خاطرات آقاي عزيز جهانگيرزاده برادر خانم شهيد محمدرضا پاشائي
سه‌شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۶:۰۲
هر چه صدا كردم فقط ديدم يك بار به زور گفتند: بلي، فهميدم كه تير خورده، بلندش كردم، ديدم بله تير خورده و سنگين نفس مي كشد
روایت لحظه های شهادت «محمدرضا پاشائي»

نوید شاهد آذربایجان غربی:  پاسدارشهيد «محمدرضا پاشايي» متولد سال 1344، عشق رهبر را بيش از پيش در دل گرفته و وارد جرگه پاسداران جان بر كفي مي شود که بالاخره هنگام مبارزه با دشمنان اسلام و قرآن در بیست و هفتم اردیبهشت سال 65  در منطقه حاج عمران به درجه رفيع شهادت نايل مي گردد.

با درود به ارواح پاك شهيدان از صدر اسلام تا كنون و آرزوي شادي روح حضرت امام (ره)
من و شهید از آغاز حركت تا لحظه آخر در عملیات با هم بوديم. ماه مبارك رمضان بود كه بعدازظهر به خاطر روزه بودن حركت كرديم و به همراه جمعي از برادران پاسدار و بسيجي از سپاه خوي به طرف پيرانشهر جهت شركت در عمليات حركت كرديم. 
در بين راه شهيد پاشائي با ديگر برادران شوخي مي كردند و مي گفتند و مي خنديدند مثل اينكه به يك مجلس شادي می روند. نزديكي هاي اذان مغرب به منطقه حاج عمران رسيديم. شب همان جا استراحت كرديم و فردا صبح به طرف تپه شهدا رفتيم. بعد ازظهر در محلي استراحت كرديم، تا شب براي عمليات آماده شويم. شبانه به صورت ستوني حركت كرديم تا به محل مورد نظر رسيديم. با دشمن بعثي درگير شديم. بعد از اتمام عمليات حدود ساعت 3 بامداد به محل استقرار خودمان برمي گشتيم. در بين راه  دشمن از همه جا، ما را زير آتش گرفته بود. تا اينكه نزديكي هاي صبح كه هوا كم كم روشن مي شد به مقر خودمان نزديك شديم. حدود ساعت 6 صبح بود كه هوا كاملا روشن شده بود. حدود يكي دو كيلومتر مانده بود به خط خودي برسيم كه يك دفعه هلي كوپترهاي دشمن از پشت كوهها ديده شد. بنده با شهيد پاشايي و شهيد مهدي قرباني (ايشان نيز بعدا در جنوب به شهادت رسيدند) با هم بوديم كه من گفتم، مهدي، محمدرضا، بخوابيد روي زمين، هلي كوپتر مي آيد. هر سه روي زمين خوابيديم كه هلي كوپتر عراقي به طرف ما يك رگبار زد و نيروهاي خودي از خط استقرار به طرف هلي كوپتر تيراندازي كردند تا اینکه هلی کوپتر از منطقه گريخت. با توجه به اينكه آبگير پوشيده بوديم، اصلامشخص نمي شد که محمدرضا زخمی شده، حتی خون از لباس بيرون نمي زد و ما نفهميديم كه شهيد پاشائي تير خورده است. وقتي پا شديم برويم از شدت خستگي و بيخوابي هر كجا كه مي نشستيم خوابمان مي برد. شهيد قرباني به من گفتند: عزيز مثل اينكه محمدرضا خوابيده. بيدارش كن برويم. ايشان يواش يواش حركت كرده من هم دست محمدرضا را گرفتم و گفتم محمدرضا، محمدرضا، پاشو برويم. هر چه صدا كردم فقط ديدم يك بار به زور گفتند: بلي، فهميدم كه تير خورده، بلندش كردم، ديدم بله تير خورده و سنگين نفس مي كشد كه سرش را روي پايم گذاشتم و دستش را توي دستم گرفتم. چند لحظه اي نگذشت كه نفس بلندي كشيد و جان به جان آفرين تسليم كرد.

روایت لحظه های شهادت «محمدرضا پاشائي»

منبع: پرونده فرهنگی بنیاد شهید آذربایجان غربی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده