در شصت و سومین سالگرد ولادت شهید«سیدعلی جعفری» منتشر می شود؛
نزدیک او رفتم و پرسیدم: چرا اینقدر به حیاط نگاه می کنی؟ گفت: می دانم که این دفعه بروم دیگر بر نمی گردم. هیجده روز گذشت و روز تاسوعا بود که خبر آوردند سید علی شهید شده است.پدرش رفت ببیند خبر درست است که عكسش را به او نشان دادند و فردایش پیکرش را آوردند كه اولين شهيد جاده چالوس بود.
اولین شهید جاده چالوس به روایت مادر

نویدشاهدالبرز؛ شهید«سیدعلی جعفری» با نام مستعار «غلامعلی» در نهم تیر ماه سال 1334،در «ولایت رود» در جاده چالوس چشم به جهان گشود. وی تحیلات خود را تا پنجم ابتدایی به انجام رساند و برای کمک به معاش خانواده به شغل کشاورزی روی آورد. در روزهای جنگ تحمیلی در منطقه سومار در سی ام مهرماه 1361، بعد از رشادت های فراوان به شهادت رسید. تربت پاک شهید در روستای «ولایت رود» در جاده چالوس نمادی از ایثار و پایداری در راه وطن است.

اولین شهید جاده چالوس به روایت مادر

روایتی مادرانه از شهید «سیدعلی جعفری» را در ادامه بیان می کنید:

من مادر شهيد «سيدعلي جعفري» هستم. سيد علي خيلي مظلوم ، نجیب و كم صحبت بود هميشه در مسجد فعاليت داشت كه بعداٌ هم به منطقه رفت شش ماه در جبهه بود كه آمد بچه هايش كوچك بودند يكي دو ساله و يكي چهار ماهه بود. خيلي به بچه هايش علاقه داشت به خاطر اين كه احترام زيادي به پدرش مي گذاشت جلو اون بچه را بغل نمي كرد. كارش كشاورزي بود ولي نمي توانست طاقت بياورد دوست داشت به جبهه برگردد.

روزي كه خواست به جبهه برود من گفتم: مادر جان! نرو بالاخره زن و بچه داري يكي را مي خواهي بالاي سر بچه هايت باشد برو همينجا مسجد فعاليت كن. او هم قبول کرد.

ماه مبارك رمضان بود از کار كشاورزي كه فارغ می شد به مسجد می رفت. چون روزه بود من نگران می شدم و افطاری برایش می بردم.

می گفتم مادرجان ! چیزی بخور . می گفت من با یک لیوان اب افطار کردم و تا کار مسجد تموم نشود افطار نمی کنم.

نیمه های شب می آمد می رفت بالای پشت بام نماز می خواند. سحرها مناجات سحر را انجام می داد. بعد از اینکه ماه مبارک رمضان تمام شد. گفت:

مي خواهم به منطقه بروم. هر چه به او گفتم: مادر تو شش ماه در منطقه بودي خانمت ناراحت مي شود. بچه‌هايت كوچك هستند. گفت: نه هر طور شده من بايد بروم گفتم من جلويت را نمي گيرم كه بعداٌ ناراحتي برايت ايجاد شود مي خواهي بروي برو ولي به فكر زن و بچه ات هم باش.

آن روز که می خواست برود جلوی پنجره ایستاده بود. پدرش مریض بود. رفت پدرش را بوسید و حلالیت طلبید. پدرش از رفتنش خیلی ناراحت بود اما چیزی نگفت. همینطور که جلوی پنجره ایستاده بود دیدم توی حیاط را نگاه می کند.

نزدیک او رفتم و پرسیدم چرا اینقدر به حیاط نگاه می کنی؟ اگر نگران بچه هایت هستی آنها جایشان امن است. ما از آنها مراقبت می کنیم. مکث کوتاهی کرد و چیزی نگفت. دوباره از او پرسیدم که چرا ناراحت هستی؟ هر چه در دلت هست بگو؟ گفت: برای کسی ناراحت نیستم فقط می دانم که این دفعه بروم دیگر بر نمی گردم. من در جوابش گفتم: مادر چرا برنمیگردی؟ شش ماه در جبهه بودی اتفاقی برایت نیافتاد. ان شالله این دفعه هم بر می گردی. گفت نه مادر می دانم که بر نمی گردم. من خواب دیدم . می دانم که بروم دیگر برنمی گردم. خیلی ناراحت شدم گفتم این حرف را نزن بچه هایت کوچک هستند کی می خواهد بچه های تو را نگه دارد.

گفت: خودت هستي جان تو وجان بچه هايم. صبح ساعت پنج بود كه از زير قرآن ردش كردم مي خواستم بروم دنبالش تا ترمينال گفت: مادر جان! نمي خواهد بيائي. گفتم: چرا من خيلي دلم مي خواهد بيايم تو را بدرقه كنم. گفت: نه تو بيائي آنجا گريه مي كني خوب نيست جلوي مردم گريه كني. همينجا دم در خداحافظي مي كنم. هیجده روز گذشت و روز تاسوعا بود که خبر آوردند سید علی شهید شده است.

پدرش رفت ببیند خبر درست است که عكسش را به او نشان دادند و فردایش پیکرش را آوردند كه اولين شهيد جاده چالوس بود. تشيع جنازه اش خيلي شلوغ بود من هرچه مي دويدم به پیکرش نمي رسيدم. روز عاشورا هم برايش ختم گرفتيم.


اولین شهید جاده چالوس به روایت مادر
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده