مصاحبه خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید جواد سعیدی
نگاه به خاله ام و پسرخاله ام و مادرم کردم وگفتم ، راسته ؟ گفت ، تو که خودت اشهدش هم خوندی . گفتم ، بگو جنازه داره ؟ بچه ام که تو نامه نوشته بود جنگ تموم شده و من دارم میام . گفته بود ، میام زحماتت وجبران می کنم مامان جان . الان نامه اش چهار روزه به من رسیده . چرا دروغ میگین به من . ساعت دوازده شب ، سی ویکم تیر ماه نامه رو فرستاده بود و دوازده به بعد شهید شده بود .
مصاحبه خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید جواد سعیدی

در خدمت خانواده بزرگوار شهید جواد سعیدی هستیم .

- سلام علیکم .

علیک سلام .

- خوبی مادرجان ؟

الحمدالله .

- خودتون رو معرفی کنید و نسبتتون رو با شهید بفرمایید ؟

توران مغاری هستم ، مادرشهید جوا د سعیدی .

- مادرجان ما ازاستان سمنان اومدیم تا درمورد شهیدتون حرف بزنیم . و خاطرات شما رو ازابتدای طفولیت تا روز شهادتش در تاریخ شفاهی کشورمون ثبت کنیم . تا جایی که ذهنتون یاری می کنه به ما کمک کنید . ما هم سعی می کنیم که خاطرات شما رو تداعی کنیم .

بفرمایید.

- شهید فرزند چندم شما بود ؟

فرزند اول بود .

- کی اسم شهید رو انتخاب کرد ؟

اون زمان رسم بود که بزرگتر ها برای بچه ها اسم انتخاب می کردند . شهید یه عمو داشت که خیلی به اسم جواد علاقه داشت و این اسم نیکو رو برای فرزندم انتخاب کرد . خدا جواد رو تو سن چهار ده سالگی به من داد .

- خدا پدر شهید رو رحت کنه . ایشون که در قید حیات نیستند تا ما سوالاتمون واز ایشون بپرسیم . و سوالات مربوط به ایشون هم از شما می پرسیم .

بفرمایید .

- ابتدای ازدواجتون شغل پدر شهید چی بود ؟

کشاورز بود .

- تو همین ایوانکی بودین ؟

بله .

- خودتون هم کمک خرج خانواده بودین ؟

خودم خیاط بودم وتو خونه برای خودمون و بچه ها خیاطی می کردم . دیگه پول به خیاط نمی دادیم ، ولی برای بیرون کار نمی کردم .

- پدر شهید سواد داشت ؟

نه .

- خودتون سواد دارید ؟

خودم هشت کلاس سواد دارم . چون سیزده سالگی ازدواج کردم ، نتونستم سیکل بگیرم .

- اون زمان امکاناتی مثل ، آب وبرق وگاز نبود . با توجه به اینکه شما هم خیلی کم سن وسال بودین ، برامون از سختی ها و سبک زندگی تون در اون زمان بفرمایید ؟

اون زمان که ما ازدواج کردیم ، تو خونه مادر شوهرم زندگی می کردیم . خدا رحمت کنه ایشون ، خیلی به من کمک می کردند . چون کم سن بودم ، مادرشوهرم تو بچه داری هم خودش خیلی کمک می کردند . بچه ام هم از همون ابتدابچه ی پاک ومنظم وبا معرفتی بود . بزرگتر که شده بود ، طبق عادت اسم کوچک من وصدا می کرد . صدام میکرد ، توران جان .

- زمین کشاوزی برای خودتون بود ؟

اوایل ارباب ورعیتی بود . بعد ازانقلاب یه زمین هایی به کشاورز ها دادند که الان هم هست . حاصلش برای خود کشاورز ها بود و توش گندم و ... میکاشتند .

- وقتی انقلاب شد ، شهید چند ساله بود ؟

دوازده سالش بود .

- خودتون وپدر شهید چه نقشی تو جریانات انقلاب داشتین ؟

تو تظاهرات ها و همه ی امورشرکت داشتیم . واقعیت این هست که این انقلاب به پشتوانه ی مردم به دست آمد . زن ومرد همکاری می کردند . اگر حضور مردم نبود که انقلاب نمی شد .

وقتی این سروصدا ها میومد من نگران میشدم ومیگفتم ، این بچه ها رو به سختی بزرگ کردیم ونکنه براشون اتفاقی بیافته . شوهرم میگفت ، وقتی مرگ آدم فرابرسه اگر تو شیشه هم باشه راه گریزی نیست . ما این بچه ها رو درست تربیت کردیم وهر چی خدا بخواد اتفاق میافته .

کم کم این بچه بزرگ شد و رسید به کلاس نهم . یه روز به من گفت ، اگر شما بخواهی من فقط درس بخونم اززندگی واهدافم باز می مونم . شما پدر ومادر خوبی هستین ، اجازه بدین که درکنار درس خواندن من یه شغل هم انتخاب کنم . که وقتی بزرگ شدم ، یه حرف ای رو بلد باشم . من از کشاورزی خوشم نمیاد ونمیخوام این کار روکنم .

- چه شغلی رو انتخاب کرد ؟

رفت تو شغل دوره گری و صبح ها هم درس میخوند . استادش هنوز هم هست والان بیماری قلبی داره . ایشون خیلی مرد خوبی بود وبه همین خاطر ما بهش اطمینان کردیم .

- شهید نجار قابلی شده بود ؟

بله .

- براتون یادگاری هم گذاشت ؟

همین درو که کنارتون میبینید ، پسرم درست کرده بود . انقدر ماهر شده بود که استادش خیلی راضی بود . من میگفتم ، خسته میشی این همه کار میکنی . میگفت ، نه جوان باید فعال باشه . هفت سال تا زمان جبهه رفتنش کار کرد .

خیلی پر تلاش بود . روبه روی مغازه ای که کار میکرد ، شیرینی پزی هم بود . با اونها دوست شده بود ودر عرض سه چهار ماه اون کار هم یاد گرفت .

- پس علاوه بر نجاری ، شیرینی پزی هم بلد بود ؟

بله . تابستون که کارش تو نجاری کمتر بود ، میرفت تو موتور سازی پسر عموش کار میکرد . میگفتم ، کافیه مادر میخوای موتور سازی هم یاد بگیری ؟

می گفت ، چه عیبی داره . مگه همه باید دکتر ومهندس بشن ؟

- پس وقتش واصلا به بطالت نمیگذروند ؟

نه ، اصلا . به قرآن در موردش دروغ نمیگم . تو کشاورزی هم کمک حال پدرش بود . من میرفتم تو حیاط که کمکشون کنم ، خیلی دلم رحم میومد که با اون سن کم آفتاب میخورد وکار می کرد . تو کارش هم خیلی دقت داشت وتمیز کار بود . دامادم راننده کامیون بود ومی گفت ، من برات رایگان کار میکنم شما به من رانندگی هم یاد بده .

- شهید تو همین ایوانکی درس خوند ؟

بله ، اون موقع رسم نبود جاهای دیگه برن . ولی بچه های دیگرم رفتند .

- با توجه به اینکه در اون زمان میزان با سوادی در جامعه خیلی کم بود . شما یه مادر با سواد بودین ، درسته ؟

بله ، من خیلی در این زمینه با هوش بودم .

- قطعا شما قابلیت های بیشتری نسبت به دیگران درزمینه های مذهبی و آموزشی داشتین . دراین زمینه چه کاری انجام می دادین ؟

من هم تو آموزشون نقش داشتم و هم درمورد مسائل مذهبی شون . میگفتم ، وقتی انسان دینش درست باشه قطعا ادبش هم درست میشه . وقتی حیاء داشته باشید ، دینتون هم محکم میشه . همیشه بهش میگفتم ، کاری کنید که با افتخار بگن شما پسر فلانی هستین .

شهید همیشه به من میگفت ، از من مطمئن باش . به پدرش میگفت ، من وظیفه دارم برم جهاد کنم . میگفتم ، مادرجان خطرناکه تو هنوز سنی نداری . بزار پدرت به جای تو بره . میگفت ، وظیفه ی پدرم هم هست که بره .

- ایشون داشت زمینه رو فراهم میکرد که اگر شهید شد ، شما آمادگی داشته باشین ، درسته ؟

بله .

- این زمینه ها چطور درشهید به وجود آمده بود . ایشون وتو دوران کودکی با خودتون مراسم های مذهبی هم می بردین ؟

زیاد تو مراسم های زنانه نمی بردمش ، دیگه بزرگ شده بود . این بچه ام که بعد ازشهادت پسرم به دنیا آمد و خیلی می بردم .

- ایشون وبعد ازشهادتش به دنیا آوردین ؟

نه ، وقتی به دنیا آمد شهید هم بود . خودش اسمش وکمال گذاشت . پانزده ماهه بود که جواد شهید شد .

هنوز جواد سربازی نرفته بود ، خیلی براش امید وآرزو داشتم . فکر نمی کردم که دیگه برنگرده . خونه ی خاله اش میرفت وقتی میومد مرخصی . خیلی سخت به ما تلفن می زد . اون موقع ها مثل امروز تلفن واین ها نبود . الان بیست ونه سال میگذره ، اواخر جنگ شهید شد واون موقع قطعنامه هم امضاء شده بود .

تو نامه نوشته بود ، وقتی من برگشتم زمینتون وبفروشید که من مغازه بزنم وبا کارکردنم زحمات شما رو جبران کنم . تا ده سال پیش ، هرسال که خونه تکونی می کردم نامه هاش ومیاوردم بیرون ومیخوندم . میگفتم ، الهی مادرت بمیره و گریه میکردم . برای کارهاش ومعرفت خدایی که داشت خیلی دلم میسوخت . با خودم میگفتم ، الهی مادرت فدات بشه تو این درس ها رو کجا یاد گرفتی .

- سال 67 شهید شد ؟

بله ، قطعنامه امضاء شده بود . سال 66 رفت خدمت .

- ایشون یازده ماه جبهه بود ؟

نه ، هفده ماه بود .

- شهید تو لشکر هشت نجف اشرف تو گردان توپخانه بود ؟

بله ، کارش هم خدمه ی توپ بود . میگفت ، مامان تو جنگ قانون کشتن وکشتن هست ولی من دلم نمیاد که دشمن هم کشته بشه . میگفت ، ای خدا تو میدانی که وظیفه هست . مثل امیرالمونین که گفته بود ، یه ضربت بیشتر به دشمن نزنید . ایشون هم تا این حد با معرفت بود . میگفت ، تو بیابون من تیراندازی می کنم ولی امیدوارم من کسی رو نکشم .

- نحوه ی شهادتش اصابت ترکش بود ؟

بله .

- آموزشی کجا بود ؟

ابتدا تو تهران در پاگان امام حسن (ع) بود که اونجا دوستانش وپسرعموهاش هم بودند . اول از طرف سپاه رفته بودند و دوستانش گفته بودند ، ما نمیایم چون از طرف سپاه که بریم حتما شهید میشیم .

پسرم هم گفته بود ، چه فرقی میکنه . خوب از طرف ارتش میریم ؛ من دوست دارم لباس ارتشی بپوشم . یه مدتی نرفت وخونه خاله اش بود و آمدن دنبالش وما هم بهش گفتیم ، عیبی نداره از طرف سپاه برو .

یازده ماه خدمتش مونده بود وبه خاطر همین که دیر کرده بود هفده ماه شد وبه شهادت رسید .

- پدر شهید وقتی خبر شهادت فرزندتون رودادند درقید حیات بود ؟

ایشون تو صحرا یونجه کاری داشت . چند روز به من می گفت ، نمی دونم چرا دلم شور می زنه . من بهش حرفی نمیزدم ، ایشون خیلی مرد ساکت ومظلوم وخوبی بود . وقتی بچه ی شیرخوارم و تو خونه بغل می کردم ، به ولای علی خدا شاهده یکی هی پشت سرم تکرار می کرد که منتظر شهادت باش ، جواد شهید میشه .

با خودم می گفتم ، لااله الا الله . مدام دورو اطرافم ونگاه می کردم و چیزی نمی دیدم . تا بیست روز این وضعیت ادامه داشت تا اینکه پسرم شهید شد . بعدا به شوهرم موضوع رو گفتم . جلوتر من وبرای شهادتش آماده کرده بودند . خاله ام و پسرش که بسیجی بوده مطلع شده بودند و به مادرم گفته بودند . تو حسینیه داشتند برای جبهه کار می کردند و نان می پختند .

الان این حسینیه دست خودم هست ولی اون موقع نمیتونم برم چون بچه ی شیرخواره داشتم . اونجا وقتی خبر دادند خاله ام گفته بود من خودم بهش خبر میدم . صبح من داشتم نان میپختم که با مادرم اومد خونه ی ما .

وقتی اومدن گفتم ، چه خبر شده این موقع اومدین ؟

گفتند ، هیچی آمدیم بهتون سر بزنیم .

رفتم براشون صبحانه آوردم وهندونه هم آوردم که صبحانه بخورن .

خاله ام گفت ، نیازی نیست بیا بشین .

گفتم ، مهمون که بدون پذیرایی نمیشه .

حتی مادرم هم اطلاع نداشت . خاله ام گفت ، خاله جان بیا بشین باهات کار دارم .

گفتم ، حتما اومدین به من بگین جواد شهید شده .

گفت ، از کجا می دونی ؟

گفتم ، یعنی راسته ؟

گفت ، نه پاش مجروح شده .

گفتم ، به من راستش و بگو . الان بیست روزه که به من خبر دادند . نتونستم فریاد بکشم و گفتم ، انا لله وانا الیه راجعون . یا امام حسین (ع) من بچه ام وبه تو سپردم .

 

- پس بی قراری نکردین ؟

نه ، اصلا اشکم درنیومد . نگاه به خاله ام و پسرخاله ام و مادرم کردم وگفتم ، راسته ؟

گفت ، تو که خودت اشهدش هم خوندی .

گفتم ، بگو جنازه داره ؟ بچه ام که تو نامه نوشته بود جنگ تموم شده و من دارم میام . گفته بود ، میام زحماتت وجبران می کنم مامان جان . الان نامه اش چهار روزه به من رسیده . چرا دروغ میگین به من .

ساعت دوازده شب ، سی ویکم تیر ماه نامه رو فرستاده بود و دوازده به بعد شهید شده بود .

- خیلی از مادر شهداء برامون تعریف می کردند که شهید سفارش کرده برای من گریه زاری نکنید و برادرهام وپدرم تفنگ من وزمین نگذارند . شهید سفارشی به شما نکرده بود ؟

یه خواهر داشت که سه سال از جوادکوچکتر بود واو هم فوت کرد . این دو نفر از هر نظر خیلی با هم صمیمی بودند . همه ی کارهاشون وبا هم انجام می دادند . شاید بعد ازشهادت برادرش طاقت نیاورد ، شاید هم خواست خداوند بود که او هم از دنیا رفت .

بعد از شهادتش خیلی براش گریه می کردم ، مدام خاطراتش تو ذهنم میاد . با خودم میگفتم ، بقیه ی مادر شهداء شاید به خاطر اینکه دشمن شاد نباشیم به روی خودشون نمیارن . همه ی ایوانکی برای این فرزند من غصه می خوردند . انقدر که بچه ی خوب وپرتلاشی بود . من جزع وفزع می کردم که خواب دیدم .

- خوابتون وبرای ما تعریف می کنید ؟

سه ماه بعد ازشهادتش من خیلی بی تابی می کردم . تمام تنم کبود بود ، انقدر که تو خلوت خودم رو کتک میزدم . دخترم هم هیجده ساله بود که مریض شد و فوت کرد . دخترم سیزده ساله ازدواج کرد و تا هیجده سالگی دو تا دختر آورد و بعد تب کرد وفوت شد . البته من متوسل شدم به حضرت زهرا (س) وخواب امام خمینی (ره) رو هم دیدم . خدا هیجده سال دیگه بهش عمر داد و بعد ازدنیا رفت .

رفتارهام دست خودم نبود ، انقدر خودم ومی زدم که بی حال می شدم و حالم بهتر می شد .

جواد فرزند اولم بود وخیلی هم بچه ی خوب وباادبی بود . به برکت همون شهید من هیچ وقت درمانده نشدم ولی به هر حال مادر بودم وطاقت نداشتم . من زیاد بچه نداشتم . دو تا دختر وپسر داشتم ودو تا دیگه هم کوچک بودند . یکی شون پنج ساله بود ویکی هم یک سال و نیم بود که شکر خدا الان بزرگ شدند .

یه شب خواب دیدم که شهیدم تو اتاق خوابیده ویه چادر هم دور کمرش بسته . خواهرم اومد چادرو از دور کمرش باز کرد . خواهرم همیشه می گفت ، خدایا من سه تا پسر دارم ودلم میخواد هر سه شهید بشن .

من میگفتم ، دلت میاد این حرف وبزنی .

می گفت ، بزار مادر شهید بشی بعدا متوجه مقامت میشی .

وقتی چادر رو از دور شهید باز کرد ، من آمدم که سرش وبزارم روی پام که ناراحت شد وگفت ، سرم ودرد آوردی . بعد با حالت قهر از من رفت طرف دیگه ی اتاق .

گفتم ، سرت وبزار روی سینه ام که دلم آروم بگیره .

دیدم داره گریه می کنه . چشمهای خیلی قشنگی هم داشت .

گفتم ، چرا گریه می کنی ؟

گفت ، تو که گریه می کنی ، من هم گریه می کنم . انقدر سرت وروی سینه ام نگذار . ترکش خورده به سرم ولی الان خوب شده . نگاه کردم دیدم یه گل هم تو سرش هست . همین که سرش و گذاشتم روی سینه ام آرام شدم .

بعد ازاینکه بیدارشدم به خاطر قولی که بهش داده بودم ، آرام شدم . همیشه میگفتم ، خدایا به من هم صبر بده . چطور به مادر شهداء صبر دادی که دو تا و سه تا شهید دادند . چون دخترم هم فوت کرده بود من خیلی بی قراری می کردم .

- پدر شهید چرا فوت کرد ؟

ایشون خیلی هم خوب بود واصلا مریضی نداشت . با پسرم نوزده سال تفاوت سنی داشت . خودم هم چهارده سالم بود .

- علت فوت ایشون چی بود ؟

ایشون نه سال بعد ازشهادت فرزندم فوت کرد . اول مرداد سال 67 جواد شهید شد و نه سال بعد چهارم مرداد پدرش فوت کرد . همیشه سالگردش وبا هم میگیریم .

- ایشون هم بی تابی می کرد ؟

ایشون خیلی صبور و مظلوم بود . همیشه به من میگفت ، بی قراری نکن . خدا رو شکر کن که بچه ی بدی نشد ویا با مرگی مثل تصادف از دنیا نرفت . شما که ذات بچه مون و میشناختی .

- براتون از نحوه شهادتش نگفتند ؟

چرا ، یه آقایی برامون تعریف کرد . پسرم یه مقدار بالاتر از خونه ی ما مغازه داره . یه روز یه آقایی میره مغازه اش وبهش میگه یه جواد سعیدی همرزم ما بود ، چقدر به شما شبیه هست .

پسرم بهش میگه ، من دیگه شما رو رها نمیکنم . وقتی برادرم شهید شد من خیلی کوچک بودم ، ولی اگر برای مادرم تعریف کنم خیلی خوشحال میشه . باید ناهار هم با من بخوری ومهمان من باشی .

یه چیزهایی برای پسر من تعریف میکنه .

گفته بود ، ساعت دوازده شب جواد شهید شد . من وقتی رسیدم بالای سرش دیدم یه قمقمه بالای سرش هست . مثل اینکه برای بقیه آب آورده بوده . وقتی ترکش میخوره هنوز بدنش داغ بوده وبا همون حالت نشسته بوده ودستش هم زیر چانه اش بوده . در حالی که خون از سرش میریخته ، این آقا نمیبینه . صدا میزنه سعیدی چطوری ؟

همین که تکونش میده میبینه افتاد و خون هم ازسرش جاری شد .

بهش میگه ، تو که ترکش خوردی . خوشا به سعادتت وشهادت گوارای وجودت .

من خیلی دلم میخواست که یکی پیدا بشه ودرمورد شهادتش به من بگه . ایشون به پسرم میگه مادرت اگر من وببینه ناراحت میشه . چون ما خودمون پدر ومادریم و حالش ومیفهمیم . به همین خاطر نیومد خونه ی ما .

- اواخر جنگ شهید شد ؟

بله ، اول مرداد سال 67 شهید شد .

- همرزم ها ودوستان شهید دیدار شما اومدند ؟

بله .

- هیچ کس به شما نگفت ، با شهید خاطره ای داشته ویا ایشون سفارشی کردند ؟

همیشه میگفت ، ما عمودی میریم وافقی برمیگردیم . به خواهرش این ومیگفت . روز آخر خودم داشتم از زیر قرآن ردش می کردم ، که قرآن و باز کردم ودیدم نوشته این سفر ، سفر خطر هست . خودم متوجه ی ماجرا شدم .

وقتی داشت میرفت ، رفتم دورش بچرخم .

گفت ، مامان این کار ونکن شما خودت خیلی احترام داری . مگه قراره من دیگه نیام .

گفتم ، نه دلم برات تنگ میشه . اجازه بده زیر گلوت وببوسم . بوسیدمش ورفت سرکوچه وسوار ماشین شد . تا آخر کوچه مدام برمیگشت ومن نگاه می کرد و همون موقع که رفت ، دل من هم با خودش برد .

- اگر خاطره ای از شهید یادتون میاد ، بفرمایید . اگر نه ، من ازتون سوال بپرسم .

چه خاطره ای بگم . خاطره خیلی زیاد دارم .

اواخر رفتنش یه خاطره تلخ دارم . ایشون هروقت میومد مرخصی میرفت دورودگری کار میکرد . پدرش میگفت ، مگه من نمیتونم خرجت وبدم که میری سرکار ؟

میگفت ، نه بابا من میترسم که کارم یادم بره . صاحب کارش هم به اندازه ی همون زمان بهش پول می داد و ایشون هم به ما می داد .

خاطره ی تلخم این هست که گرده های چوب توی چشمش رفته بود و کارش به عمل هم کشید ولی به من حرفی نمیزد . اون موقع تلفن که نبود ، من از پسر عموش پرسیدم از جواد خبر نداری ؟

گفت ، میاد نگران نباش .

وقتی اومد دیدم چشمش پانسمان شده .

دفعه ی آخر هم صاحب کارش یه دسته پول از دستمزدش آورد خونه . این پول ها رو داد به من و گفت ، بگیر مادر .

گفتم ، من باید به تو پول بدم پسرم .

گفت ، دلم میخواد من به تو از دسترنج خودم پول بدم . پنج تا صد تومنی به من داد ومن هم به پدرش گفتم ، بهش پول بده برای خرج سفرش . من اون پول رو نگه داشته بودم که برگرده وبعد خرج کنم .

- مادرجان ما با خبر شدیم که شما خیلی در زمینه ی انقلاب فعال بودین ، درسته ؟

بله ، همین طور بود .

- با توجه به اینکه شما هم یه فرد فعال بسیجی بودین . در زمینه ی کمک به جبهه ها چه فعالیتی می کردین ؟

تو همین حسینیه ای که الان هم تو محل خودمون هست ، فعالیت می کردیم . بعد از شهادت پسرم هم اینجا رو درست کردیم واستاد ازتهران میومد به ما قرآن آموزش می داد . خاله ام همیشه میومد دنبالم و من وبا خودش می برد ومادرم میگفت ، اذیتش نکن .

خاله ام میگفت ، اتفاقا حالش بهتر میشه . دیگه کم کم خودم معلم قرآن شدم وشاگرد داشتم .

- در رابطه با اون صندوقی که دایر کردین به نام دوازده فروردین وفریده خانم ، دختر امام (ره) بانی اون بودند ، توضیح بدین ؟

خیلی صندوق خوبی بود . اون موقع مردم عاشق خانواده شهداء بودند ولی الان خیلی احترام ها کمتر شده . یه خانمی به نام اشتری که همکلاس بچگی های خودم بود و مادرشهید هم هست ، از فعالان صندوق بود . همراه خانم فاطمی کمک میکردند .

- ایشون هم مادر شهید بود ؟

نه ، ایشون یه خدمتگزار واقعی برای این صندوق بود . هنوز هم یه آیه ی قرآن بی یاد شهداء نمیخونه . ایشون الان دیگه پیرزن شده

خانمی که بانی این صندوق بود والان رفته آمریکا وهمون جا هم فوت کرد ، خاله ی دامادم هست . ایشون به من میگفت ، تو سواد داری وزبانت هم گیرا هست باید بیایی مسئول حسینیه بشی .

- تو حسینیه به خانم ها مهارت هایی رو آموزش می دادین که کمک درآمد زندگی شون بشه ؟

فقط مخارج حسینیه رو میدادیم .

خانم اشتری گفتند ، خیاطی وگلدوزی هم یاد می دادین ، درسته ؟

بله ، همین طور بود .

- دیگه چه فعالیت هایی داشتین ؟

برای جبهه نان میپختیم و مربا درست می کردیم ومواد غذایی رو بسته بندی می کردیم .

- دختر امام خمینی (ره ) هم به اونجا رفت وآمد داشتند ؟

بله ، وقتی قرار بود بیاد ، مادر شهید علی اشتری به من گفت ، دختر امام (ره ) داره میاد وپرونده ی شاگردانت وبیار . من هم

گفتم ، خدا این علم رو به من داد که سالها به مردم آموزش بدم .

خدا چه حوصله ای به من داد که با بچه ی کوچک این کار ها رو می کردم . شوهرم هم هیچ وقت شکایتی نداشت که کارهای خونه عقب میمونه . فقط میگفت ، من هم دعا کن .

- شما دختر امام (ره ) رو ازنزدیک هم میدیدن ؟

بله ، ایشون ومیدیدم.

- پس ایشون به شما راهنمایی می کرد ؟

بله ، هشتادویک نفر شاگرد داشتیم .

- دیدار امام خمینی (ره) هم رفتین ؟

بله ، به قدری شلوغ بود که نمیتونستیم وارد حیاط بشیم . با اینکه خیلی جوان بودم ولی اصلا جرات نمیکردیم وارد حیاط بشیم ، انقدر که شلوغ بود . امام (ره) میومد تو ایوان وبا مردم حرف می زد . اون سالی که رفتیم ایشون ودیدیم مدتی بعد فوت کرد . یک سال بعد ازشهادت فرزندم ایشون از دنیا رفت .

- مادرجان صحبت دیگری ندارید ؟

به لطف خدا خیلی خوب و باادب بزرگ شد ومایه ی سرافرازی پدر ومادرش شد . پسرم همیشه میگه مامان ازبرادرمون تعریف کن که چطور بزرگ شد که انقدربا معرفت بود . بعضی وقت ها میگم ایکاش یه موی بدنش بودم . مادر نکنه من واون دنیا فراموش کنی .

یه خواب دیگه هم از شهید دیدم . خانم اشتری همیشه به من میگفت ، تو چقدر با بچه ات ارتباط داری .

میگفتم ، عشق خدادای هست . هرکدوم یه جور ارتباط داریم .

یه شب با خودم گفتم ، نمیدونم تو اون دنیا دادرش من هستی . یا انقدر اعمال من بد هست که نمیتونی کاری کنی .

شب خواب دیدم رفتم روی جنازه اش و یه ملافه ی قرمز هم روش انداختند . من نشستم پایین پاش قرآن بخونم که دیدم پاش تکون خورد .

گفتم ، جواد جان مادر تو زنده ای ؟

رفتم بالای سرش ونگاهش کردم وگفتم ، نمیدونم نماز هایی که برات میخونم بهت میرسه ؟

دیدم لبخند زد .

گفتم ، قرآن ها هم بهت میرسه ؟

دیدم باز هم به من لبخند زد .

گفتم ، نمیدونی مادر چقدر قرآن خواندن یاد گرفتم . همه چیز رو براش تعریف کردم .

گفت ، قربون صدات برم همه به من میرسه . تو برام بی تابی نکنی . گفت ، پس فردا که آمدی اینجا من خودم شفاعتت ومیکنم . این خواب زیبا رو هم برای آخرین بار دیدم والان هرچقدر دعا میکنم به خوابم نمیاد .

- به عنوان مادر شهید از مردم ومسئولین چه انتظاری دارید ؟

مردم گرفتار هستند وما هیچ انتظاری ندارم . قبلا خیلی بیشتر به مادر شهداء احترام می گذاشتند .

تو همون حسینه ای که الان هم دارم ، هنوز هم سه شنبه ها دعا وقرآن ودعا توسل وحدیث کساء و... میخونم . بیست وهشت سال من کلاس رفتم والان هرکی کی پرسه چند کلاس سواد داری ، میگم سی کلاس . یه مقدار از خونه ی پدر ومادرم دارم وبقیه رو از جواد دارم .

مردم که به سر انقلابشون غر میزنند ، من همیشه براشون حدیث وروایت میخونم . اینکه بعضی از مسئولین کم کاری می کنند ارتباطی به دین ما و پیغبر ما نداره .

مسئولین هم کم کاری میکنند . اوایل خیلی بیشتر به ما سر میزدند و تسلای دل ما بود . انگار وقتی میومدند بوی شهادت هم تو خونه میپیچید . قدیمی ها بازنشسته شدند و نیروهای جدید خیلی به ما توجه ندارند . الان شما درسته که درمورد شهداء اطلاع داری ولی اون ها رو که ندیدی . وشنیدن کی بود مانند دیدن .

- ممنونم مادرجان . خیلی جامع وکامل برای ما توضیح دادین . انشاالله خدا به شما عمر با عزت بده وخسته نباشید .

شما هم خسته نباشید ، دستتون درد نکنه .

**********************************
سعيدي، جواد: نهم مهر 1346، در شهر ايوانكي از توابع شهرستان گرمسار به دنيا آمد. پدرش همت‌الله، كشاورز بود و مادرش توران نام داشت. تا دوم راهنمايي درس خواند. كارگري مي‌كرد. به عنوان پاسدار وظيفه در جبهه حضور يافت. يكم مرداد 1367، در خرمشهر بر اثر اصابت تركش به دست و پا، شهيد شد. مزار او در گلزار شهداي زادگاهش قرار دارد. 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده