شب معنوی و پرمحتوائی بود و در آن شب يک واقعه ای پيش آمده بود که يک گنگ به زبان آمده بود که اين يک معجزه ای شده بود و آن برادر به قول خودش امام زمان ديده بود. و برادران ديگر او را بوس مي کردن ويک بوي عطری از اين برادر بلند می شد و اين شب هم گذشت و فردا باز هم با صبحگاهی آغاز کرديم و آن روز هم گذشت.
شفای یک رزمنده / خاطره خودنوشت شهید رضا حمیدی (1)


نوید شاهد فارس: شهید رضا حمیدی در 15 آذر سال 1341 در نی ریز دیده به جهان گشود. تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم گذراند. با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و سرانجام در 7 خرداد ماه 1361 در خرمشهر به شهادت رسید.

(شفای یک رزمنده)
«خاطره خودنوشت شهید رضا حمیدی»

بسم الله الرحمن الرحيم
از روزی که از نی ريز بيرون رفتم هر ساعت برايم خاطره بود خاطرهايی دل انگيز، خاطرهايی که انسان را از هر چيز مادی دور می کند خاطره ها زياد است اما می توانم بگويم که بهترين خاطره اين باشد :
وقتی در اهواز بوديم از همه جا برادران پاسدار و بسيج آمده بودند و همه دور هم جمع بودن مرا به اين فکرانداخت که چه چيز باعث می شود که اين همه جوان از کوچک تا بزرگ به اينجا بيايند و در کنار هم در يک جا نماز جماعت بخوانند و دست در دست هم دهند و براي پيروزی اسلام بر کفر در يک جا جمع شوند .
بله برادر اين را خوب می دانم که تنها عامل اينکه اين همه جوان دور هم جمع می شوند نيروی ايمان الهی است اين را خوب می دانم که اينها همه برای يک هدف آمدن و اين هدف تنها پيروزی اسلام بر کفر است و حتی انسان اين همه جوان علاقه مند را می بينند ديگر چه غمی دارد که بگويد اصلاً آمريکا يا شوروی روی کار هست يا نيست . وقتی ما به نيرويی مسلح هستيم که بالاترين نيروها است ديگر غمی نداريم . خدايا اين جوانان را برای اسلام نگهدار.

بله برادر چقدر زيباست که انسان خود به سراغ مرگ برود مرگی که خود انسان انتخاب میکند یک مرگ دیگر است.
1.(يک)شنبه در اين شبهای ماه محرم برای حسين عزاداری مي کنند و نام حسين و کار حسيني را در دلها زنده مي کنند.
دراين جنگ براي ما مسئله صلح وجود ندارد حتی اگر که به قيمت جان تمام افراد کشورمان باشد اگر می خواستيم صلح کنيم جنگ چرا کرديم همان اول که به ما و کشور عزيزمان حمله کردن ، تسليم می شديم و نمی گذاشتيم جنگ آنقدر هم طول بکشد حال هم می جنگيم می ميريم ولی سازش نمي پذيريم.

اين جوانان می خواهند به ياری الله نيروی اسلام را به تمام جهان نشان دهند همين طوری که تا به حال نشان داده اند.


(خاطرات چند روز جبهه شوش)
از روزی که از نی ريز به طرف فسا و از فسا به شيراز و از شيراز به جنوب آمديم هر لحظه خاطره ای است و ما از نی ريز به فسا آمديم و يک شب در فسا بوديم فردای آن روز ما را گروه بندی کردن و بعد به محل نماز جمعه فسا رفتيم ، درحالی که به محل نماز جمعه فسا وارد می شديم با شعارهای گرم مردم فسا استقبال شديم و مردم در بين برادران عکسهای کوچک از امام را پخش می کردن و بعد ما را سوار مينی بوس کردند . کمی از فسا که بيرون رفتيم ايستاديم و با امام جمعه فسا ديدار کرديم و بعد به طرف شيراز حرکت کرديم ، در شيراز چند روز مانديم و در اين چند روز ما گروه بندی شديم و تمام برادران يک تيپ را تشکيل می دادند و با تعدادی اتوبوس به طرف اهواز حرکت کرديم .
 ساعت 4 تا5 از شيراز حرکت کرديم ساعت يک الی دو بعد از نيمه شب به اهواز رسيديم و ما را به يک مدرسه بردن و ما بلافاصله به اطاقهامان رفتيم و آنجا استراحت کرديم و فردای آن روز ،اول صبح برادران از خواب بيدار شدن و بعد از خواندن نماز بچه ها هر يک به  دعا و قرآن خواندن مشغول شدن و بعد صبح گاهی و بعد هم نرمش مي کنند و بعد هم صبحانه مي خوردن و چند روزي در اين مدرسه به همين منوال گذشت . نمازهايمان را در همان مدرسه به امامت سيدعبدالرسول معصومي که همراه خودمان از ني ريز آمده بود می خوانديم.
 بعد از آن چند روز ما را از مدرسه بردن به پادگان دشت آزادگان و ما را در ساختمانهای که جلوتر ارتشی ها بودن بردن .
وضع ساختمان خيلی خوب نبود و ما يک اطاق تو در تو در طبقه پنجم گرفتيم و هر صبح زود ما را برای صبحگاهی آماده می کردن و ما را به طرف ميدان صبحگاهی می بردن و در آنجا برادران قرآن می مي خواندند و برادر ديگری دعا می خواند و برادر ديگری هم صحبت می کرد و بعد ما را می دواندن و بعد از دويدن نرمش می کرديم و بعد از اينها ما صبحانه می خورديم.
خوشبختانه اين روزها خوب مي گذشت و برادران با قلبي صاف و با ايمان راسخ به خدايشان به راه خدا ادامه مي دادند و در همين چند روز که آنجا بوديم و به يک شب جمعه برخورديم که اکثر برادران از ساختمان پايين آمدن تا دعا کميل را در کنار کوه شنی بخوانيم شايد خداوند يک فرجی کند .

همه برادر يک طرف رفتند و در آنجا برادر معصومی دعای کميل می خواند و برادران گريه می کردن شب معنوی و پرمحتوائی بود و در آن شب يک واقعه ای پيش آمده بود که يک گنگ به زبان آمده بود که اين يک معجزه ای شده بود و آن برادر به قول خودش امام زمان ديده بود. و برادران ديگر او را بوس مي کردن ويک بوي عطری از اين برادر بلند می شد و اين شب هم گذشت و فردا باز هم با صبحگاهی آغاز کرديم و آن روز هم گذشت.

 و در چند روزی که در پادگان دشت آزادگان بوديم يک شب من و برادر ديگری که اهل خود نی ريز هست و دوستمان است برای ديد او با برادر ديگر به آن طرف پادگان رفتيم و در اوايل که رسيديم آن برادر را نديديم و بعد می خواستيم برگرديم که يکی از برادرا آن برادر را ديد و باعث شد که ما آن شب آنجا نماز جماعت بخوانيم و نماز را به امامت يک برادر روحانی خوانديم و بعد يکی از برادرها سخنرانی می کرد و بعد همان برادری که امام زمان را ديده بود سخنرانی کرد و جريان خود را برای ديگران تعريف می کرد و برادران گريه می کردن و سينه می زدن يک عالم معنی خيلی خوبی در آن مجلس پيدا شده بود همه گريه می کردن سينه می زدن و بعد آن برادر از مجلس خارج شد و بعد خود برادران شروع به نوحه خانی می کردند و برادران ديگر سينه می زدن خيلی مجلس باصفایی بود و بوي عشق و بوي شهادت از تمام برادران مي باريد

درود بر تمام برادران رزمنده در چند روزی که ما در دشت آزادگان بوديم در آخرين صبحگاه يکی از برادران مژده بردن برادران را به جبهه را داد که برادران با صدای الله اکبر گويان ميدان صبحگاه را پر کردن و جالب آنجا بود که از يک تيپ ما جلوتر از همه به جبهه اعزام می شديم ما خيلی خوشحال شديم و در خود نمی گنجيديم و بعد از دوو و کمی هم نرمش ما را به خط کردن و ما را برای تدارک ديدن به جبهه بردن و کمبودهای برادران را برطرف کردن و بعد از صبحانه به برادران اسلحه دادن و آنها را برای بردن به جبهه آماده کردن و ما را سوار دو اتوبوس کردن و به طرف شوش حرکت کرديم و ساعت 4 الی 5 به شوش رسيديم و ما امشب را در شوش خوابيديم و فردا ما را تا ظهر که مورخ 17/12/60 بود با يک EFA به طرف جبهه حرکت کرديم .
برادران در راه رفتن به جبهه شعار می دادن و نوحه می خواندن ما را نزديک جبهه پياده کردن و با ماشين تويوتا به خط اول جبهه بردن لحظه ها خيلی با لذت و شادمان می گذشت چون انسان وقتی قدم به جبهه می گذارد به هيچ چيز فکر نمی کند جز خدای خويش را،

من و چند برادر ديگر که يکی از آنها از برادران سپاه سروستان بود به يک سنگر رفتيم خيلی جای با صفایی است جای که انسان می تواند با خدای خودش راز و نياز کند و در شب اول چند تا از برادران ديگر که خيلی هم در اين جبهه بودن آن شب برای توجيح برادران تازه وارد در جبهه مانده بودن و فردايش رفتند و ما هر شب يکی دو ساعت تيم نگهبان بوديم و در دومين روز تعدادی خمپاره در اطراف سنگرها می زدند تو يکی از آن خمپاره ها به يک متری يا دو متری توالت به زمين خورد و ترکشهاي آن زوزه کشان به اطراف پراکنده می شد که يکی از برادران شهيد شد و يکی ديگر از برادران بر اثر موج انفجار به حالت اغما افتاد که خيلي زود هر دو را در ماشين انداختن و به اورژانس صحرایی بردند

و اين چند روز که در جبهه بوديم هر لحظه خاطره است و بعد از يک يا دو روز که جبهه بوديم بعد مشغول درست کردن سنگر شديم که روزی چند ساعت آن را درست می کرديم تا آن را تمام کرديم و خوشبختانه در آن چند روزی که در جبهه بوديم به شب جمعه برخورديم که من با برادران نی ريزی که در سنگر ديگری بودن با هم دعای کميل را خوانديم و شب خيلی جالبی بود و خيلی با صفا و در آخرين شب که در جبهه بوديم در نيمه شب ساعت 2 به ما آماده باش زدن و برادران با تمام تجهيزات آماده شدن و نزديک به دو ساعت همه برادران در سنگرهای ديدبانی بودن و بعد که آماده باش تمام شد ما به سنگرهای خودمان برگشتيم و به خواب خود ادامه داديم و فردای آن روز ما را با يک تويوتا به شوش برگرداندن که مورخ 22/12/60 بود و در يک دهکده در اول شوش مستقر شديم.

انتهای متن/
خاطره خودنوشت،پرونده فرهنگی مرکز اسناد و ایثارگران فارس



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده