خاطره خودنوشت شهيد «حسام الدين بهمه ای» (3)
نوید شاهد - شهيد حسام الدين بهمه ای در دفتر خاطرات خود می نویسد: «من هنوز راهی را برای بهتر زندگي کردن انتخاب نکرده و به پيش مي رفتم تا اين که جنگ تحميلي عليه جمهوري اسلامي آغاز شد و من آن زمان هنوز به مدرسه مي رفتم و...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهيد «حسام الدين بهمه ای» (3)
 
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد حسام الدين بهمه ای سوم دی ماه 1343 در روستای يحيی آباد شهرستان بيضاء دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد. تحصیلات خود را تا مقطع دوم راهنمایی گذراند. با آغاز جنگ تحمیلی درس را رها کرد و عازم جبهه شد. 18 ماه در مناطق جنگ کردستان گذراند. پس از مرخصی کوتاه مجدد عازم جبهه شد. او سال 1364 به خدمت سربازی رفت و سرانجام 13 تیرسال 1365 به شهادت رسید.
 
متن خاطره خودنوشت: آغاز جنگ و شور وحال جبهه ها
من هنوز راهی را برای بهتر زندگي کردن انتخاب نکرده و به پيش مي رفتم تا اين که جنگ تحميلي عليه جمهوري اسلامي آغاز شد و من آن زمان هنوز به مدرسه مي رفتم و وقتي آهنگ جنگ شروع شد و به فرمان امام از مردم دعوت شد به جبهه ها بروند در من شور و حال خاصي دست داده بود ولي از آن جهت که حضور در جبهه بايد با اذن پدر و مادر باشد زمان بود که مرا سخت در دو راهي مشقت تنگنا و فشار قرار مي داد چون از اين جهت که من تنها فرد پسر خانواده بودم و پدر و مادر به هيچ وجه حاضر نبودند که من به جبهه بروم تا اين که مدرسه ها تعطيل شد و زمان براي من زمان خاص شور انگيزي بود. آخه وقتي من مي ديدم هم سن و سال هاي من و رفقا به جبهه مي روند براي من تحمل کردن خيلي دشوار بود.
 
رضایت پدر و مادر
 چند بار به سپاه رفتم با آنها مسائل را در جريان گذاشتم و آنها هم حاضر نبودند تا اين که به هر نحوي بود آنها را راضي کردم و کارها را براي گذراندن دوران آموزش آماده کردم و به آموزش رفتم ولي بعد پدرم آمد و مسائلي را شرح داد و من از جبهه رفتن براي زمان کوتاهي تأخير دادن به خانه آمدم و پس از دلجويي و گفت و شنود زمان رفتن به جبهه فرا رسيد .
 
مقر صاحب الزمان
البته بگويم اين زمان کوتاه براي من چون سال ها دور مي گذشت بله من در بسيج سپاه تشکيل پرونده دادم و براي رفتن کاملاً آماده بودم و زمان اعزام رسيد ابتدا ما را به شيراز مقر صاحب الزمان آوردند بله شور حال ديگري در تنم رخ مي داد انگار که لحظه اي را که فکر مي کردم اين زمان رسيده و خيلي خوشحال بودم مدت 2 روز که در شيراز بودم دائماً مي ترسيدم که دوباره پدرم بيايد مرا باز گرداند تا اين که ما را به مهاباد اعزام کردند .
 
کردستان، کوله و دموکرات
آن زمان احزاب کوموله و دموکرات در کردستان فعاليت خاصی داشتند. آن زمان براي من خيلي شيرين بود و خود هم نمي دانستم ولي از آنجا که خانواده را در جريان نگذاشته بودم سخت ناراحت و نگران بودم بالاخص آنجا که يک  روحاني براي ما در همين زمينه صحبت کرد. بله به هر حال زمان آن موقع برای من زود سپري شد و دوباره به خانه بازگشتم.
 
 
انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده