خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان
جمعه, ۲۲ تير ۱۳۹۷ ساعت ۱۹:۳۲
خیلی ناراحت شدم به خانه که رسیدم امیر را صدا زدم. امیر جان بیا کارت دارم. امیر سریع خودش را به من رساند. مادر جان چرا دیروز غذای مامان دوستت را نخوردی. بنده خدا ناراحت شده. سیر بودی با خودت می‌آوردی.

جشن تولد فرزند یکی از همسایگان پایگاه بود امیر که شش سال بود با خوشحالی زیادی خودش را برای رفتن به جشن آماده کرد. عصری که برگشت صحبتی از مهمانی نکرد.

روز بعد مادر دوستش را دیدم و کلی تشکر کردم بابت زحمت های امیر. همسایه گفت امیر که لب به هیچ غذایی نزد هر چه اصرار کردم که با خودت ببر این کار را هم نکرد.

خیلی ناراحت شدم به خانه که رسیدم امیر را صدا زدم. امیر جان بیا کارت دارم. امیر سریع خودش را به من رساند. مادر جان چرا دیروز غذای مامان دوستت را نخوردی. بنده خدا ناراحت شده. سیر بودی با خودت می‌آوردی.

-آخر مادرجان غذایشان ساندویچ کالباس بود با پپسی. مگر شما و بابا نگفتید اینها حرام است.

حالا به خاطر اینکه آنها ناراحت نمی شدند یک لقمه میخوردی. از امیر جوابی شنیدم که پاسخی جز سکوت نداشتم.

-اگر حرام است پس یک لقمه هم حرام است.

خانم حسینی مادر شهید امیر امیرگان:

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده