خاطرات پریزاد کرمپور – جانباز و ایثار کرمانشاهی در هشت سال دفاع مقدس؛
پدر و مادر، خواهر و سه نفر از برادرهایم مجروح شده بودند هر کدام هم در بیمارستانی بستری شده بودند. تهران، کرمانشاه و یا ساری. واقعا چه بر سر ما گذشت. فقط خدا می داند ما چه رنجی می کشیم. هیچ وقت از رنجی شکوه نکرده ایم که اگر شکوه هم بکنند باز خدا می بخشد.
فقط خدا می دانست ما چه رنجی می کشیم

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ ریجاب سال 1367به مانند یک تکه از بهشت بود. آسمان معطر ریجاب یک مرتبه همه چیزش تغییر کرد در هجده سالگی گاز خردل من را خرد کرد و به آتش کشید و رفت.
من پریزاد کرمپور، فرزند صید علی متولد سال 1349 هستم زندگی عشایری ما تماشایی بود. ییلاق و قشلاق به ما هیبتی می بخشید که قابل وصف نبود و نیست. اما یک مرتبه همه چیز عوض شد. تمام آشنایان نزدیک کنار هم چادر زده بودیم  در یک محل بودیم که غرش هواپیما ها دره ی زیبای ریجاب را پر کرد. اما فقط غرش نبودبمب ها را هم رها کردند. خردل ها پشت خردل ها از آسمان خردل می بارید.
فضای باغ ها، آب رودها،حیاط خانه ها پر از هوای آلوده خردلی شد خانه ی عمویم، دختر عموی جوانم، عمو و زنمویم و فرزند به دنیا نیامده شان همگی به تب و تاب افتادند نمی دانستند چه اتفاقی افتاده است. بمب های افتاده به مانند کوره های خفه و نیم سوز دود می کردند و حتی پرندگان هم از این عطر مرگ بار در در امان نبودند.
پروانه ها، پرندگان، زن ها، دخترها، مردان و پسر بچه ها مثل گل برگ ها در دست باد چیده می شدند پرپر می شدند و می افتادند. همه بیهوش می شدند اما نه بیهوشی ساده، بیهوشی سختی که بعد آن دیگر قادر به حرف زدن، حرکت کردن و دیدن نبودند. پلک ها به هم می چسبید از سوزش چشمانمان رنج می بردیم و درد می کشیدیم.
ریه هامان می سوختند نفس هایمان به خس خس افتاده بود تاول از پس تاول،درد تاول ها غیر قابل تحمل بود. نمی شد برای هیچ کدام ما رگ گرفت و یک آمپول تزریق کرد.
از این درد بهخود می پیچیدم که کم کم آمبولانس ها آمدند و همان طور به اسلام آباد و کرند غرب ( دالاهو ) و بعد به کرمانشاه منتقل شدیم. باز هم افاقه نشد ما را به تهران منتقل کردند.
روز از پس روز می گذردیک روز درد دو روز درد بیشتر سه روز درد و ترکیدن تاول ها روز چهارم سوزش و خستگی روز پنجم خدایا راضی به رضای توییم و روز ششم آرزوی مرگ. چرا ما را به تهران منتقل نمی کنید؟
چشم چشم مجروح که یکی دو تا نیست یک شهر کامله . بله اعزام می شوید به تهران. ما به تهران منتقل شدیم باز هم چیزی حل نشد. تمام اقوام و فامیل ها درگیر بودند و الان همه شیمیایی هستیم از سی درصد تا هفتاد درصد.
هجده روز بستری بودیم نه می دانستیم خانواده هایمان کجا هستند و نه می دانستیم چه کسانی را از دست داده ایم و همین کار را سخت تر می کرد افسرده شده بودیم.
اما درد گاهی آنقدر زیاد می شد که خانواده ها و نبودنشان را از یاد می بردیم من بعد از اینکه کمی آرام می شدم به فکر خانواده ام می افتادم.
پدر و مادر، خواهر و سه نفر از برادرهایم مجروح شده بودند هر کدام هم در بیمارستانی بستری شده بودند. تهران، کرمانشاه و یا ساری. واقعا چه بر سر ما گذشت.
فقط خدا می داند ما چه رنجی می کشیم. هیچ وقت از رنجی شکوه نکرده ایم که اگر شکوه هم بکنند باز خدا می بخشد.
باید بگویم آن چه مایه ی افتخار ماست جانباز بودن و هم اسم شدن با حضرت عباس
( ع ) است. جانباز شدن و هم اسم شدن با یاران ابا عبدالله الحسین ( ع ) و افتخار گرفتن عنوان جانبازی که بالا ترین و زیبا ترین حد جمال است، نصیب هر کس نمی شود.
انتهای پیام
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده