شهدای بیست و ششم تیر ماه
شهید مهدی رحیمی يازدهم مهر 1343، در شميرانات چشم به جهان گشود. پدرش ذبيح الله، كارگر بود و مادرش،زهرا نام داشت. تاپايان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان بسیجي در جبهه حضور يافت. بيست و ششم تير 1362، در بوکان بر اثر اصابت گلوله توسط نيروهاي عراقي شهيد شد. مزار او در گلزار شهدای چيذر واقع است.

خاطراتی از شهید

مادر شهید: یکی از خاطراتی که اینجانب از شهید دارم این است که قرار بود منزلی را روبروی قبر شهید خریداری نمائیم نمی شد ایستاد و قبرش را نشون داد و گفت من نمی‌دونم اونجا چه می بینم شما چه می بینی گفتم نمی‌دونم گفت من احساس می‌کنم همه چی اونجاست دعا می کنم اینجا رو بخرید و محکم گفت میدونم میخرید که ما بعد از 36 روز بعد از شهادت آن عزیز آنجا را خریدیم شبی هم که شهید شد خواب دیدم که دم در باغ بزرگی نشستم با یکی از اقوام داشتم جنازه‌هایی که می‌آورند غذا می‌دادم یه جنازه آمد گفتم به ایشان 2 تا غذا بدیم ایشان گفتند بدهیم اشکالی نداره ساعتی که تیرخورد صبح تو منزل سر سفره صبحانه بودم که صدای شلیک تیر را شنیدم حالم بد شد و افتادم گفتم بچه ها مهدی شهید شد پسر بزرگم که 16 ساله بود گفت مادر اشتباه می کنی بلند شو پدرشون تو جبهه بود و ما تنها منتظر بودیم که خبر بیارن بعد از 3 روز خبر آوردند من که در همان ساعت و روز به شهادت
رسیده‌اند.

دیگر اینکه ایشان دوست نداشتند من در شهادتشون گریه کنم از این رو وقتی رفتم جنازه را دیدم یک طرف بدنم فلج شد و چشم راستم و تمام صورتم زخم شد و بینایی چشم راستم را 75% از دست دادم خوشحالم از اینکه منهم با او با از دست دانش معلول شدم بعدا بخوابم آمد که مادر نگرانم آروم باش انشاالله خوب میشی به مرو زمان سلامی را باز یافتم به لطف خدا فقط بینائیم را بدست نیاوردم .

من معلم بودم مادر مدرسه شاگردانی داشتیم که استطاعت مالی نداشتند روزی یکی از بچه های کفش نیاز داشت من به منزلشان رفتم جهت دادن کفش دیدم بادمپایی در برق به مدرسه آمده آمدم منزل تعریف کردم آقا یمهدی نشیت به گریه کردن که خدایا چرا مادر همیاسگی خودمان نتونستیم بدوینم اینها مشکل دارند پیاده تا منزلشون رفت و کاپشین خودش را برد داد آمد خیلی صورتش شده بود پاهایش بی حس شده بود گفت حالا خودم رومی بخشم .

دیگر از خاطراتی که دارم هر شب به مسجد میرفت وقتی شب از مسجد میامد تو راه میخوند و گریه می کرد برای شهدا و معلولین چون بدید نشون میرفتیم از طرف ستاد.

دیگر از خاطراتی که دارم این است که با رضایت رفت به جبهه و خیلی خوشحال بود یه دوره از بسیج رفت به کردستان بوکان درآنجا از ناحیه چشم و دست مصدوم شد ماه رمضان بود که برای بار دوم میرفت گفتم دیگه نرو بگذار پدرت بیاد بعد برو گفت نه آمدم از شما حلالیت بطلبم رفت و مجروح شد به بیمارستان رفتم در تبریز بستری بود توی بارون در بالکن بیمارستان جا نداشتند روی زمین خوابیده بود خیلی ناراحت شدم گفت مادر وقتی کار برای رضا خدا باشد نگرانی ندارد .

منبع: اداره اسناد بنیاد شهید تهران بزرگ

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده