گفتم برای درمان به تهران می روی؟ گفت نه به جبهه می روم گفتم با این زخم؟ گفت به من احتیاج دارند، که با همان رفتن بود که شهید شده بود و لبخند بر لبش بود.
نوید شاهد کرمان، شهید سيد مجتبي ميركمالي در خرداد 1347 در كرمان به دنیا آمد، وي پس از تحصيلات دوره راهنمايي براي فراگيري علوم اسلامي، راهي حوزه علميه اصفهان شد و دروس مقدماتي را فرا گرفت و در سن 15 سالگي با فراگيري آموزشهاي نظامي به جبهه اعزام شد.
به عنوان بي سيم چي در عمليات خيبر مشغول انجام وظیفه گرديد و پس از پايان عمليات خيبر به اصفهان بازگشت و به تحصيلات خود ادامه داد و مجددا به جبهه عزيمت نمود و در عملياتي كه در منطقه ميمك صورت گرفت، شركت نمود.
شهید میرکمالی براي بار سوم عازم جبهه گرديد و علاوه بر مسئوليت مخابرات يكي از گردانهاي لشكر قدرتمند ثارالله، به انجام وظيفه طلبگي خود پرداخت و به فعاليت فرهنگي تبليغي روي آورد. 
سرانجام اين روحاني فرزانه، با شركت در عمليات و الفجر هشت در منطقه عملياتي فاو به شهادت رسيد.
برگی از دفتر خاطرات شهید شهید سيد مجتبي ميركمالي

در ادامه به مرور خاطراتی پیرامون شهید میرکمالی می پردازیم:
***مرحله ی اول رفتن به جبهه از ناحیه ی پا مجروح شد و به اصفهان اعزام و در بیمارستان بستری گردید، ولی به هیچ کس اطلاع نداد در صورتی که عمه و عمه زاده او در اصفهان سکونت داشتند، بعد از مدتی از اصفهان به بیمارستان کرمان درمان آوردند به عیادت او رفتیم با روی خندان صحبت می کرد مشاهده می شد از درد زجر می کشد ولی اظهار نمی کرد مرحوم اخوی می فرمود جراحت پای مجتبی به قدر یک لیوان گود شده که با چقدر باند او را پر می نمایند چند روزی که گذشت هنوز پای او خوب نشده بود تلفن زد و خداحافظی کرد گفتم برای درمان به تهران می روی؟ گفت نه به جبهه می روم گفتم با این زخم گفت به من احتیاج دارند که با همان رفتن بود که شهید شده بود و لبخند بر لبش بود.

***سری آخر که می خواستند بروند جبهه چون بیشتر وقت ها می آمدند خداحافظی اما آن شب بر حسب اتفاق ما رفتیم آن شب خانه ی شهید. شهید داشت لباس می پوشید و حتی چفیه اش را پوشیده بود، وقتی شهید لباس می پوشید در اتاق باز بود من گریه می کردم دست خودم نبود چون خیلی دوستشان دارم مادر شهید خیلی صبور بودند من گفتم چرا حالا امشب که آمدیم این جا باید بروید؟ این چفیه را انداخت روی گردنش و یک شیشه ی عطر مخصوص خودش داشت زد به گردنش دستش را انداخت به گردن من و مرا بوسید و این عطر گل یخ بود که به جان من زد و گفت جوش نزن من می روم راه کربلا را باز کنم و شما را به کربلا ببرم.
 
***شهید وقتی که اصفهان درس می خواند ما هم رفتیم اصفهان پیش خواهرم ما گفتیم خوب شما هم امشب بیایید پیش ما دور هم باشیم گفت نه عمه من وظیفه دارم چون الان دارم نان دولت می خورم به عنوان روحانی باید کار کنم نمی توانم از وقتم بدزدم شما هم تا می توانید نصیحت کنید آنهایی که اداره می روند آنهایی که کار می کنند از وقتشان ندزدند. اگر وقتی به من دادند من می آیم گفتم سر شب گفت مصاحبه ای داریم با استادهایمان شما قبول کنید من ان شاالله کرمان که آمدم دو شبانه شب می آیم پهلوی شما و می خواهم یاد بدهم که دیگران هم از وقتشان استفاده کنند بعد رفتند قم و از آنجا به جبهه رفتند.
 
***یک بار برای گردش به بیرون مشهد رفته بودیم شهید سید مجتبی ماشین پدر را برداشته بود و چند تا از بچه های کوچک من را هم سوار کرده بود و ماشین را رانده بود ولی به یک سرازیری که رسیده بودند دیگر نتوانسته بود ماشین را کنترل کند تا اینکه ماشین به یک سنگ خورده بود و ایستاده بود شهید رو به بچه ها کرده و گفته بود:به خاطر معصومیت شما ، خدا به من رو سیاه هم رحم کرد درحالی که شهید خود اهل نماز شب و دعا بود.
 
*** قبل از عملیات یک شب قبل از شهادتش شب ما با هم بودیم با هم صحبت کردیم یک سری صحبت های عمومی روزانه انجام داد ولی کاملا من حس کردم که ایشان را من برای آخرین بار می بینیم و قبل از نماز مغرب و عشا بود ایشان جانمازی داشت بوی عطر می داد با یک تسبیح و یک انگشتر که به من داد . ایشان بعد از نماز جا نمازش را جمع کرد آن را به من داد و گفت که این را یادگاری از من داشته باش و روی آن انگشتری که به من داد کاملا به خاطرم هست که دو تا کبوتر دو طرف انگشتری عقیق روی قسمت نقره ای انگشتر دو تا کبوتر حکاکی شده بود من هر وقت بعدا این انگشتری را می دیدم به یاد خودش و برادرش می افتادم من خودم هیچ تغییری در آنها ندادم هنوز آن جا نمازی که به من دادند هست بعد شهادتشان هر وقت انگشتری را به دست می کنم یاد خود برادر شهیدشان می افتم چون اخویشان که خدمت سربازیش تمام شد با ایشان در عملیات طریق القدس بودیم و آشنایی ما با اخویشان از سه ماه قبل بود در عملیات احتمالا فتح المبین با هم آشنا شدیم من خودم هر وقت به آن هدیه ای که شهید داده اند نگاه می کنم حقیقتا هیچ وقت فراموش نمی کنم که ایشان شهید شده اند.
 
***یک شب خواب دیدم در مسیر کوچه ی خودمان عبور می کردم که یک فرد کلیدی انداخت کنار من مدت زیادی که این خواب را دیده بودم آنقدر روی من تاثیر گذاشته بود تعجب کردم که این کلید چیست؟ کلید را برداشتم و پشت سرم نگاه کردم دیدم آقای سید مجتبی است با یک روحیه عالی و خندان رو کرد به من و گفت که این کاری را که انجام می دهید اشتباه است و این کار را انجام ندهید و دور این کار را خط بکشید از خواب بیدار شدم و متوجه شدم این کاری را که می خواستم انجام بدهم اشتباه بود است خیلی برایم جالب بود که ایشان به فکر من بود و به خواب من آمد و مرا نصیحت کرد که وارد این کار نشوم.
منبع: شهدای روحانی استان کرمان
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده