مصاحبه خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید جمشید طاهر کرد
همیشه میگم خدایا یه پسرم ودرراه تو دادم ، یکی دیگه دارم به من ببخش . من دو تا پسر داشتم که یکی شهید شد والان یکی دارم . من انقدر خدارو شکر میکردم که خدا می دونه . من هیچ وقت پیش پسر ودخترم وشوهرم گریه نمی کردم . شبها تا صبح از گوشه ی چشم هام اشک میامد . برادرم همیشه میگفت ، شاه پسند از حسین آقا خیلی صبورتر هست . زنداداشم یه روز گوشه خونه خواب بود ، من داشتم عکس پسرم ونگاه میکردم وآرام گریه می کردم که اون ها بیدار نشن . زنداداشم رو به برادرم گفت ، چهل روز گذشته این زن چهل ساعت خواب نکرده . فقط پیش شما حرفی نمیزنه .

مصاحبه خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید جمشید طاهر کرد

درخدمت خانواده شهید بزرگوار جمشهید طاهر کرد هستیم .

- سلام علیکم .

علیک سلام .

- خوبی مادرجان ؟

الحمدالله .

- مادرجان خودتون رو معرفی کنید ؟

اسم من شاه پسند عربی هستم وبعد ازانقلاب اسمم ومریم گذاشتم . مادرشهید جمشید طاهر کرد هستم .

- مادرجان ما اومدیم از دوران طفولیت شهید تا روزی که به شهادت رسید خاطرات شما رو بشنویم . این ها قراره درتاریخ شفاهی کشورمون ثبت بشه .

مادرجان ما هم به شما کمک میکنیم که براتون تداعی بشه ، باشه ؟

بله ، بفرمایید .

- زمانی که شهید به دنیا اومد خاطرتون هست چه فصلی بود ؟

ما گرگان بودیم وپسرم کوچک بود که رفتیم مشهد . بچه ام لباس وکفش سفید داشت که بدو بدو رفت تو خیابان . پلیس پیداش کرده بود وبرده بودش تو قسمت کشیک خونه . من رفتم پیش پلیس و گفتم ، آقا پسرم گم شده چکار کنم ؟

گفت ، برید کشیک خونه .

شوهرم رفت اونجا ومن حرم امام رضا (ع) رو نگاه می کردم که خدایا چکار کنم . شوهرم رفته بود که پیداش کنه ، رنگ من مثل گچ سفید شده بود ومیخواستم سکته کنم که یکدفعه دیدم شوهرم با بچه ی به بغل اومد .

- چند سالش بود مادرجان ؟

دو سالش بود .

- منظورتون از کشیک خونه ، پاسگاه وکلانتری هست ؟

نه ، کشیک خونه امام رضا (ع) رو میگم .

- پس پلیس نبوده ، خادم امام رضا (ع) بود ؟

بچه ام تو خیابان گم شده وپلیس پیداش کرده بود . برده بودش کشیک خونه امام رضا (ع)

- رفته بودین خرید کنید ؟

بله ، من سه تا بچه داشتم . دو تا پسر هام و دخترم بودند ، دستش هم تو دستم بود که یکدفعه گم شد .

- شغل همسرتون چی بود ؟

گوسفند دار بود .

- هردو مهدیشهری بودین ؟

بله .

- گوسفند ها برای خودتون بود ؟

بله ، ییلاق می رفتیم .

- ییلاق کجا می رفتین ؟

طرف کندوان میرفتیم وباید نیم ساعت تو تونل می رفتیم .

اونجا شبدر داشت وگوسفند ها رو می بردیم اونجا که بزرگ بشن . یه جاهایی هم با قاطر میرفتیم .

- وقتی خداوند جمشید رو به شما داد شما ییلاق بودین یا مهدیشهر بودین ؟

ما اون موقع علی آباد گرگان بودیم .

- پس شما تغییر مکان هم دادین ؟

بله ، من عروسی که کردم رفتم علی آباد گرگان . همون جا هم که بودیم میرفتیم ییلاق و زمستون ها برمیگشتیم علی آباد . شوهرم که گوسفند هاش وفروخت رفتیم اصفهان . اونجا تو کارخانه قند کار میکرد .

بعدا برگشتیم مهدیشهر وقتی آبادان وگرفتند ما اومدیم اونجا که امنیت داشته باشیم . ما کلیدمون ودادیم به همسایه مون ویه مقدار وسیله برداشتیم . آمدیم مهدیشهر . گفتیم ، حتما جنگ یکساله تموم میشه وما برمی گردیم خونه مون ، نمیدونستیم که جنگ هشت سال طول میکشه .

هشت سال جنگ طول کشید وپسرم هم شهید شد .

- مادرجان اصفهان هم زمان جنگ بهم ریخته شده بود ؟

بله .

- برامون ازاون روزها تعریف کنید ؟

شوهرم خیلی مرد با ایمانی بود . هنوز جنگ شروع نشده بود که شوهرم گفت ، خواب دیدم یه چیزی افتاد روی زمین و همه گفتند فرار کنید که آتش نگیرین . اون موقع ها که ما نمیداستیم خمپاره چی هست ، این همون خمپاره بود . 
همون سال جنگ شروع شد و ما آمدیم مهدیشهر .

- پس شما زمان انقلاب مهدیشهر نبودین ، اصفهان بودین ؟

بله .

- وقتی انقلاب شد ، شهید وفرزندانتون برای تظاهرات میرفتند ؟

بله ، ناصر پسرم بزرگتر بود و همراه شوهرم میرفت . من به جمشید میگفتم ، تو کوچکی نمیتونی بری و فرار کنی . میگفت ، من میخوام شهید بشم . رفتند مجسمه شاه وبا پدرشون پایین کشیدند . انقدر خوشحال بود ، میگفت با هم رفتیم مجسمه شاه وبا سیم کشیدیم پایین .

- خودتون هم تظاهرات می رفتین ؟

بله ، اون موقع این دخترم که الان دبیر هست خیلی کوچک بود . راستش وقتی باهاش میرفتم راهپیمایی باز برمیگشتم ومیگفتم نکنه بچه ام وبزنند . پسرم عکس شاه رو که میخواست بکشه ، بجای سرش عکس الاغ میکشید .

- کدوم یکی شون این کار رو می کرد ؟

ناصر این کار ومیکرد . می برد این عکس ها رو به جلوی مدرسه شون میچسباند و پدرش میگفت ، بابا این کارها رو نکن خطرناکه . میگفت ، بابا اسلام درخطره .

- جمشید هم همراه برادرش میرفت ؟

بله ، پسرم هشت سال در راه خدا کار کرد ویه قرون پول هم نگرفت .

- تو این سالها برای همسرتون وفرزنداتون که فعالیت انقلابی داشتند ، اتفاقی براشون نیافتاد ؟

نه ، شکر خدا .

- مدتی بعد ازانقلاب که پدر شهید هم خواب دیده بود ، جنگ شد درسته ؟

بله .

- زمانی که انقلاب شد ، همه چیز تو کشور بهم ریخته شد و ادرات هم هرج مرج شد . اون موقع پدرشهید و پسرهاتون هم میرفتند شبها تو پایگاه نگهبانی بدن ؟

بله ، شب تا صبح میر فتند نگهبانی . تفنگ هم داشتند ، من میگفتم ، مادر مراقب باشید . میگفت ، ننه خدا باید به فکر ما باشه و خودش ما رو نگه می داره . شهید تعریف میکرد ، یه روز تفنگش افتاده تو چاله وخدارحم کرده که گلوله اش درنیامده .

یه بار هم زمانی که میرفت جبهه میگفت ، ننه خدا خودش اگه بخواد بنده هاش ونگه می داره . میگفت ، یه روز داشتم تو جبهه نگهبانی می دادم که دیدم عراقی ها حمله کردند . من بدو بدو رفتم بقیه ی همسنگر هام وبیدار کنم ، یکدفعه دیدم گلوله شون تو آب خاموش شد . خدا خودش میخواست این ها رو نگه داره که شهید بشن .

- اون زمان تو اصفهان که نگهبانی می دادند ، هیچ وقت براتون از دستگیری منافقین حرفی نزدند ؟

یه بار گفتند ، یه خرابکار دزد وگرفته بودند . شهید من میگفت ، مامان خرابکار ها این کار وکردند وما گرفتیمشون . بچه ام تشنه ی شهادت بود .

- پس وقتی اونجا احساس ناامنی کردین ، برگشتین مهدیشهر ؟

بله . یه مقدار اثاث زندگی برداشتیم وآمدیم .

- پس قرار بود برگردین ؟

بله ، میخواستیم برگردیم . وقتی فرزندم شهید شد واینجا دفنش کردیم من صبح وغروب میرفتم سرخاک . یه روز که نمیرفتم میخواستم دیوانه بشم .

شوهرم حسین آقا گفت ، بیا برگردیم اصفهان . گفتم ، من صبح وغروب میرم سرخاک چطور برگردم .

- به همین خاطر دیگه نرفتین اصفهان ؟

بله .

- ازروزهای اول جنگ بفرمایید . شما وقتی آمدین مهدیشهر تا زمانی که شهید به شهادت رسید نرفتین اصفهان ؟

نه ، دیگه اینجا بودیم . فقط دفعه ی آخر رفتیم وسایلمون وآوردیم وهمین جا هم خونه خریدیم .

- قبل ازشهید پدروبرادرش رفته بودند ؟

پسرم رفته بود . ولی پدرش بعد ازشهادت پسرمون رفت . ناصر بیشتر ازبیست بار رفت جبهه .

- وقتی شهید تصمیم گرفت بره جبهه ، دوران سربازی اش بود یا به صورت بسیجی رفت ؟

موقع خدمتش بود .من بابرادرزاده ام رفتم ژاندارمری وگفتم ، پسر دیگرم جبهه هست . برای همین یه ماه به ما وقت دادند .

- ناصر خدمت سربازی اش وجبهه بود ؟

بله . شهید بسیجی بود . جمشید طاقت نیاورد که نره ورفت جبهه شهید شد .

- یعنی حتی تو اون فرصت یک ماهه هم منتظر نشد ؟

نه ، رفت جبهه وشهید شد . روزی که میخواست بره من تو بارون اززیرآن ردش کردم . دلم میلرزید ، وقتی داشت میرفت بیرون انگار میدانستم میره وشهید میشه . همه جاش وبوسیدم وآخر هم زیر گلوش وبوسیدم . مهدیشهر یه امامزاده علی اکبر داره من اونجا آش می دادم . چهار شنبه ها ختم تو حسینیه اعظم یاسین میگرفتم . همون شب که پسرم شهید شد من خواب دیدم . بچه ام تو یه بیراهه افتاده و حضرت زهرا(س) خودش نجاتش میده . دوبار گفتم ، حضرت زهرا (س) به من راه ونشون بده و پناهم بده . دوبار گفتم وبار سوم از خواب بیدار شدم . عرق سرد روی پیشونی ام نشسته بود . اونجا یه آب رد می شد وتوش درخت سرکج هم بود ، بعدا برام تعریف کردند که بچه ام همونجا شهید شده .

آقای حاج علیان تعریف می کرد ، یه پسربچه نفسش گرفته بود ومن داشتم میبردمش اون طرف مقر برسونمش که دیدم جمشید افتاده . گفتم ، اون طاهر کرد نیست ؟

میگفت ، به جمشید گفتیم تو برو تب مالت داری .

جمشید گفته بود ، من سه ماه بیت المال وخوردم که موقع حمله برم عقب ؟

هرکار کرده بودند نرفته بود عقب وخواست خدا بود که شهید بشه .

- تو همون حمله شهید شد ؟

بله . حضرت زهرا (س) این آقای حاج علیان ومامور کرده بود که بره جمشید وپیدا کنه . رفته بود یه پسر وکه نفسش گرفته بود و برسونه اون طرف مقر که جمشید ویه رفیقش وکه افتاده بودند میبینه . من خونه ی چهار تا ازهمسایه ها رفتم که خبری از پسرم بگیرم وهمه میگفتند ، خبری ندارم . من خیلی غصه میخوردم میگفتم ، چرا همه با هم رفتند ولی کسی از پسرمن خبری نداره . همه خبر داشتند ولی به من نمیگفتند .

میومدند خونه ی ما دیدن من ولی میوه نمیخوردند . من ناراحت میشدم ومیگفتم ، چرا نمیخورین ؟

دلم خبردار شده بود که اتفاقی افتاده ولی به من نمیگفتند . میرفتند بیرون با هم حرف میزدند وباز داخل خونه که میومدند به من حرفی نمیزدند . پسر آقای پاکزادیان که مهدیشهری هم هست ، خیلی با پسر من دوست بودند . اومده بود خونه ی ما ومن گفتم ، ناصر ننه یه قبر بکن ومن وبزار داخلش . اگر جمشید من زنده بود تا الان ده بار برام نامه فرستاده بود . من میدونم که یه چیزی شده .

همین محمد رضا که گفتم ، رفت صورتش وشست . برادرزاده هام گفتند ، چیزی نیست . من میخواستم اون شب برم حسینیه اعظم ودیدم خیلی شلوغ هست . پسر آقای یوسفیان ازجبهه آمده بود به من گفت ، برو خونه باهات کار دارند . وقتی اومدم صد نفر جلوی درخونه مون بودند .

گفتم ، چی شده ؟ گفتند ، زخمی شده .

همون شب برادرهام هم ازتهران آمده بودند . من گفتم ، براشون شام بیارید . اصلا گریه نمیکردم ، ببین خدا چه صبری به من داده بود . وقتی شام رو خوردند گفتم ، داداش من دیگه جمشید ندارم . میدونم که پسرم شهید شده . برادردیگرم هم گفت ، الهی قربون صبرت بشم خواهر .

جاری ام همیشه به من میگه تو صبرت زیاده و گریه نمیکنی . من گریه نمیکردم که مردم بتونند غذا بخوردند ، جاری ام میگفت ،تو خیلی صبوری .

- شهید کجا به شهادت رسید ؟

تو والفجر 4 شهید شد .

- مسئولیتش تو جبهه چی بود ؟

اینجا جشنواره اجرا کرده بود و تموم مهدیشهری ها آمده بودند و پسر من نوحه میخوند وبقیه سینه می زدند .

- شهید نوحه هم میخوند ؟

بله ، صدای خیلی خوبی هم داشت .

- چی میخوند مادرجان ؟

نوارش والان پسرم داره . میگفت ، قبر حسین بی یاوره ، ای آسمون خون گریه کن . فرزند زهرا بی سر ، ای آسمون خون گریه کن . (گریه)

- مادرجان ببخشید که شما رو متاثر کردم .

عیبی نداره من ناراحت نیستم . همیشه میگم ، خدا روشکر که پسرم راه خوبی رفت . اگر تصادف میکرد یا راه کج می رفت واعدام میشد چیکار می کردم ؟

همیشه میگم خدایا یه پسرم ودرراه تو دادم ، یکی دیگه دارم به من ببخش . من دو تا پسر داشتم که یکی شهید شد والان یکی دارم . من انقدر خدارو شکر میکردم که خدا می دونه . من هیچ وقت پیش پسر ودخترم وشوهرم گریه نمی کردم . شبها تا صبح از گوشه ی چشم هام اشک میامد . برادرم همیشه میگفت ، شاه پسند از حسین آقا خیلی صبورتر هست . زنداداشم یه روز گوشه خونه خواب بود ، من داشتم عکس پسرم ونگاه میکردم وآرام گریه می کردم که اون ها بیدار نشن . زنداداشم رو به برادرم گفت ، چهل روز گذشته این زن چهل ساعت خواب نکرده . فقط پیش شما حرفی نمیزنه .

برای خدا رفت دیگه .

بعضی ها میگفتند ، چرا نازنین پسرتو وفرستادی شهید بشه . من گفتم ، این ها جهاد کردند وپیش خدا عزیز هستند . پسرم خیلی دلش پاک بود ومخلص بود . وقتی بهش حرفی میزدیم باور می کرد اهل شک آوردن نبود .

انقدر مهربان بود که خدا میدونه . همیشه تو خانواده همه رو میخنداند . من وقتی ازجلسه شهداء میامدم وگریه میکردم میگفت ، مامان خداروشکر کن . من وبغل میکرد وبه شوخی میگفت ، الان میندازمت که من بخندم .

- مادرجان شما فرمودین که فرزندان شما ازابتدای جنگ خیلی فعال بودند . اول جنگ جبهه ها با خیلی از کمبودها مواجه بودند ومردم از شهر وروستا به جبهه کمک میکردند . شما هم فعالیتی مثل نان پختن و...انجام می دادین ؟

من نان نپختم ولی رختخواب برای رزمنده ها فرستادم . بادام کاغذی هم پوست می کردم ومی فرستادم . با خودم میگفتم ، اونجا نمیتونند بشکنند وخودم پسته و... میفرستادم . انار براش میفرستادم وبه دوستاش میگفت ، هیچ مادری این کار ونمیکنه .

- همرزم های شهید براتون از جمشید خاطره ای نگفتند ؟

چرا یکی شون برای ما تعریف میکرد ، یه شب بیدار شدم دیدم جمشید نیست . میگفت ، بیرون سنگر یه جایی شبیه قبر کنده بودند ورزمنده ها اونجا نماز میخواندند .

جمشید من از همون اول خیلی پاک بود ، من یکبار هم نشنیدم که درمورد یه زن حرف بزنه . رفته بود تو اون قبر وداشته نماز شب میخونده .

- خاطره ی دیگری هم براتون گفتند ؟

میگفت ، خمپاره افتاده بود جلوی پام و جایی که آب برای وضو پیدا نمی کردیم خمپاره به اذن خدا خاموش شده بود . میگفت ، ببین خدا هوای ما رو داره .

- شهید وصیت نامه هم داشت ؟

بله .

- تو وصیت نامه اش برای شما هم سفارشی هم داشت ؟

گفته بود برای من گریه نکنید . شهادت کمال انسان است . برای من نوشته بود ، مادرمن نمیگم اصلا گریه نکن فقط کم گریه کن که مریض نشی .

- پدرشهید کی از دنیا رفت ؟

بیست سال میشه .

- بعد ازشهادت فرزندش شهید شد ؟

بله .

- شما فرمودین که بعد ازشهادتش ، پدرشهید اسلحه اش و برداشت درسته ؟

بله پدرش رفت جبهه . پسرخاله اش آمده بود وبهش گفت ، پسرت شهید شده تو دیگه نرو . گفت ، نه باید برم .

من خودم تو جبهه به شوهرم نامه می دادم که نگران ما نباش وبه فکر خودت باش . شوهرم تعریف میکرد ، وقتی هواپیماهای صدام میامدند جوان های مردم وتکه وپاره میکردند. من میگفتم ، جرات داری بیا طرف ما ، جوان ها میزدند به پشت من ومیگفتند پدرجان ما پشتمون به تو گرم هست .

- ایشون تدارکات چی بود ؟

تو مقر بود . کارهای تدارکاتی هم میکرد .

- پدر شهید غرب کشور هم رفته بود ؟

بله ، شهید هم رفته بود . شهید چهار ، پنج تا عملیات هم شرکت کرده بودند .

شهید من دوبار جبهه رفت وبار سوم شهید شد ولی شوهرم یکبار رفت جبهه .

- بار اول شهید کجا رفت جبهه ؟

رفت اهواز .

- بار دوم کجا بود ؟

کردستان بود ، همه جا رفته بود . تب مالت هم تو جنوب گرفته بود . رفته بود نانوایی وبهش نون نداده بودند ، گفته بودند که باید کاغذ بیاری . خدا می دونه این شهداء چه زحماتی کشیدند .

- حالا که درمورد شهید حرف زدیم ، بچگی های شهید هم یادتون اومد ؟ کی اسم شهید وجمشید وگذاشت ؟

دوست شوهرم تو جوانی ازدنیا رفت واسمش جمشید بود . من راضی نمیشدم ولی شوهرم گفت ، گناه داره بزاریم جمشید . من خیلی به شهید وابسته بودم . بهترین رختخواب وشبها برای او پهن میکردم وبهترین غذا رو برای او درست میکردم . یه شب به من گفت مهمان دارم ، من هم براش چند مدل خورش درست کردم . خورش هویج وفسنجون وسبزی درست کردم . دوتا جعبه نوشابه هم گرفتم و براشون سفره انداختم . تو اتاق پر ازآدم شده بود . بعد ازشام هم براشون میوه بردم . گفت ، ننه من ده تا رو دعوت کرده بودم ولی بیست نفر آمدند .

گفتم ، آره مادر تو دوست ورفیق زیاد داری برای همین من برنج بیشتر خیس کردم . گفت ، ننه آبرومون میره .

گفتم ، چرا ؟ گفت ، برنج کم میاد .

گفتم ، نه خیالت راحت غذا زیاد هست . شب غذا هم زیاد اومد ومن بوسید .

- مادرجان شهید هنرمند بود ؟

بله .

- چه هنرهایی داشت ؟

یه انصاری بود زمان شاه که ضد انقلاب بود ، همیشه ادای اون ومثل خودش درمیاورد وتقلید صدا میکرد .

- اون آهنگی که قبل ازاخبار پخش می شد ومیگفتین همیشه میخونده ، چه آهنگی بود ؟

تو جبهه هم این ومیخوند . نوای انجزه انجزه رو میخوند . آخرش هم میگفت ، الله اکبر خمینی رهبر . بقیه اش و نمیتونم تلفط کنم . میگفت ، ما همه پیرو خط رهبریم ، به سوی مشرکان حمله می بریم .

- این وتو جبهه میخوند وبقیه هم پشت سرش تکرار می کردند ؟

بله . اینجا توی مهدیشهر جلوی فلکه سینما یه جشنواره اجرا کرد وهمه آمده بودند . یه نمایش اجراء کردند و توش ناصر نقش پیرمرد داشت همه میخندیدند . ناصر میگفت ، تو جبهه هم همیشه همه رو شاد نگه می داشت . پسر آقای نجاتی میگفت ، شبهای عملیات انقدر ما رو میخنداند که قسم میخورد اصلا متوجه نمی شدیم که داریم میریم حمله . میگفت ، نزدیک عراقی ها متوجه میشدیم که تو عملیاتیم .

- شهید علاوه براینکه رزمنده بود تو کارهای فرهنگی هم شرکت داشت ؟

بله .

- خاطره ی دیگه ای ازشهید یادتون هست ؟

خیلی شوخ بود ، یه روز اومده بود خونه . من داشتم آب یخ درست می کردم . یخ وگرفته بودم زیر آب که شل بشه وبرای ناهار ببرم ، رفت تو خونه وگفت ، بچه ها مامان انقدر یخ و شست که تمام شد . یه تیکه یخ مونده بود نشون داد وگفت ، این دیگه به دردمون نمی خوره . دیدم دارند همه شون میخندند . اصلا هیچ وقت اخم نمیکرد ، اینکه میگن شهداء روحشون شاد هست راست میگن .

- شهید اهل نوحه خوندن هم بود ؟

شهید تو جبهه میخوند ولی اینجا نمیخوند . ناصر یکسال اینجا خوند .

- بعد ازشهادتش قطعا خیلی ازهمرزم ها ودوستانش به دیدار شما آمدند ، فرمانده اش هم آمد ؟

بله ، همه آمدند .

- اسم فرمانده اش چی بود ؟

یه آقای معصومی بود که فرمانده ناصر بود . برای جمشید یادم نیست کی فرمانده بود . من تو مراسم جمشید میگفتم ، خدایا من گنهکار بودم . این همه تو حسینیه اعظم براش آش پختم و گفتم ، یا امام رضا (ع) کمک رزمنده های غریب کن . همه داشتند گریه میکردند که من نوحه سرایی می کردم .

- مادرجان شما گفتین ، بخاطر خاک شهیدتون که اینجا بود دیگه پای رفتن به جبهه نداشتین درسته ؟

بله ، من صبح میرفتم دوباره غروب هم می رفتم . اگر یه روز نمیرفتم دیوانه می شدم . میرفتم درتابلوی روی مزارش وباز میکردم وباهاش درددل می کردم . یه مادرشهید اونجا بود میگفت ، مثل زنده ها با پسرت حرف می زنی . بهش میگفتم ، ننه جان حاجت من وروا کن . انقدر غمخوارم بود که هروقت مشکلی داشتم تا بود برام حل میکرد . اصفهان که بودیم دامادم آمده بود که دو روز بمونه . پسرم رفت وچند روزنبود من نگران بودم که کجا رفته ، وقتی اومد دیدم رفته بوده سرکار وپول هاش هم داد به من . گفت ، مادراگر نیاز نداری بده به پدرم . من هم یه مقدار از پول وبه پدرش دادم ویه مقدار خودم گرفتم .

من هم درحقش کوتاهی نکردم . سیصد متر از طرف بنیاد شهید تو میدون امام رضا (ع) مهدیشهر به ما دادند سه هزار تومن ، من قبول نکردم .

من امام خمینی (ره) و آقای خامنه ای رو خیلی دوست داشتم . یه پرستاراومده بود خونه ی من که به روحانی ها توهین کرد . من هم بهش گفتم ، من زجر میکشم شما اینطوری حرف میزنی مگه باهات چکار کردند . دیگه بهش گفتم ، خونه ما نیا .

من به جمشید گفتم ، صبر کن ناصربیاد شما برو ، گفتم ، شاید من بمیرم باید یه محرمی داشته باشم . به خودم گفتم ، خاک برسرت فردای قیامت جواب حضرت زهرا (س) رو چی می دی ؟ اگر بپرسه مگر خون پسر تو از حسین من رنگین تر بود ؟ دهانم قفل شد ودیگه حرفی نزدم

صبح که شد همه ی صورتش و بوسیدم وفرستادمش جبهه . انگار میدانستم که دیگه برنمیگرده . (گریه)

بچه ام راه مستقیم رفته ، من گریه نکردم . برای حضرت علی اکبر گریه میکنم .

- هیچ وقت ازاینکه فرزندتون شهید شده ، پشیمون نشدین ؟

نه ، ولی دلتنگی همیشه هست . شب وروزی نیست که برای بچه ام گریه نکنم ولی هیچ وقت گریه نکردم که خدا چرا این بچه رو از من گرفت . من هم فردا میخوام برم ولی این بچه راه مستقیم رفت .

میگن کسی که جهاد کنه با اولین قطره خونش که ریخته بشه همه ی گناهاش میریزه . اصلا بچه ی هیجده ساله ی من چه گناهی داشت ؟ تو عمرش هیچ وقت به یه دختر هم نگاه نکرد .

- مادرجان ، ممنونم که وقتتون وبه ما دادید .انشاالله خدا بهتون عمر با عزت بده . من یه سوال دیگه از شما بپرسم ؟

بفرمایید .

- به عنوان مادرشهید از مردم ومسئولین چه انتظاری دارید ؟

اون زمان به ما گفتند ، ماشین سواری بهتون میدیم سی هزارتومن . من به شوهرم گفتم ، اگر بگیری من خودم ومیکشم . کپسول گاز به دوستای ما نداده بودند وگفته بودند برای خانواده شهداء هست . شوهرم گفت ، بیشتر پول بدین که نگن خانواده شهید هستیم .ما که شهید ندادیم که گاز بگیریم . حقوق هم اوایل نمیگرفتیم ازسمنان آمدند وگفتند ، همه برای حقوق دعا دارند . برای دخترت بگیر گفتم ، به فریاد دخترت برسه .

گفتند ، برای پسرت بگیر . من گفتم ، خدا به فریاد پسرم برسه . الحمدالله بین اون همه آدم که امتحان داده بودند دخترم معلم ریاضی شد . من فقط حقوقش وبرای سالگردش خرج میکنم وتو راه خیر خرج می کنم . تا الان با حقوق پسرم یه پیراهن ویه جفت کفش نخریدم .

سمنان پول میدم برای بچه ها ومعلم ها صبحانه بخرند بخورند . هرسال من سالگرد وختم انعام میگیرم . یک میلیون نهصد هزار تومن برای نماز وروزه اش دادم ، ولی نماز وروزه قضاء نداشت . من یه قرون هم برای خودم خرج نمیکنم .

- مادرجان برامون از وضعیت جسمی تون بفرمایید ؟

منظورتون تندرستی ام هست ؟

- منظورم همین بود ، پاهاتون چه مشکلی داره ؟

واکر دارم وبا واکر راه میرم . برام یه پرستار هم گرفتند . آقای مداح به من گفت ، باید برات ازبنیاد شهید پرستار بیاریم ولی من قبول نکردم وگفتم ، با حقوق بازنشستگی شوهرم پرستار میگیرم . یه قرون از پول شهید هم برنداشتم .

- ممنونم مادرجان که وقتتون رو به ما دادین .

خواهش میکنم . من هم خیلی از دیدن شما خوشحال شدم .

منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده