و دوباره ما را بازدید کرده و هر چه وسايل داشتیم از ما گرفتند و سوار اتوبوس کردند و آوردند شهر بعقوبه. حدود ساعت پنج بعد از ظهر بود که پياده شديم و آنجا برای اولین بار مرحوم حاج آقا ابو ترابی را دیدیم. ساعت یک بعد از ظهر روز بعد دوباره ما را سوار ماشین کردند و آوردند لب مرز و چند ساعت بعد وارد خاک ایران شدیم.

در آن لحظه كه بعد از گذشت ده سال اسارت به وطن برگشتيد چه احساسی داشتید؟

تا آن لحظه كه از اتوبوسهای عراقي در مرز خسروي پیاده نشده بودیم باورمان نمی شد که آزاد شده ايم. به هر حال يك شب ما را در كرمانشاه خواباندند و صبح فردا با هواپیما منتقل كردند به فرودگاه مهرآباد. بعد با اتوبوس بردند قصر فیروزه. آنجا كه رسیدیم ديدم حسین کریمی نیا که خلبان کابین جلو من بود دارد به خانه اش مي رود. به او گفتم آخه كجا مرا ول کردی و رفتی؟! گفت: شما را ستوان بردم و سرهنگ برگرداندم تازه طلبکارم هستي!

با هم خیلی شوخی داشتیم.

در دوران اسارت چند سالي با شهيد حسين لشكري همسلول بوديد. آيا پس از بازگشت به ایران به خانه او رفتيد و به همسرش اطلاع داديد كه او زنده است؟

روزي كه به دايره شهدا رفته بودم همسرش را آنجا ديدم و به او گفتم خیا لتان راحت باشد. حسین زنده است و با من هم سلول بوده و انشاء الله بزودي می آید. ولي عراقي ها تا دو سال بعد از اعلام آتش همه خلبانان را نگه داشته بودند. بعد قبل از اينكه ما را آزاد كنند، آمدند حسین را بردند و به مدت هشت سال نگه داشتند. يعني ما به مدت ده سال با حسين لشكري آنجا بودیم. بعد هشت سال را او تنها بود. تا اینکه آن بچه هایی که چند سال بعد رفتند پايگاه اشرف را زدند، و در آن عمليات دو تن از خلبانان ما اسیر شدند. آنگاه آن دو خلبان همراه شهيد لشكري به ايران برگشتند. آن موقع من هم در مراسم استقبال از شهيد لشكري شركت كردم و هم براي ديدن او به خانه اش رفتم. یک شب هم همراه همه بچه ها دور او جمع شدیم و گفتیم و خندیدم. در همان اوايل كه حسین آمده بود اینجا خیلی با او مصاحبه مي كرده و از او براي سخنراني دعوت به عمل مي آوردند. شهيد لشكري خيلي آدم دوست داشتني بود. در اين شهرك با همديگر ارتباط دوستانه داشتیم و گاهی كنار هم می نشستیم و خاطرات دوران اسارت را بازگو مي كرديم.

پس از 18 سال اسارت و بازگشت به ايران روحیه او را چگونه يافتيد؟

خب به هر حال خيلي خوشحال بود. ببينيد من این نكته را مي خواهم بگويم. من شخصا اگر یک سال بیشتر از این بچه ها در اسارت می ماندم واقعا آنجا می مردم. ولی حسین بچه اي خيلي آرام و مقاوم بود. از آن دسته افراد نبود که دشمن به راحتي بتواند در او نفوذ كند. از آن استقبال باشكوهي همکه از او در تهران به عمل آوردند راضی بود. یک هفته قبل از آنکه و به شهادت برسد به ديدار او رفتم و گفتم حسین چرا آرام نيستي؟ ول کن نمیخواهد اينقدر زحمت بكشي!

حسين گفت: بالاخره باید كسي کار اینجا را انجام بدهد.

لشكري سرانجام به خاطر کار و مشغله زياد سکته کرد. البته نبايد فراموش كرد كه 18 اسارت و شكنجه هايي كه بر او وارد شده بود و دوري از ميهن و خانواده و مصرف دارو او را از پا درآورد.

شما حساب کنيد در همان اوايل كه در زندان سازمان امنيت بوديم به مدت دو ماه ما را براي آفتاب خوري از سلول بیرون نبرده بودند. وقتي ده دقیقه ما را بردند آفتاب و به سلول بازگرداندند، آفتاب به قدري روی ما اثر گذاشته بود، مثل اینکه یک عمر کلنگ زده ایم. حالا شما حساب کنید وقتي شهيد لشكري عمر خود را به مدت ده سال در آن سلول هاي تاريك و مرطوب گذراند، خب معلوم است كه چه عوارضي بر او وارد مي شود.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده