دلنوشته و خاطره ی از زبان خواهر «شهید مهدی بانقلانی»
جشن بدون حضور مهدی برگزار شد غافل از اینکه ایشان در همان شب عروسی برادرش با جسمی چاک چاک و چون سبکبالترین پرندگان از میان ما پرکشیده بود و زمین را زیر بالهایش گرفته بود چرا که او آرزوی پرواز داشت و مشتاق پریدن...

نوید شاهد ایلام
 
دلنوشته و خاطره ی از زبان خواهر شهید مهدی بانقلانی

سکوت سرشار از ناگفته هاست خاموش تر از سکوت محو گذشته شدم چند برگ کاغذ و یک خودکار نیمه تمام در دست داشتم تا خاطره ی از شهید عزیزمان(مهدی) را بر روی کاغذ سفیدی که حاکی از پاکی و طراوت است، به نگارش درآورم اما نمی دانم، نمی دانم از کدامین لحظه بنویسم از کدامین خاطره از کجا آغاز کنم که نفس در سینه ام سنگینی می کند و تا ب و توان از کف داده ام.
ای شهید  تو با  رمز شیرینی شهادتت قلب شقایق را آتش زدی و داغ شهادت برآن نهادی از آن دوست که عزیزترین گل بوستان ماست و نام تو نقش صبر است بر ساق نیلوفران سوگوار
عزیز سفرکرده ای مهربان آن روز که با دنیای کودکانه ام خاطرات زیادی از شما ندارم. به همین خاطر تصمیم گرفتم از مادرم که کنار قاب عکست نشسته بود بخواهم که خاطره ای از شما تعرف کند. اما ، اما وقتیکه بر چهره خسته او نگریستم دیدم که از اعماق وجودش مهربونی می جوشد و کلامش با نام تو جان می گیرد و در سیمای چین خورده اما مهربانش انتظاری عمیق است و در دستان لرزان و پینه بسته اش شوقی برای در آغوش کشیدن شما اما افسوس ....
به همین خاطر قاب عکست را در دست می گیرد و با شما صحبت می کند و اشک چشمانش را همانند مرواریدی در صدف پنهان می کند پس تصمیم گرفتم خودم هر آنچه را به یاد دارم بنویسم.
آقا مهدی متولد 1343 سومین فرزند از اعضاء یک خانواده 10 نفره بود او در همان دوران کودکی نماز می خواند روزه می گرفت ، به نیازمندان کمک می کرد و خلاصه خواسته های آینده اش را در بازیهای کودکانه اش پیاده می کرد آری او آرزو داشت که روزی خلبان شود و به میهن عزیزش کمک کند همیشه به پدر و مادرم می گفت وقتی خلبان شدم با هواپیمای خودم صدام بعثی را می کشم و راه کربلا را برای تمامی پدران و مادران کشور عزیزم باز می کنم و شماها را با هواپیمای خودم به زیارت کربلا می برم.
تا اینکه در سال 1357 تکیه گاه عظیم زندگیمان « پدر» را از دست دادیم. مادرم ماند با هشت بچه قد و نیم قد و کوله باری از مسئولیت سنگین زندگی.
زندگی ما سخت سخت سپری می شد مادرم این کوه استوار، این ستاره آسمان ، این فرشته روی زمین این الهه عشق و ایمان و صداقت شب و روز کار کشاورزی انجام می داد تا ما راحت زندگی کنیم و به خواسته هایمان برسیم و آقا مهدی هم در کنار درسش به او کمک می کرد طوریکه شبها با دستانی که از شدت کار ترک برداشته بود و چشمان خسته ناشی از کار روزانه اش بیش از گذشته نیاز است و باید توان خود را در تمام صحنه های علمی، اقتصادی، سیاسی بیشتر کنیم بالاخره با یاری ایزد منان او فارغ التحصیل رشته ریاضیات گردید و زمان، لحظه ها، ثانیه ها، دقایق، ساعتها، روزها و ماهها سپری شد و نوبت به حساسترین مرحله زندگیش همانا امتحان کنکور رسید با قبول شدنش در مرحله اول کنکور دنیایی از شور و شوق و شادی و نشاط را به خانه مان به ارمغان آورد و مثل همیشه با توکل به خدا مرحله دوم کنکور هم شرکت کرد و منتظر نتیجه کارش بود این سال، سال 1363 بود سالی که مردم ایران عزیز زیر گلوله های آتشین صدام بعثی زندگی می کردند و روزها شاهد کشته شدن صدها نفر در اطاقمان بودیم به همین خاطر آقا مهدی تصمیم گرفت به جبهه برود و به ندای رهبر کبیر انقلاب لبیک بگوید او می گفت می روم که اسلحه خونین از دست افتاده رزمنده شهید اسلام را در دست بگیرم و با کفار بعث بجنگم می روم تا به کمک دیگر برادران رزمنده ام راه کربلای حسینی را برای ملتمان باز کنم ، می روم تا به ندای هل من ناصر ینصرنی پاسخ مثبت بدهم (ناگفته نماند که در این سال دومین برادرم جبهه بود) به مادرم گفت: مادر جان من امانتی بودم از خدا برای شما ، شما وظیفه داشتید این امانت الهی را به خوبی و در نهایت دقت نگهداری و پرورش دهید اکنون شما از امتحان حق تعالی سرافراز گشتید حال نوبت امتحان دوم است که این امانت را به صاحب اصلیش برگردانید امیدوارم که از این امتحان هم سرافراز بیرون بیایید.
مادرم که سختی روزگار او را به طور کلی شکسته کرده بود برادرم را در آغوش گرفت و گفت فرزندم من تمام جوانیم را صرف بزرگ کردن شما کردم و همیشه از خداوند خواسته ام که به شما عزت و آبرو بدهد و به شماها هم گفته ام در سرلوحه برنامه های زندگیتان به خدا توکل کنید حال با توکل به خدا به میدان جنگ برو . امیدوارم که حق تعالی شما را یاری دهد خلاصه ایشان به جبهه رفتند و مدتی بود که در جبهه داشتند تا اینکه شادترین روز زندگیمان فرا رسید و آن شب جمعه که عروسی برادر بزرگم بود با وجود اینکه در متن نامه هاش اصرار کرده بود حتما تاریخ عروسی هم منو در جریان بگذرید تا به مرخصی بیایم  به همین خاطر خیلی سعی کردیم تا در شادترین روز زندگیمان فرا رسید و آن شب جمعه که عروسی برادر بزرگم بود به همین خاطر به هر طریقی خواستیم با او تماس بگیریم و او را در جشن و شادی خودمان شریک کنیم اما متاسفانه امکان برقراری تماس نبود.
و جشن بدون حضور مهدی برگزار شد غافل از اینکه ایشان در همان شب عروسی برادرش با جسمی چاک چاک و چون سبکبالترین پرندگان از میان ما پرکشیده بود و زمین را زیر بالهایش گرفته بود چرا که او آرزوی پرواز داشت و مشتاق پریدن.روحشان شاد
 
مروری بر زندگینامه شهید مهدی بانقلانی
شهید مهدی بانقلانی فرزند محمد  در سال 1343 در بانقلان ایلام متولد شد  شهید مهدی توانست تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم در رشته ریاضی فیزیک ادامه دهد و پس از اخذ دیپلم در کنکور شرکت کرد اما عشق به وطن اجازه نداد به دانشگاه برود و تصمیم گرفت به جبهه برود شهید مهدی بسیار منظم و با برنامه بود و برای هر کاری برنامه ای دقیق داشت وی مجرد بود و سرانجام در شانزدهم اردیبهشت ماه  سال 1363 در منطقه قصر شیرین بر اثر اصابت گلوله دشمن  به شهادت رسید مزار مطهرش در جوار امامزاده علی صالح(ع) قرار دارد.
 
 
منبع : اداره هنری، اسناد و انتشارات - معاونت فرهنگی و آموزشی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان ایلام
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده