پس از يتيم شدن من چوپان کدخدا شدم . برادر کوچکم هم در خانه ی کدخدا بود . روزی از روزها گله ی کدخدا را بيرون از ده بردم اما بسيار سردم بود و هميشه زير سنگی بزرگ تکيه می دادم بعد از چند دقيقه که بلند شدم ديدم تا گله نيست پا به فرار گذاشتم . گريان و نالان می دويدم تا پس از چند دقيقه حرکت گله را پيدا کردم و مشغول شمردن گله شدم . ديدم تا بره ای کم آمده و باز هم مرتباً با کوشش بيشتر شمردم و باز هم يک بره کم آمد فکر می کردم بار الها اين بره چه شده ؟ آيا زنده هست يا گرگ خورده ؟ خيلی دنبال بره گشتم اما خبری از بره نبود .
امیدواری به آینده (بخش پایانی ) / داستانی به قلم شهيد علی حيدری

نوید شاهد فارس:
شهيد علی حيدری در 31 مرداد ماه 1346 در روستای سرمشهد کازرون دیده به جهان گشود. از 7 سالگی تحصیل را آغاز کرد. دوره تحصيلی را به خوبی گذارند.
 در سال اول دبیرستان درس را رها کرد و به جبهه رفت و سرانجام در 19 اردیبهشت ماه 1361 در عملیات بيت المقدس و آزادی خونين شهر به شهادت رسید.


متن زیر برگرفته از تخیلات شهید است که بر اساس فقر جامعه در آن زمان به نگارش در آمده است:


چکیده ی از داستان قبل:«اين قفس را معمولاً در روستاها پر از انگور می کنند و بار قاطر کرده به دهات ديگر می بردند و می فروشند . موقع خوردن شام فرا رسيد . شام آماده شده ، پيش از آن که آن ها از غذا استفاده کنند . چون آن ها مشغول حرف زدن بودند و من از تاريکی شب استفاده کردم و قسمتی از مرغ را که روی برنج بود برداشتم و خوردم اما گرسنگی مجالم نداد و تمام مرغ را برداشتم و شروع کردم به خوردن . اما آن دو مرد و زن همچنان حرف می زدند . پچ ، پچ مي کردند و هيچ در فکر شام نبوده بالاخره جای شما خالی ، حالا نخور کی بخورد .

 با اين بدن حسرت زده ام که همه اش دنبال چنين فکري مي گشت آن چنان خوردم که سير شدم . حرف های مرد و زن تمام شد . مرد به زن گفت: يا الله ، بسم الله ، منتظر چی هستی ؟ شروع کن .»


امیدواری به آینده (بخش پایانی ) / داستانی به قلم شهيد علی حيدری


امیدواری به آینده (بخش پایانی )

وقتی نگاهشان به غذا افتاد ديدند که برنج بدون مرغ است . زن گفت: شوخی مکن بگذار غذايمان را بخوريم . مرد هم به زن گفت: راستی شوخی مکن بگذار غذايمان را بخوريم.
القصه نزديک بود که زن و مرد دعوايشان بشود و هر دو مجدداً قسم می خوردند که من دست به غذا نزدم . اين موقع من ديگر کاملاً مرغ را نوش جان کرده بودم . صدا زدم دعوا نکنيد او را من خوردم .
 يک دفعه شوهرزن در را زد . مردی که مهمان زن بود گفت : ای وای قوزی بالای قوزم شد . شامم بدين صورت و کارم بدين منوال .

زن از ترس شوهرش مردی را که مهمان او بود برداشت و با عجله داخل تاپو (کوزه ای بزرگ و گلی که آرد داخلش می ريزنند ) راهنمائی کرد و گفت: برو داخل اين تابو . من هم از ترس خودم را روی تاپو انداختم . زن خور (ظرفی است از پشم می سازند و داخل آن آرد ، گندم و جو و غيره می ريزنند) را برداشت و روی سر تاپو انداخت .
شوهر زن خود را به خانه رساند و زن با عجله چراغ را روشن کرد . شوهر زن گفت: زود باش خور را خالی کن داخل تاپو تا فردا بروم پيش مالک و آرد بگيرم و زن که نمی توانست چنين کاری کند گفت:
 - فردا صبح زود خالی می کنم .
 مرد عصبانی شد و گفت: مگر نمی گويم خالی کن .

مرد خودش بلند شد و خور را خالی کرد روی سرما که داخل تاپو بوديم ريخت . من خفه شدم خواستم فرار کنم که مرد دستم را گرفت و گفت: دزد را پيدا کردم .
 مرد دو تا سيلی به من زد و من با عجله گفتم آقا من را نزن که کدخدا داخل تاپو خوابيده .
-او مرا آزاد کرد و بنا کرد به زدن مردی که مهمان زنش بود .
من با عجله خود را به بالای خانه رساندم و پالونی (چيزی که بر پشت اسب و قاطر می گذراند و سوارش می شوند) آن جا قرار داشت برداشتم و پرت کردم به طرف صاحب خانه و قسمتی از پالون که زير دم قاطر می دهند به گردن من گير کرد و از خانه افتادم پائين الحمدالله باکم نشد و صاحب خانه پا به فرار گذاشت.
 ولی مرد دومی مرا گرفت و بنا کرد به زدن که آخه چرا گفتی که کدخدا داخل تاپو خوابيده ، پس از چند لحظه کتک تعهد کردم که ديگر به محله مان بروم . وقتی که به نزديکی های ده مان رسيدم يکی از اقوام خودم را ديدم که بسيار نگران بود و پيراهن سفيدی که قبلاً داشت داخل جوهر سياه انداخته بود و او را کاملاً سياه کرده بود پرسيدم
- از وضع ده بگو . چرا اين قدر ناراحتی ؟ مگر چه اتفاقی افتاده که تو را چنين نگران کرده است ؟
گفت : پس از رفتنت پدر و مادرت با هم دعوا کردند . در همين لحظه گلويش فشرد و ديگر نتوانست حرف بزند فهميدم موضوعی در کار است با عجله خود را به ده رساندم . تمام مردم ده در خانه ی ما جمع شده بودند و همگی گريه می کردند . چند تا بچه هم در نزديکی های ده مشغول بازی بودند .

نزديک بچه ها رفتم و پرسيدم يکي از آن ها که کوچکتر بود گفت: بيچاره مادرت پريروز مرده و پدرت هم امروز . برادرت رضا را کدخدا برد خواهرت... را خانه انصاف . در همين موقع من بيهوش شدم و از حال رفتم .

در داستان قبلی متذکر شديم که علی سرپرست و يتيم مانده و برايم گفت:
پس از يتيم شدن من چوپان کدخدا شدم . برادر کوچکم هم در خانه ی کدخدا بود . روزی از روزها گله ی کدخدا را بيرون از ده بردم اما بسيار سردم بود و هميشه زير سنگی بزرگ تکيه می دادم بعد از چند دقيقه که بلند شدم ديدم تا گله نيست پا به فرار گذاشتم . گريان و نالان می دويدم تا پس از چند دقيقه حرکت گله را پيدا کردم و مشغول شمردن گله شدم . ديدم تا بره ای کم آمده و باز هم مرتباً با کوشش بيشتر شمردم و باز هم يک بره کم آمد فکر می کردم بار الها اين بره چه شده ؟ آيا زنده هست يا گرگ خورده ؟ خيلی دنبال بره گشتم اما خبری از بره نبود .

آمدم خانه می ترسيدم که اين موضوع را برای زن کدخدا بگويم . خود کدخدا هم تشريف نداشتند و زن به محض اين که به گله برسد فوراً گفت: که فلان بره را چه کرده ای ؟ جواب دادم که نمی دانم به نظرم داخل گله ی همسايه ها باشد .
 گفت: به زودي او را پيدا کن و الا اگر پيدا نکنی گرسنه خواهی ماند . من با دلی شکسته و با شکمی گرسنه به سراغ بره رفتم . هر چه گشتم او را پيدا نکردم به پيش کدخدا آمدم گفت:
- الان هم اندکی نان برايت می دهم ولی فرصت کم داری تا بره را پيدا کنی والا گر پيدا نکردی ديگر نمی توانی در خانه ي ما بمانی و بايد قيمت بره را بپردازی و از اين خانه بروی .

من هم که چيزی نداشتم که به جای قيمت بره بدهم بالاخره يک روز دنبال بره رفتم و قسمتی از پوستش را که مانده بود ديدم و فهميدم که گرگ خورده و بالاخره خود کدخدا تشريف آورد بالاخره گويا کدخدا از زنش مسلمان تر بود و قيمت بره را بخشيد و من هم از آنها خداحافظی کردم و آمدم به خانه ي خودمان . از آن به بعد من هيزم می چينم و می برم دهات ديگر می فروشم .

اما ناگفته نماند که در بين حرف های پسر من متوجه چند عدد کتاب شدم . پس از آن که حرف هايش را تمام کرد گفتم: راستی اين کتاب ها چه چي ؟ جواب داد : برادر من شب ها هم درس مي خوانم ، من بسيار خوشحال شدم که با اين همه فقر و بدبختي باز هم سراغ درس !!
- بسيار خوب چندمي ؟
جواب داد : سال چهارم شبانه هستم .
من بسيار خوشحال شدم . از کتاب هايش سئوال کردم که بسيار استعداد عالی داشت . بالاخره پس از اين ماجراها هر دو خسته شديم و خوابيديم . فردا بلند شدم و به او در مورد درسش گفتم که کوشا باشد و من رفتم .

چند سالی از اين ماجرا گذشت . روزی از روزها هنگامی که در مسافرخانه در طبقه ی دوم بودم به فکر آن پسر (علی) افتادم فکر کردم که چه بر سر آن پسر آمده ؟! تا اينکه تصميم گرفتم به سراغ ده روم واز رفيقم خبری بشنوم.

 فردای آن روز روانه مکان شدم . وقتی که آمدم بسيار برايم عجيب آمدم . ديدم آن راهی را که می بايستی با پای پياده پيمود امروز با ماشين می پيمايند فهميدم که وضع ده کاملا تغيير کرده سوار ماشين شدم راه را پشت سر گذاشتم و رفتم به آن ده .

يکی از افراد ده را ديدم و گفتگو کرديم که من غريبم آيا می شود که مرا راهنمايی کنی به خانه کسی که امشب من در خانه ی او باشم ؟ جواب داد بلی فردي بنام در اين ده وجود دارد که معلم ده است او فردی مهمان پرست و مهمان نواز می توانی امشب در خانه ی آن معلم باشی پرسيدم آيا او بچه ي همين ده است ؟ جواب داد ، آري ، او پسر يتيمی بود که حالا معلم ده شده.

 تقريبا احساس کردم که اين معلم همان پسرک يتيم است علی که چندين سال قبل با او آشنا شدم رفتم خانه او تا تقريبا وضعی ساده و تميزی دارد ، زن هم ندارد و دختری و پسری هم در خانه اش هستند . مرا ديد و بسيار خوشحال شد و به من خوش آمد گفت . اما او مرا هنوز نمی شناخت .

چند ساعتي آنجا بودم . متوجه شدم که پسر و دختري که در خانه ي معلم هشت برادر و خواهرش رضا و عنبر هستند . پس از صرف شام گفتم
- علی آيا مرا می شناسی ؟ با تعجب گفت : نه ،
گفتم : آيا دلت می خواهد مرا بشناسی ؟
جواب داد آري با جان و دل .
 گفتم : من همان پسري هستم که چندين سال قبل به خانه ات آمدم . بلاخره تمام موضوع را برايش گفتم . آن وقت گفت :
- آري حالا می شناسمت .
گفتم : سرگذشتت پس از آنکه من رفتم  بگو .
گفت : فهميدي که من همان سال  چهارم بودم . بالاخره سال ديگر پنجم را گرفتم و ثبت نام کردم پيکار با بی سوادی ، قبول شدم و يکسال همدوره ديدم دو سال هم پيکر با بی سوادي درس دادم و از آن به بعد معلم ده شدم .اين هم برادرم رضاست و آن هم خواهرم عنبر .

آري ، مزه فقر و بدبختی چنين است . آري برادر اين است فقر جامعه و اين است تصميم صحرانشينان پا برهنه . آری معلم خوب آن است که جامعه ساز باشد نه جامعه خراب کن . با فرهنگ آشنا باشد و معلمي شغلي است مقدس همه کس لياقت معلمی را ندارد . آری برادر علي با آن همه  بدبختي ، آنچنان کوشيد که معلم جامعه شد نه سر بار جامعه . اگر چشم داری چشمهايت را واکن اگر گوش داری گوشهايت را هم واکن و درس عبرت بگير از معلم خوب . حرکت کن . رو کن به سوی آنهائی که در صحراها با پای برهنه و روی شنزارهای گرم و تفتيده جنوب راه می روند . در اينجا يک سئوال از آنهائي که دم از خلق مي زنند که آيا اينکه فقر و بدبختي اين جامعه را مي توان در کاخهاي با شکوه نشست و همه اش حرف زد ، حرف زده و حل نمود وای بر شما وای بر شما که چيزی را که می گوئيد عمل نمی کنيد . والسلام

والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته

قسمت اول داستان
قسمت دوم داستان
انتهای متن/
منبع: دستنوشت شهید، مرکز اسناد و ایثارگران فارس
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده