شهید محمدمهدی حمیدی در سوم اردیبهشت 1366 در عملیات کربلای10 به شهادت رسید. زندگینامه شهید حمیدی را در نوید شاهد بخوانید:
نگاهی یه زندگینامه شهید محمدمهدى حميدى‏


محمدمهدى حميدى - پنجمين فرزند حسن - در 1 فروردين 1346 در روستاى حسن‏آباد - بخش ميان‏ جلگه شهرستان نيشابور - به دنيا آمد. در كودكى توسط پدرش در منزل قرآن را آموخت و با آن آشنا شد.

دوران ابتدايى را در مدرسه نويد مشهد مقدّس از سال 1352 شروع كرد و در سال 1358 به اتمام رساند.

خواهرش در مورد خصوصيّات اخلاقى وى در دوران كودكى مى‏گويد: «او همه را دوست داشت و خيلى مهربان بود. در منزل با همه شوخى مى‏كرد و با اين‏كه كودك بود تمام مسائل را درك مى‏كرد.»

تحصيلات راهنمايى را در مدرسه خواجه نصيرالدين طوسى آغاز كرد. به علّت فقر مجبور شد سر كار برود. به‏ طورى كه به كار بيشتر علاقه نشان مى‏ داد و دوست داشت به هزينه خانواده كمك كند. روزها به كار گلدوزى و خيّاطى مى‏ پرداخت و شبها اوقات فراغت خود را در مسجد مى ‏گذراند.

به قرآن و نماز علاقه داشت و به جلسات مذهبى، زياد رفت و آمد مى ‏كرد و بيشتر نمازش را با دوستانش در مسجد مى‏ خواند.

بعد از انقلاب با وجود سنّ كم گاهى در تظاهرات شركت مى ‏كرد.

به مطالعه كتاب هاى علمى و مذهبى و تاريخى علاقه خاصّى داشت و كتاب هاى به يادگارمانده از ايشان، بيشتر كتاب هاى پند و اندرز است.

برادرش - محمّدعلى - در مورد علّت جبهه رفتنش مى ‏گويد: «شهيد از زمانى كه برادرم رضا در سال 1361 به جبهه كردستان رفت و من به جبهه خرمشهر و نيز دو تا از دامادهايمان نيز باتفّاق پدرم در جبهه بودند، او هم علاقه‏ مند شد كه به جبهه برود.»

مهدى از زمانى كه خودش را شناخت اكثراً با بچّه ‏هاى جبهه و جنگ بود و با غير اينها سابقه دوستى نداشت.

رابطه ‏اش با همسايگان و خويشان خيلى خوب بود. مردى معاشرتى، خوش ‏برخورد و با افراد مزاح مى ‏كرد. به پاسدارى و خدمت به اسلام علاقه خاصّى نشان مى‏ داد.

با دختر عمويش زهرا حميدى ازدواج كرد. پدرش در مورد ازدواج وى مى‏ گويد: «بنا به خواست خود شهيد به خواستگارى رفتيم. گفت: من دختر عمويم را مى‏ خواهم. اين مسئله با عمويش در ميان گذاشته شد و ايشان بدون مشورت با كسى و فقط با استخاره موافقت كرد و به ما گفت استخاره كردم اين آيه آمد: مِنَ المُؤمنِينَ رجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدوا اللَّه عَليه....»

شهيد با وجود سنّ كم و تحصيلات پايين در مدّت كوتاهى توانست خودش را به پست معاونت گردان زرهى در تشكيلات لشكر 5 نصر برساند كه اينها همه به عشق و علاقه او به خانواده و اهل بيت عصمت و طهارت(ع) بر مى ‏گردد.

برادرش - رضا- مى‏ گويد: «من مدّت زيادى با ايشان در جبهه بودم و در پست گردان مخابرات خدمت مى‏كردم و ايشان در گردان زرهى بود. كمتر با هم سرو كار داشتيم. رزمنده‏ها براى تماس با خانواده‏هاي شان پيش ما مى‏آمدند. در اين مدّت انتظارى كه از برادرم داشتم اين بود كه به ما سربزند و از تلفن استفاده كند، ولى ايشان به هيچ وجه نيامد و هر وقت هم مى ‏آمد مثل بقيّه بچّه ‏ها در نوبت و صف مى ‏ايستاد و وقتى علّت را سؤال مى‏ كردم، مى ‏گفت: من هم مى‏ خواهم مثل ديگر رزمنده‏ ها توى صف بايستم.»

در عمليّات كربلاى 5 در جادّه شلمچه - كه زير آتش مستقيم دشمن بودزير آن آتش با راحتى و آرامش، تانك ها را جابه جا مى ‏كرد. در همان عمليّات مجروح شد كه هيچ اهميّتى به مجروحيّتش نمى‏داد و در همان حال كار مى‏ كرد.

همسر شهيد - زهرا حميدى مى ‏گويد: «بيشترين آرزوى مهدى حضور در جبهه و بزرگ‏ترين آرزويش شهادت بود. مهربان و قانع بود و همه دوستش داشتند.»

وى اوّلين بار در سيزده سالگى به جبهه اعزام شد. حدود پنج ماه بسيجى و سيزده ماه به عنوان پاسدار رسمى در جبهه حضور داشت كه در اين مدّت پنج مرتبه مجروح شد.

مادرش مى ‏گويد: «از اينكه به كشور حمله مى‏شد، ناراحت بود و دوست داشت به جبهه برود و اگر از طرف ما حمله‏اى مى‏شد، خوشحال مى‏شد و دوست داشت آنجا باشد.»

علاقه شديدى به پيروزى نظام در جنگ، نقشه خوانى، توجيه منطقه و آمادگى جنگى داشت. همّ و غمّش عمليّات بود. به افرادى كه در جبهه غريب بودند، علاقه خاصّى داشت.

محمّدابراهيم حاجى‏ پور - همرزمش - در مورد وى مى ‏گويد: «شهيد بيشتر اوقات خود را در جبهه به آماده سازى گردان عمليّات مشغول بود و اوقات استراحت خودش را دعا مى ‏كرد. وى على رغم سن كم، تجربيّات و مهارت عجيبى در مديريّت بسيجي ها داشت.»

سيّدرضا هاشمى - يكى ديگر از همرزمانش - مى‏ گويد: «ايشان چهره خندانى داشت، ولى اگر كارى در امور گردان مورد قبولش انجام نمى ‏شد، حسّاس مى ‏شد و زمانى كه عصبانى مى ‏شد از سنگر بيرون مى ‏رفت و شروع به راه رفتن مى ‏كرد و آرزو داشت تا سپاه گسترده ‏تر شود و پيشرفت كند.»

محمّد ابراهيم حاجى پور - همرزمش - مى‏ گويد: «در كربلاى 5 در مقرّ بودم كه يك مرتبه مهدى بارنگى پريده و سرو وضعى خونى پيش من آمد و گفت: غلام شهيد شد. گفتم: «اِنَّا لِلَّه وَ اِنَّااِلَيهِ راجعُون» تو چرا رنگت پريده؟ تو كه شجاع بودى. گفت: من نترسيدم، ولى خمپاره كه آمد، من پشت فرمان بودم و غلام پهلوى من نشسته بود و من سرم را خم كردم و تركش به غلام خورد و آن تركش نصيب من بود.»

وى با برادران بسيجى و پاسدار رابطه خوبى داشت و از فرماندهان اطاعت ‏پذيرى زيادى داشت. رفتارش مردانه و دوستانه بود. از نظر عقيدتى و مذهبى در حدّ بالايى بود. دعاى توسّل او قطع نمى‏شد. گريه‏ هاى او ديگران را به گريه مى‏انداخت. موقع كار دعا را هم همان جا انجام مى ‏داد.

او در تشكيل جلسات مذهبى فعّاليّت زيادى داشت.

دوست و همرزمش - جواد خضرايى مى ‏گويد: «با توجّه به كمى سنّ، روحيه ‏اى از تلاش و مجاهدت فوق العاده به وضوح در او ديده مى ‏شد. ايشان مشتاق خدمتى بود كه شهادت در آن محتمل بود. كارهايى را انجام مى ‏داد كه باعث تحيّر همگان بود. همواره در خدمتها پيشقدم بود. چه در صورت و چه در سيرت ممتاز بود. در شرايط بسيار سخت غافل از وضو نبودند. ايشان مصداق اين جمله بود: بزرگى در اين است كه انسان خودش را كوچك بداند. تمامى ويژگي هاى اسلامى اعم از: اخلاص، خوشرويى، تواضع، اخلاق حسنه و... را به واقع داشت. ايشان به لبخندهاى مليح معروف بود. تمامى كسانى كه او را مى‏ شناسند اخلاقى ناپسند از او به ياد ندارند. مؤمنى به معناى تمام بود. ايشان راهى را طى مى‏ كردند كه خشنودى خداوند را در پى داشت و سرانجام آن شهادت بود. ايشان منتخب خداوند به شمار مى‏ رفت. دين باورى و اعتقاد ايشان سبب جلوگيرى از گناهان به خصوص غيبت شده بود. گريه ايشان در جلسات دعا بسيار حزن آور بود...».

همرزم ديگرش مى ‏گويد: «روحيّه تهاجمى بسيار خوبى در برابر مشكلات داشت. خودش به صورت مستقيم در حلّ مشكلات اقدام مى ‏كرد. روحيّه شهادت ‏طلبى و عبادت پيوسته همراه او بود...».

ذبيح ‏اللّه حسين ‏پور - همرزمش مى ‏گويد: «روابطش با دوستانش بسيار حسنه بود و اكثر كارها را خودش انجام مى‏ داد. در از خود گذشتگى و اخلاق، معلّم ما بود. تلاشى همراه با معنوّيت داشت. در بحران ها و مشكلات به ائمّه اطهار(ع) متوسّل مى‏ شدند و يكى از دعاهايى كه هميشه مى‏ خواند، زيارت عاشورا بود. در كارهاى گروهى هميشه پيشقدم بود. جمع دوستانه و برادرانه را بسيار دوست داشت. زمانى عصبانى مى ‏شد كه خلاف ولايت فقيه سخنى گفته شود و نسبت به اين گونه مسائل حسّاس بود.»

برادرش مى‏گويد: «ما با هم در منطقه بوديم و هنوز چند روزى از مأموريّت من باقى بود. وقتى ايشان به طرف مقرّ برگشت، يك مرتبه گفت: برادر! شما بايد به مشهد برگردى. تا صبح هر چه بهانه آوردم كه آقا وسيله نيست، مأموريّتم تمام نشده، گوش نكرد و گفت: تا هر جا بتوانم خودم شما را مى ‏برم و شما بايد سريع برگردى. من نگران شدم و گفتم: شايد خبرى شده است. گفت: نه بلكه ماه رمضان رسيده و شما بايد براى تبليغ برويد. آن لحظه آخر خداحافظى را فراموش نمى‏ كنم، چون به ياد ندارم كه هيچ‏گاه در هنگام احوالپرسى يا خداحافظى اين طور هم را در آغوش بگيريم. بعد از آمدنم متوجّه شدم همان شبى را كه به عمليّات رفته به شهادت رسيده است و براى من مسلّم شد كه از شهادتش خبر داشته و مى ‏خواسته وقتى جنازه‏اش را آوردند من در مشهد باشم و اتفاقاً همان صبحى كه من به مشهد رسيدم. بعداز ظهر جنازه‏اش را آوردند.»

شهيد مهدى در هنگامى كه در مشهد بود از خانواده سربازانى كه در جبهه بودند خبر مى‏گرفت و خبر خانواده‏هايشان را به آنها مى ‏رساند.

وى در 3 ارديبهشت 1366 در عمليّات كربلاى 10 - جبهه بانه‏ بر اثر اصابت تركش‏ به پهلوى چپ و پاى راست به شهادت رسيد.

مادرش مى‏ گويد: «بعد از اينكه خبر شهادت مهدى را شنيدم، دو سه بار گفتم برويم به سردخانه. ما را غروب به سردخانه بردند. وقتى رفتم ديدم انگشترش به دستش است، انگشتر را در آوردم و به پسر بزرگترم دادم. رويش را بوسيدم و گفتم: خدايا! قبول كن اين را. در راه تو و امام حسين(ع) دادم. خودت قبول كن.»

پيكر شهيد حميدى به بهشت رضاى(ع) مشهد انتقال يافت و در آنجا به خاك سپرده شد. همرزمش - محمّدابراهيم حاجى‏پور - بعد از شهادت وى مى‏سرايد:

«برديمش سوى حرم، داديم طواف گرد رضا(ع)

با كبوترهاى خونين، عازم گلزار بود

جايگاهش در بهشتِ حضرت موسى الرضا(ع)

دفن، او كرديم كه ديگر خارج از ديدار بود

اى حجى پور كاروان رفت از رفيقان در بهشت

مصلحت، گويا زسوى خالقِ ستّار بود.»

شهيد در وصيّت‏نامه خود به پدر و مادر و برادران و خواهرانش اين‏گونه مى‏گويد: «توصيه‏ام به شما اين است كه تا آخرين نفس از روحانيّت متعّهد و از خط ولايت فقيه - كه همان استمرار حركت انبيا و خداست - جدا نشويد.»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده