رضا ابوطالب زاده سرابى ـ فرزند محمّد ـ در تاريخ بيست و ششم خرداد ماه سال 1341 در شهرستان مشهد به دنيا آمد به علّت تولّدش در روز تولّد امام رضا(ع) نامش را رضا گذاشتند.
نام و نام خانوادگى: رضا ابوطالب زاده سرابى

نام پدر: محمّد

تاريخ و محلّ تولّد: 26/3/1341 ـ مشهد

تاريخ ومحلّ شهادت: /4/4/1362 ـ پيرانشهر

آخرين سمت: فرمانده‏ى گردان ذوالفقار تيپ ويژه‏ى شهدا

رضا ابوطالب زاده سرابى ـ فرزند محمّد ـ در تاريخ بيست و ششم خرداد ماه سال 1341 در شهرستان مشهد به دنيا آمد به علّت تولّدش در روز تولّد امام رضا(ع) نامش را رضا گذاشتند.

منيره وارسته عبّاس زاده ـ مادر شهيد ـ مى‏گويد: «وقتى به دنيا آمدصورتش نقاب داشت. در كودكى مريض شده بود كه شفاى او را از امام رضا(ع) گرفتيم و يك گوسفند براى او قربانى كرديم. در 5 سالگى نماز مى‏خواند و در 9 سالگى روزه مى‏گرفت. در جلسات مذهبى، دعاى توسّل و دعاى كميل شركت مى‏كرد. نمازها را سعى مى‏كرد بهصورت جماعت بخواند. وقتى نماز مى‏خواند گريه مى‏كرد.»

دوره ابتدايى را تا كلاس سوّم در مدرسه‏ى عسگريّه خواند و بعد به مدرسه‏ى جواديّه كه يك مدرسه‏ى قرآنى بود ـ رفت.دوره‏ىراهنمايى را شبانه خواند. روزها كار مى‏كرد و شب‏ها درس مى‏خواند.بعد از آن ترك تحصيل كرد و به شغل طلا سازى پرداخت. مى‏گفت: «من دنبال مدرك نيستم، دنبال كار حلال مى‏روم.» در كارها به مادرش كمك مى‏كرد.

چون به قرآن علاقه داشت، با پدر و مادرش به جلسات قرآنى مى‏رفت. در اوقات فراغت به حرم مطهّر امام رضا(ع) مى‏رفت و در جلسات قرآن و انجمن پيروان دين نبوى شركت مى‏كرد. كتاب‏هاى مذهبى و كتاب منتهى الامال شيخ عبّاس قمى، كتاب‏هاى شهيد مطهّرى كتاب‏هاى سياسى و كتاب‏هاى امام خمينى را مطالعه مى‏كرد. به ورزش كاراته مى‏پرداخت و كمربند مشكى داشت. نماز را سر وقت مى‏خواند.به نماز اوّل وقت مقيّد بود. به نماز شب اهميّت مى‏داد. نماز جمعه جزو برنامه هايش بود. اگر مى‏خواست به گردش برود، ابتدا به نماز و بعد به گردش مى‏رفت. زيارت نامه‏ى امام رضا(ع) را بسيار مى‏خواند.

به خواهرانش توصيه مى‏كرد: «حجاب را رعايت كنيد.» به پدر و مادرش احترام مى‏گذاشت. وقتى آن‏ها را مى‏ديد، به تمام قد جلوى آن‏ها مى‏ايستاد و پاهايش را در حضور آن‏ها دراز نمى‏كرد. در بند تجمّلات نبود. مشكلات ديگران را حل مى‏كرد. به طورى به مردم كمك مى‏كرد كه كسى متوجّه نمى‏شد. زهرا ابوطالب زاده ـ خواهر شهيد ـ مى‏گويد: «سقف خانه يكى از همسايه‏هايمان ريخته بود. برادرم رفت و تمام وسايل آن‏ها را به خانه‏مان آورد. هنوز هم آن همسايه از برادرم به خوبى ياد مى‏كند. براى همسايه‏ها نفت مى‏برد.»

محمّد ابوطالب زاده سرابى ـ پدر شهيد ـ مى‏گويد: «به ما درس مى‏داد. مى‏گفت: بايد صله‏ى رحم را به جا بياوريد. به حلال و حرام مقيّد بود. در نامه‏اى نوشته بود: من حدود سه مثقال طلا را از آقاى طباطبايى حيف و ميل كردم، به ايشان بگوييد از من راضى باشد. به روحانيّت علاقه داشت. با افرادى معاشرت مى‏كرد كه از خودش بالاتر باشند. با افراد ناباب رفت و آمد نمى‏كرد.»

محمّد على عدالتيان ـ دوست شهيد ـ مى‏گويد: «ايشان مى‏گفتند: چه خوب است انسان دوستانى داشته باشد كه وقتى به آن‏ها نگاه مى‏كند، به ياد خدا بيفتد.در مشكلات صبور و بردبار بود. اگر در مسئوليّتى كه داشت، به مشكلى برخورد مى‏كرد، با بردبارى آن را حل مى‏نمود.»به محرومين و مستضعفين انفاق و به صندوق صدقات و خيرات كمك مى‏كرد.در 13 سالگى به همراه پدرش به راهپيمايى مى‏رفت.

در راهپيمايى‏ها و تظاهرات شركت مى‏كرد. شب‏ها كه حكومت نظامى بود، با شجاعت از خانه بيرون مى‏رفت.

در راهپيمايى‏ها كفن مى‏پوشيد و جلوى تانك‏ها مى‏ايستادو اعلاميّه پخش مى‏كرد.در جلسات آقاى هاشمى نژاد و آقاى خامنه‏اى شركت مى‏كرد. بر روى ديوار شعار مى‏نوشت و در درگيرى استاندارى شركت داشت. شب‏ها به روى پشت بام مى‏رفت و نداى اللّه اكبر سر مى‏داد.

محمّد ابوطالب زاده سرابى ـ پدر شهيد ـ مى‏گويد: «در زمان شاه به همراه او به پارك ملّت رفتيم. در آن جا به او گفتم: اين پارك را كه مى‏بينى، مال شاه است. از آن به بعد ديگر به آن پارك نمى‏رفت.»از جنايات و شقاوت گروهك‏هاى منافق و دموكرات‏ها بسيار ناراحت بود از منافقين و ضدّانقلاب، به خصوص بنى صدر متنفّر بود. زمانى كه خبر بر كنارى بنى صدر را شنيد، بسيار خوشحال شد. به شهيد بهشتى و رجايى علاقه داشت. شهيد بهشتى را مرد دانايى مى‏دانست و از شهادت ايشان متأثر گرديد. كتاب‏هاى شهيد بهشتى را زياد مطالعه مى‏كرد. بعد از پيروزى انقلاب اسلامى وارد بسيج شد و در گشت‏هاى شبانه شركت مى‏نمود.

عضو بسيج بود. به مسجد مى‏رفت، اذان مى‏گفت و در جلسات مذهبى و سينه زنى حضور مى‏يافت. مدّتى در كميته حرم امام‏رضا(ع) بود و قرار بود رسمى شود كه از آن‏جا بيرون آمد و گفت: «نمى‏خواهم كارم براى مقام باشد.» بعد از مدّتى به سپاه پاسداران انقلاب اسلامى پيوست و جزو نيروهاى فعّال اين نهاد گرديد.

به امام خيلى علاقه داشت. سه بار به ملاقات امام رفته بود. مى‏گفت: «بايد پشتيبان امام باشيد.»


با شروع جنگ تحميلى به جبهه‏هاى حق عليه باطل شتافت. مى‏گفت: «چون دشمن به كشور، دين و ناموس ما حمله كرده است، بايد از كشور دفاع كنيم و راه امام حسين (ع) را ادامه دهيم. جنگ براى خداست.» به دستور امام به جبهه رفت و هدفش رضاى خدا بود. مى‏گفت: «خدا را فراموش نكنيد. ما مسئوليّت سنگينى را به عهده داريم.»

به نداى امام لبيك گفت، مى‏گفت. «بايد به جبهه برويم، چون كردستان غريب است.» دوره‏ى آموزشى را در تهران گذراند. در مورد جنگ مى‏گفت: «ما پيروزيم، همان طور كه امام فرمودند: چه شكست بخوريم، چه پيروز شويم، پيروز هستيم.» آرزوى پيروزى ايران را در جنگ و سلامتى امام را داشت.زمانى كه طبس بمباران هوايى شد، براى كمك به مردم به آن‏جا رفت.

او ابتدا وارد كميته انقلاب اسلامى شده بود و حدود 15 ماه كه در آن‏جا خدمت كرد، به سپاه رفت. مى‏گفت: «چون زمان جنگ است، پس وقت ماندن نيست. در جبهه به ما احتياج است و بايد برويم.»حدود 6 ماه در پادگان امام حسين (ع) فرمانده‏ى گردان ذوالفقار از تيپ ويژه‏ى شهدا بود.

محمّد ابوطالب زاده سرابى ـ پدر شهيد ـ مى‏گويد: «از سمتش چيزى نمى‏گفت. مى‏گفت: بعد از شهادت من مى‏فهميد كه چه سمتى داشتم. ما بعد از شهادت او فهميديم كه او فرمانده بوده است.»

محمّد على عدالتيان ـ همرزم شهيد ـ مى‏گويد: «در پادگان مهاباد بوديم. ديديم كه ايشان در گوشه‏اى نشسته‏اند. گفتم: تو فرمانده هستى، برو در اتاق بنشين و با فرماندهان ديگر غذا بخور. گفت: ما همه انسان هستيم. من هم مثل ديگران يك انسان خاكى هستم. بسيار متواضع و هميشه در بين رزمندگان بود. اگر كسى به دنبال فرمانده مى‏گشت، نمى‏توانست حدس بزند كه او فرمانده باشد. فرمانده‏اى لايق و مسئوليّت‏پذير بود. در جنگ بسيار جدّى برخورد مى‏كرد. در عمليّات‏ها هميشه پيشقدم بود، اوّل خودش مى‏رفت و بعد نيروها را هدايت مى‏نمود.

با افراد زير مجموعه‏اش مثل يك برادر رفتار مى‏كرد. طورى وانمود نمى‏كرد كه مثلاً من فرمانده هستم. مى‏گفت: همه فرمانده هستند. به زيردستان ضعيف رسيدگى مى‏كرد. فداكارى و از خودگذشتگى او زبانزد بود. هر روز كه مى‏گذشت مهربان‏تر مى‏شد. عاشق اهل بيت(ع) بود. اگر از كسى خطايى مى‏ديد، آبرويش را نمى‏ريخت. فردى مسئوليّت پذير بود. سعى مى‏كرد مسئوليّتى را كه به عهده دارد، به نحو احسن انجام دهد. در كارهاى دسته جمعى شركت مى‏كرد، تا كارى را به اتمام نمى‏رساند، آن را رها نمى‏كرد. هيچ وقت «نه» در كارهايش نبود. مى‏گفت: اگر انسان با خدا باشد، كارها به خوبى درست مى‏شود. آيه‏ى «الا بذكر اللّه تطمئن القلوب» را بايد زمزمه كرد كه خدا به انسان قوّت قلب مى‏دهد و پيش پيغمبر(ص) و امامان(ع) عزيز مى‏شود. وقت بيكارى نماز بخوانيد و قرآن تلاوت كنيد. او تمام اين كارها را انجام مى‏داد. غيبت نمى‏كرد.»

قبل از عمليّات براى بالا بردن كيفيّت عمليّات و آرامش خاطر رزمندگان، با رشادت سلاح‏هاى دوشيكا و خمپاره را حمل مى‏كرد.

محمّد على عدالتيان ـ همرزم شهيد ـ مى‏گويد: «اگر در عمليّات او را صدا مى‏زديم، مى‏گفت: مسئوليّت سنگين است، بعد از عمليّات صحبت مى‏كنيم.اگر رزمنده‏اى در عمليّات مسئوليّتش را به خوبى انجام نمى‏داد، عصبانى مى‏شد و مى‏گفت: اگر نمى‏توانى انجام دهى، بگو تا به كسى ديگر واگذار كنم و اگر مسئوليّتى را قبول مى‏كنيد، سعى كنيد به نحو احسن انجام دهيد.

در كردستان در تشكيلات چريكى و جزو يكى از همرزمان شهيد كاوه بود. آن‏ها در عمليّات‏هايى شركت مى‏كردند كه معمولاً اسم نداشت و يك‏باره شروع مى‏شد. آن‏ها بسيار مقتدر بودند. شهيد كاوه به او بسيار افتخار مى‏كرد، چون او بسيار مسئوليّت‏پذير بود و مسئوليّت‏هاى سنگينى را به او واگذار مى‏كرد. شهيد كاوه براى آمادگى بهتر نيروهايش، آموزش‏هاى سختى را به آن‏ها مى‏داد. مثلاً پا برهنه بر روى برف راه مى‏رفتند تا اگر در عمليّاتى مجبور به اين كار شدند، آمادگى كامل را داشته باشند. شهيد مدام در حال نماز خواندن بود. با خداى خودش راز و نياز مى‏كرد. به حقّ و حقوقش قانع بود. يك شب در پايگاه اللّه اكبر او را براى شام دعوت كردم و غذاى مفصلى را هم تدارك ديده بودم. وقتى كه آمد، ديدم سهميه غذايش را آورده است. گفتم: من غذا درست كردم، گفت: هر كس در جنگ بايد سهميه غذاى خودش را بخورد. روز به روز چهره‏اش نورانى‏تر مى‏شد.»

رضا ابوطالب زاده سرابى براى مردم كردستان بسيار زحمت كشيد، به آن‏ها مى‏گفت: اين سربازان براى كمك به شما آمده‏اند، قصد تعرّض ندارند، بلكه مى‏خواهند آرامش به شما بدهند.

پدر شهيد مى‏گويد: «وقتى به ايشان مى‏گفتيم: داماد شو. مى‏گفت: من داماد شده‏ام. در كردستان سنگر، حجله ماست و اسلحه عروس ما.»

در جبهه نماز شبش ترك نمى‏شد. غذايش كم بود. بسيار فعّاليّت مى‏كرد. مى‏گفت: «كردستان غريب است.» مرخّصى بيست روزه را فقط ده روز مى‏ماند. مى‏گفت: «جاى من اين‏جا نيست، در جبهه به من احتياج دارند.»

محمّد ابوطالب زاده سرابى ـ پدر شهيد ـ مى‏گويد: «يك بار كه در مرخّصى بود، از روى رختخوابش غلط خورده و آن طرف رفته بود. بيدارش كردم كه سر جايش بخوابد. گفت: الآن همرزم‏هاى من در سنگر با وضع بسيار بدى به سر مى‏برند.»

در جبهه اگر رزمنده‏اى نياز مالى داشت، به او كمك مالى مى‏كرد. در كردستان از ناحيه‏ى شانه تير خورد و مجروح گرديد، ولى به خانواده‏اش چيزى نگفت و بعد از بهبودى دوباره به جبهه رفت. بسيار متواضع و فروتن ود.

به مرخّصى كه مى‏آمد، با سركشى از خانواده‏هاى شهدا با آن‏ها ابراز همدردى مى‏كرد.

زهرا ابوطالب زاده سرابى ـ خواهر شهيد ـ مى‏گويد: «از جبهه آمده بود. پدرم به ايشان گفتند: حالا نوبت من است كه به جبهه بروم، تو بمان. ايشان گفتند: تا جايى كه من باشم، شما نبايد به جبهه برويد.»

مادر شهيد مى‏گويد: «وقتى از جبهه مى‏آمد، ابتدا لباس‏هاى سپاه را در مى‏آورد و بعد به منزل مى‏آمد. به او مى‏گفتم: يك‏بار هم كه شده با لباس سپاه بيا. مى‏گفت: من به خاطر لباس كه به سپاه نرفته‏ام. اين‏ها ريا است.

حتّى لباس‏هايش را در حمّام مى‏شست و به صاحب حمّام هم مى‏گفت تا مديون نباشد و سپس به حرم مى‏رفت. لباس‏هايش را خودش مى‏شست تا من از شستن آن‏ها راحت باشم.»

زهرا ابوطالب زاده سرابى ـ خواهر شهيد ـ مى‏گويد: «آرزويش شهادت بود. به ما مى‏گفت: اگر من به شهادت رسيدم، گريه نكنيد، صبر داشته باشيد. ما مى‏گفتيم: خدا نكند كه شهيد شويد. گفت: مگر شما از حضرت زينب(س) بهتر هستيد. ما براى انقلاب زحمت كشيده‏ايم تا به ثمر برسد. پيرو انقلاب و اسلام باشيد. نماز را اوّل وقت بخوانيد. حجاب خود را خفظ كنيد. صبور باشيد. احترام پدر و مادر را داشته باشيد و بعد از من اسلحه مرا زمين نگذاريد.»

مى‏گفت: «دوست دارم در راه امام حسين (ع) و امام خمينى خودم را فدا كنم.»

محمّد على عدالتيان ـ همرزم شهيد ـ مى‏گويد: «در شب عاشورا چنان از صحنه كربلا نوحه مى‏خواند كه رزمندگان از حالت طبيعى خارج مى‏شدند. دوست بسيار خوبى بود. وقتى نگاهش مى‏كرديم به ياد خدا مى‏افتاديم. تمام صحبت‏هايش پيام بود.

مى‏گفت: در راه خدا و پيغمبر برويد. غيبت نكنيد. او طورى راه مى‏رفت كه ما درس مى‏گرفتيم. وقتى از چادر بيرون مى‏آمد، سعى مى‏كرد كه كفش‏ها را لگد نكند و حتّى آن‏ها را مرتّب مى‏كرد.»

زهرا ابوطالب زاده سرابى ـ خواهر شهيد ـ مى‏گويد: «دفعه آخرى كه به جبهه رفت، بسيار نورانى بود. لباس سپاهى كه دوخته بود بر تن كرد و همه او را در لباس سپاه ديدند.»

محمّد على عدالتيان مى‏گويد: «آخرين بارى كه ايشان را ديدم، به او گفتم: اكنون كه عضو سپاه هستيد ازدواج كنيد. گفت: نزديك است كه من به معشوقم برسم. بعد از چند روز او به معشوقش رسيد. او عاشق امام حسين (ع) بود.»

مادر شهيد كاوه در مورد ابوطالب زاده مى‏گفت: «مواظب او باشيد، چون به وجودش در جبهه نياز است.» مادر شهيد مى‏گويد: «سه روز قبل از شهادتش كه به منزل تلفن كرد، به او گفتم: براى شب‏هاى احيا به مشهد بيا. گفت: شما براى من دعا كنيد كه خداوند حاجت مرا برآورده سازد. به او گفتم: ان شاء اللّه به آرزويت ـ كه شهادت است ـ مى‏رسى. بسيار خوشحال شد و در شب هفدهم ماه مبارك رمضان شهيد گرديد.»

همچنين مى‏گويد: «قبل از شهادت او خواب ديدم كه شهيد يك پرچم در دست دارد و مى‏گويد: عباس بيا، عباس بيا و شهيدان زنده‏اند اللّه اكبر. همچنين در شب هفدهم ماه مبارك رمضان خواب ديدم كه او داخل يك سالن بزرگ با اتاق‏هاى زيبا است و يك لباس آبى پوشيده است كه بعد خبر شهادت او را آوردند. وقتى خبر شهادت او را به ما دادند، ما جزع نكرديم. صبور بوديم، چون قبلاً او ما را آماده كرده بود.»

قبل از شهادت غسل كرده بود و وضو گرفته بود. محمّد على عدالتيان نقل مى‏كند: «براى پاكسازى به سليمانيّه رفته بود كه تركش خورد و به شهادت رسيد.»

رضا ابوطالب زاده سرابى در تاريخ 4/4/1362 در منطقه پيرانشهر، بر اثر اصابت تركش به سينه به درجه رفيع شهادت نايل گرديد. پيكر مطهّر ايشان پس از انتقال به زادگاهش، در حرم مطهّر امام رضا(ع) در صحن آزادى دفن گرديد. پدر شهيد ـ محمّد ابوطالب زاده سرابى ـ مى‏گويد: «بعد از شهادت او، شهيد كاوه با چهارده نفر از همرزمان شهيد به منزل ما آمدند و گفتند: شهادت او كمر ما را شكست. اين حرف شهيد كاوه مثل حرف امام در زمان شهادت شهيد مطهّرى بود.»

خواهر شهيد مى‏گويد: «بعد از شهادت ايشان برادر ديگرم ـ عبّاس ـ به جبهه رفت. گفت: بايد راه برادرم را ادامه دهم و اسلحه او را زمين نگذارم. عبّاس خواب ديده بود كه شهيد او را صدا مى‏كند. بعد از سه ماه او هم شهيد شد.»

شهيد در وصيّت نامه‏اش مى‏گويد: «اكنون كه به خواست خداوند تبارك و تعالى توفيق آن را پيدا كردم تا در ميدان امتحان الهى راه يابم، از خداوند مى‏خواهم كه در اين راه پر بركت توفيق شهادت نصيب من بگرداند. ان شاءاللّه.

مادرم، آيا از اين كه از وجود پر ثمر عمرت شهيد پرورش يافته و در مكتب الهى جاى گرفته است، افتخار نمى‏كنى؟ اگر برايت مثبت است كه درود خدا و رسول او بر تو باد كه چه خوب اسلام را شناخته‏اى و از امتحان الهى سر بلند و فاتح بيرون آمده‏اى.

مادر و پدر عزيز، اگر خبر شهادت مرا براى شما آوردند، هيچ ناراحت نباشيد و خرسند باشيد. لباس سياه بر تن نكنيد. خرج بيهوده و براى من گريه نكنيد و عزا نگيريد. چون من كسى نبوده‏ام. اين عزا و گريه فقط مخصوص ائمه معصومين(ع) است. براى آن حسينى گريه كنيد كه در روز دهم محرم با 72 تن از يارانش در آن سرزمين گرم و سوزان با لبى تشنه او را شهيد كردند. برادرم، سلاح مرا به دست گير و نگذار كه مزدوران به خاك اسلامى‏مان تجاوز كنند و به مردم محروم كمك كن. دوستان، اقوام و مردم، امام را تنها نگذاريد و براى امام دعا كنيد. برادران در جبهه را يارى كنيد. در جهاد سازندگى به خصوص در سازندگى كردستان شركت كنيد.»
نوید شاهد خراسان رضوی : 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده