صدای شلیک قبضه های توپخانه ی عراقی به حدی بود که گویا تعداد زیادی طل به صدا در آمده اند و تپه زیر پا می لرزید. گلوله های توپ و خمپاره، متر به متر روی تپه زمین می خورد. زمین گیر شدیم . بی سیم چی را صدا زدم : حسین ، آقا مرتضی رو بگیر !

نوید شاهد فارس، پس از عملیات والفجر مقدماتى و بررسى مناطق مختلف مقرر شد، عملیات هاى والفجر ،۲ ۳ و ۴ انجام شود. مهم ترین مسأله اى که در این عملیات ها مورد نظر بود، به کارگیرى نیروى اندک، دادن تلفات کم و جلوگیرى از وارد شدن ضربه اساسى به توان یگان ها و تضمین موفقیت عملیات بود.
عمليات والفجر2 در منطقه غرب پيرانشهر ، در حد فاصل بين ارتفاعات قمطره و تمرچين در ساعت یک بامداد روز 29 تیر ماه 62 با رمز «یاالله» در حالی آغاز شد که قسمتی از نیروهای خودی 24 ساعت قبل از آغاز تک به منظور دور زدن دشمن از خط عزیمت خود حرکت و پس از 2 ساعت راهپیمایی موفق شدند خود را به مناطق تعیین شده رسانده و آماده شروع عملیات باشند.به رغم این که نیروها پس از 2 ساعت تأخیر در تمامی محورها با دشمن درگیر شدند، لیکن پیشروی قابل توجهی صورت گرفت. این عملیات در 13 مرداد ماه 1362 به پایان رسید و ایران توانست حاج عمران را تصرف کند.

رزمندگان استان فارس نقش اصلی را در عمليات والفجر2  ایفا کردند و از ۲۴ گردانی که در این عملیات حضور داشتند، ۱۸ گردان از یگان‌های استان فارس بودند. شهید «مرتضی جاویدی» سردار حماسه آفرینی که با شجاعت و درایت خود در عملیات «والفجر ۲» محاصره چند روزه گردان «فجر» از لشکر «المهدی (عج)» در تپه «بردزرد» و منطقه «حاج عمران» را به یک پیروزی بزرگ مبدل نمود و با همان استواری و مردانگی که داشت، چهار روز و پنج شب در محاصره ماند.


متن زیر خاطره ای از شهید مرتضی جاویدی در عملیات والفجر 2 است که به قلم اکبر صحرایی به نگارش در آمده است :


خاطره ای از دلاوری فرمانده گردان فجر در عملیات والفجر 2


پاتک اول
29 تیر ماه 1362
بارانی از گلوله های سنگین توپخانه ، روی تپه برِد زرد فرو ریخت.
- کُپ... کُپ... کُپ...
صدای شلیک قبضه های توپخانه ی عراقی به حدی بود که گویا تعداد زیادی طل به صدا در آمده اند و تپه زیر پا می لرزید. گلوله های توپ و خمپاره، متر به متر روی تپه زمین می خورد. زمین گیر شدیم . بی سیم چی را صدا زدم : حسین ، آقا مرتضی رو بگیر !
- برادر حفار، فرمانده!
بین سر و صدای کَر کننده ی انفجارها ، گوشی را چسباندم به دهان و گوش.
- سعید سعید ، مرتضی!
- مرتضی مرتضی !
- مرتضی مرتضی، سعید به گوشم!
با هیجان و دلواپسی تند تند کلمه ها را دادم بیرون.
- آ مرتضی، عراقیا با توپخونه ، کاتیوشا ، صد شش و خمپاره تپه رو صاف کردن!
- خدا نونت رو نبره، چه هیاهو راه انداختی ؟ از صاف شدن تپه می ترسی یا خودت؟ تا دلت بخواد این جا تپه هس ... نفس عمیق بکش و بگو کسی از بچه ها هم صدمه دیده؟

کلام مرتضی آب سرد شد بر هیجان و دلواپسی کاذبم: هنوز نشناختمت مرد!! روحیه گرفتم و نفس عمیقی کشیدم و آرام تر گفتم: دو تا از بچه ها با ترکش شهید شدن! الهی هم زخمی شده...

ساکت شد . با خودم گفتم: اخلاقش دستمه ... الان داره به شهدا فکر می کنه و مثل شمع آب می شه... صبر کردم تا دوباره به حرف می آمد.
- سعید، عراقیا گرای وجب به وجب تپه رو دارن. بگو همه پناه بگیرن . باید نیروها رو حفظ کرد. شهدا و زخمیا رو ببرین تو سنگر... این تازه آتیش تهیه هس. درگیری بعد از تموم شدن آتیش شروع می شه. ما هم مهمون نا خوانده داریم، پایین رو سر و سامون دادم، خودم رو می رسونم بالا... علی یارتون!

ربع ساعت نشده، آتش توپخانه فروکش کرد. بلافاصله صدای ابوالقاسم چوپان بلند شد.
- ... آماده ... مومنین خدا ... عراقیا دارن می آن بالا... آماده .. ماشاءالله سپاه اسلام...آماده...

ابوالقاسم روی دست بر و بچه ها گشت و روحیه داد.
- ببینم چه جوری به دشمن درس میدین. پای یکی شون نباید برسه رو تپه ی احد ... مهمات پشت دستتون بذارین. نارنجک...
روی تپه راه افتادم برای ابلاغ دستور مرتضی. تیرهای سیمنوف دوربین دارِ عراقی ها وینگ وینگ جلوی پایم زمین می خورد.
- عراقیا همه جا رو با تک تیرانداز و تیر بار می زنن.

 توی سرکشی ، چشمم افتاد به بسیجی جدیدی که توی این حمله به گروهان ما اضافه شده بود و روی پا می لنگید و جابه جا می شد: زخمی شده این جوری جابه جا می شه؟!

دلم سوخت و تند خودم را به او رساندم و با هم خراب شدیم پشت درختچه ی سبزی که اندازه ی آدمی بود که توی خودش جمع شده باشد. بسیجی ، هفده سالی بیشتر نداشت . لبش داغمه بسته بود و صورت سرخ و سفیدش زیر تابش همین چند ساعت آفتاب، غلفتی پوست انداخته بود. اشاره کردم به پایش .
-زخمی شدی مگه!
متعجب نگاهم کرد و با حجب و حیا ، جواب داد نه برادر!
-چرا می لنگیدی !
- مادر زادی می لنگم !
پیشانی اش را بوسیدم . مواظب خودت باش! لازمت داریم .
-چشم برادر ! یک دفعه اولین رگبار تیر بار و کلاش بچه ها بلند شد.

- عراقیا... یه عالمه هسن... دارن میآن بالا... ایناهاشون... اینا ... بزن ... چرا وایستادی...

به فکر پناه و تیر سیمنوف و تیر بار نشدم و مثل بقیه از چند سنگ رو باز روی تپه ، بیرون زدم و سر تفنگ کلاشم را پایین دادم. ایستاده و نشسته و خوابیده، به طرف هر جنبنده ای آتش کردم. به قدری تیر اطرافم زمین می خورد و تیرها قر و قاطی شده بود که شلیک دوست یا دشمن را از هم تشخیص نمی دادم.

لحظه ای فرصت کردم نیم خیز شوم و به پایین نگاه کنم. دامنه ی تپه برد زرد تا نزدیک ما از تکاورهای لباس پلنگی ، پوشیده بود! بی اختیار با دهان سوت کشیدم.
-یا خدا ... اینا کجا بودن؟ آه چند نفر به یه نفر!
تند تند خشاب عوض می کردم و تکاور و کوهستان را نشانه می گرفتم و آتش می کردم . هر از چند مدتی تکاور از تپه می غلتید پایین . حدود یک گردان تکاور تنها از تپه بلند بالا می آمد.
- اون جارو؟

صدای ابو القاسمی بود. برگشتم و به سمت چپ نگاه انداختم . یک گردان نیروهای تکاور هم از سمت نهر آب و روستا ، مثل مور و ملخ به سمت مرتضی پپیشروی می کردند . دشت و کوهستان شده بود مملو از تکاور با لباسهای پلنگی مختلف با لباس سبز و زرد، قرمز آتشی و خاک ، لجنی و ارده ای ، آبی و نیروی ویژه... تازه فهمیدم که مقطه ی  اصلی میدان جنگ ، سمت مرتضی است:

خدایا ! یعنی بچه ها از پس این همه تکاور بر می آن؟ پایین سقوط کنه، عراقیا ما رو هم به دره می ریزن! آرزو کردم کاش می توانستم به تعداد تکاورهای بی شمار عراقی ، تکثیر شوم و مقابل شان شلیک کنم! بی اختیار رگباری گرفتم طرف تکاورها و گفتم: بایدکمک شون کنیم!
از شدت آتش اسلحه کلاش توی دستم از کار افتاد و دود از لوله آن برخاست.
تفنگ را زمین انداختم و اسلحه دیگری برداشتم . صدای گُپ گُپ! پدافند هوای چهار لول جواد خیرات بالا می رفت و همه جا را زیر آتش می گرفت.
-کُپ...  کُ کُ کُپ...

خوردم را رساندم کنار ابوالقاسم چوپان. افراد را از پشت سنگی روی ارتفاع تشویق به مقاومت می کرد . محمد الهی هم با دست زخمی، کنارش تیراندازی می کرد. خودم را رساندم به جلیل حمامی. همراه ابوسجاد، داشت فرکانس فرمانده ی گردان تکاوری را که به ما حمله کرده بود ، شنود می کرد. ابو سجاد هم ترجمه می کرد برای چوپان: نیروهای تیپ مخصوص 91 عراقن... میگه رسیدیم پنجاه متری هدف . کاره خوب پیش میره. الانه تپه سقوط کنه...
قلبم به شدت شروع کرد به زدن . دست خودم نبود و با خودم حرف میزدم یعنی دارن تپه ی پایین رو می گیرن. خدایا خودنت کمک اشلو کن .. مرتضی نباشه یعنی هیچکس نیس...

گوشم به ترجمه عراقی ابوسجاد بود.
- چیزی نمونده ... ایرانی ها به شدت مقاومت می کنند... قربان بدجور تلفات می دیم.
این جور پیش بره یه نفر زنده نمی مونه...
 ابو سجاد هوار کشید: فرمانده ی تیپ نود و یک دستور عقب نشینی داد... الله اکبر ...
مقاومت و مرتضی و افراد روی تپه پایین باعث شد، این بالا هم ورق برگردد کماندو ها نرسیده به قله عقب نشینی کنند.


خاطره ای از دلاوری فرمانده گردان فجر در عملیات والفجر 2

ما هرگز نمی گذاریم واقعه تنگه احد در اسلام تکرار شود
صبح دومین روز حمله، داخل سنگر فرماندهی قرارگاه خاتم الانبیاء (صلی الله علیه و آله)، احمد کاظمی نتیجه قطعی شب اول عملیات والفجر دو را به من گزارش داد: آقا محسن، توی هیچ کدام از سه محور عملیاتی، الحاق صورت نگرفته ...
کاظم که ساکت شد، گفتم: راحت بگو شکست خوردیم!
احمد سر تکان داد.
-    متأسفانه همین طور!
برگشتم و به سرهنگ علی صیاد شیرازی نگاه کردم. پرسیدم: برادر صیاد، از ارتش چه خبر؟ سرهنگ جلو آمد و گفت: آقا محسن، تعریفی نداره. دیشب ارتفاع کینگ هم سقوط نکرده!
مدام مسؤولین سیاسی کشور زنگ می زدند و از عملیات می پرسیدند. عملیات قفل شده بود و دل و دماغی برایم نمانده بود. بلند شدم و طول سنگر را قدم زدم. به شکست و توقف حمله فکر کردم. لحظه ای گوشم رفت به بی سیم چی سرهنگ صیاد شیرازی که او را صدا می کرد: جناب سرهنگ، فرمانده لشکر هفتاد و هفت خراسان! صیاد شیرازی گوشی را گرفت. به صورت او زُل زدم با خود گفتم: لابد مشکلی پیش اومده!
هر چه می گذشت، لبخند ظریف سرهنگ توی صورتش روشن تر می شد. سر تکان داد و شمرده شمرده با لحن پیروزمندانه و تحکم توی گوشی بی سیم گفت: دست تک تک سربازها رو می بوسم. از طرف من بهشون خدا قوت بگید...
گوشی بی سیم را به ستوان لاغر اندام ارتش داد و به علامت تشویق زد روی شانه ستوان جوان. رو به من کرد و گفت: الله اکبر... آقا محسن، تیپ دو لشکر هفتاد و هفت با کمک تیپ المهدی، کینگ رو تصرف کردن و الآن روی اون مستقرن!
خبر خوش سرهنگ شد اکسیژن خالص و تا عمق ریه ام دوید. سرحال و قبراق شدم! خیلی زود جعفر اسدی فرمانده تیپ المهدی و برادرش صالح داخل سنگر قرارگاه شد.
-    سلام آقا محسن!
جلو آمدند و روبوسی کردیم، گفتم: کینگ آزاد شد.
-    اومدم همین خبر رو بدم!
-    جعفر، اوضاع محور شما؟
جعفر سر کم مویش را خاراند. نقشه ی لوله شده ی توی دستش را پهن کرد کف سنگر قرارگاه.
-    ارتباط ما با گردان مالک قطع شده. کمیل روی ارتفاع صدر موفق نبوده و تو محاصره دست و پا می زنه. گردان فجر تو عمق بیست کیلومتری عراق چند پایگاه و ارتفاع مهم رو که بر تنگه و شاهراه در بندی خان مشرفه، تصرف کرده! الآن گلوگاه دشمن تو چنگ گردان فجره!
-    فجر! گردان مرتضی!؟  
-    ها بله!
-    اشلو؟
-    ها بله!
-    این که خوبه!
-    بله، ولی یه مشکل بزرگ وجود داره!
-    چه مشکلی؟
-    پایگاه های دور تا دور گردان فجر دست عراقیاست! در اصل، وضعیت «محاصره تو محاصره»  پیش اومده!
جعفر اسدی ساکت شد، گفتم: نظرت چیه جعفر؟!
سر تکان داد و گفت: آقا محسن، اشلو با دو گروهان اون جا رو تصرف کرده، اما خبری از یه گروهان دیگه اش نداره! دشمن هم از صبح روز قبل از زمین و هوا دیوانه وار تلاش می کنه تپه رو پس بگیره! موندم چکار کنم!
به فکر فرو رفتم. سرهنگ هم مثل سید رحیم صفوی حرف های جعفر اسدی را شنیده بود. رحیم گفت: موقعیت خیلی حساسه! باید با مرتضی حرف بزنیم، اون تو مرکز جنگه!
جعفر اسدی با مرتضی جاویدی تماس بی سیمی گرفت و گوشی بی سیم را به من داد.
-    اشلو اشلو، محسن رضایی هستم!
-    محسن محسن، اشلو به گوشم!
-    سلام آقا مرتضی، اوضاع؟
-    مخلص آقا محسن عزیز هستم!
-    خسته نباشی، وضعیت؟
-    بچه ها تک تک سلام می رسونن، ملالی نیس، جز دوری شما!
بعد انگار که گوشی را به سمت نیروهایش گرفته باشد، صدای الله اکبر و مرگ بر صدام افرادش را از پشت بی سیم شنیدم! گفتم: اشلو، وضع تلفات، تدارکات و مهمات گردانت...
با آب و تاب گزارش داد: به حول و قوه الهی، تعدادی اسیر گرفتیم، شصت نفر سر پا و تعدادی زخمی و شهید، آذوقه برادران مزدور عراقی تا دلتون بخواد موجوده! تا الآن هم پاتک عراقیا رو دفع کردیم. در خدمتیم!
صدای پرطنین و شاد مرتضی حیرانم کرد. اما وقتی به نقشه و گزارش ها توجه می کردم، بهترین کار، بیرون کشیدن گردان فجر از دل دشمن بود. با سرهنگ مشورت کردم و به مرتضی جاویدی گفتم: اشلو، می تونید تا شب دوام بیارید؟
با صدایی که بوی قاطعیت و توکل داشت، گفت: کاکو محسن، تا قیامت مقاومت می کنیم و منتظر شما می مونیم!
-    خدا حفظت کنه، تا شب دوام بیارید و بعد بکشید عقب!
با لحن متعجب پرسید: عقب نشینی!؟
عقب نشینی را جوری تلفظ کرد که انگار حرف نامعقول زده ام. محتاط گفتم:
-    ممنونم از رشادتت اشلو، اما شما تو دل دشمن هستید و باید زودتر بیایید عقب!
-    آقا محسن، شاید من منظورم رو بد فهموندم؛ ما گلوی دشمن رو تو چنگ داریم! می مونیم و مقاومت میکنیم تا شما برسین به ما!
-    با پنجاه، شصت تا نیرو غیر ممکنه!
صریح و روشن پاسخ داد: کاکو محسن، من و بچه ها هم قسم شدیم نذاریم اُحد تکرار بشه! از حاج جعفر بپرسید!
از فحوای کلامش منقلب شدم. نگاهم ناخواسته رفت به جعفر اسدی که پشت چهره اش لبخند داشت، گفتم: قصه احد چیه؟
-    آقا محسن، پیش از عملیات مکرر به اون تأکید کردم، تنگه در بندی خان، تنگه ی اُحده! اونم همش تکرار می کرد: احد تکرار نمی شه!
شستی بی سیم را با شک فشار دادم.
-    اشلو، تکلیفی برای موندن ندارین! تازه مهمات و آذوقه هم تموم می شه، موندن خودکشیه!
-    آقا محسن، ما مخلص دستور فرماندهی هستیم، اما اینو هم بدونید که برگشتن ما هم از حلقه محاصره ی دشمن، خودکشی یه!
-    ولی!؟
حرفم را برید.
-    آقا محسن، تا دلتون بخواد دشمن برای ما مهمات گذاشته اند، آب و آذوقه رو هم یه کاریش می کنیم!
توکل کلام مرتضی، نشاط و امید را دمید به روحم. اشک توی چشمم حلقه زد. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: اشلو مقاومت کنید، ببینم چی می شه!
-    ممنون آقا محسن! اگه شهادت نصیبم شد، سلام من رو به امام خمینی برسون!
دلم لرزید، گفتم: ان شاء الله پیروزید و قول می دم سلام شما و رشادتون رو برسونم خدمت امام!
یک دفعه صدای هلی کوپتر از بی سیم شنیدم.
-    برادر محسن، مهمون داریم، باید آماده پذیرایی بشیم!


انتهای متن/

منبع: کتاب تپه جاویدی و راز اشلو، نویسنده اکبر صحرایی



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده