خاطرات رزمندگان گردان 410 غواص لشکر ثارالله(2)؛
حاج قاسم از همان بندرعباس به امام جمعه‌ي رفسنجان تلفن کرده بود، چون روز بعد يک لندکروز خرما از راه رسيد. به قدري خرمايش مرغوب بود که وقتي لندکروز ايستاد. شيره هاي خرما روي زمين جاري شد.
نوید شاهد کرمان، حاج قاسـم سليماني در مورد گردان 410 گفته است: «گردان 410 يک ستاره ي درخشان در لشکر 41 ثار الله بود. ستاره‌ي زهره اي بود که همه نور آن را مي ديدند .... دليل برجستگي اين (گردان) يکي فرماندهان آن بود و ديگري بچه هايي که آنجا تجمع کرده بودند که عصاره ي به تمام معناي فضيلت هاي مختلف بودند ..... وقتي وارد گردان مي شديم ، نمي توانستيم تصور کنيم که اينجا حوزه‌ي علميه است ، يا نشانه هاي کوچکي از صدر اسلام است يا فضاي کعبه است که تعدادي مشغول طواف و ذکر و دعا هستند...»
چند خاطره از رزمندگان گردان 410 را مرور می کنیم:

***وارد گردان 410 که مي شدي، نمي فهميدي چه کسي فرمانده است. به قدري همه با هم صميمي و دوست بودند که فرمانده و غيرفرمانده معلوم نمي شد. فرماندهان گردان مثل بقيه و ميان آن ها بودند. با بچه‌ها مي نشستند. با بچه ها غذا مي خوردند و با بچه ها مي خوابيدند. هر وقـت لازم بـود که به خط شـويم ، حاج احـمد يا علي عابديـني از يکي از بچه ها خواهـش مي کرد که از جـلو نظام بـدهد. بارها شنيدم که حاج احمد گفت:« فرمانده اصلي گردان علي عابديني است.» همين جمله را بارها از علي عـابديني شنيدم که: «فرمانده اصلي گردان حاج احمد است».
راوی: عباس هاشميان

*** گردان 410 براي آموزش به سـرچشمه آمده بود و علي عابديني به دليل مسائل و مشکلات مالي گردان، مـوفق  نمي شد روحاني براي بچه‌ها ببرد. با من صحبت کرد، گفتم:«من روحاني جبـهه هستم نه پشت جبهه.» گفت:« اين بچه ها همه جنگي هستند.» قبول کردم و به سرچشمه رفتم. ماه محرم و شايد هم کمي بيشتر ماندم. عابديني علاقه داشت از نظر مالي به من کمک کند . حتماً با خودش حساب مي کرد که زن و بچه دارم و زندگي هم خرج دارد. گفتم :« شما که خرج مرا مي دهيد .» گفت:« نه...نمي شود.» قبول نکردم. و ايشان هم ديگر حرفي نزد. چند سال بعد، يک روز به بانک رفتم . متوجه شدم مبلغ شش هزار تومان به حسابم واريز شده . تعجب کردم. قرار نبود کسي به حساب من پول واريز کند. مسـؤلين بانک فيـش ها را کنـترل کردند و نام پرداخت کننده را در آوردند. علي عابديني شش هزار تومان را واريز کرده بود.  
راوی: محمد حسين جلالی

*** گردان 410 در سـد دز تمرين مي کرد. هـوا و آب سرد بود. با وجود اينکه روحـاني گردان بودم، ولي براي اينکه در حال و هواي کار و فعاليت بچه ها قرار بگيرم، با آن ها وارد آب مي شدم. موقعي که شناکنان براي تمرين مي رفتيم، اگر سوالي مي‌کردم ، بچه‌ها پاسخ مي دادند، ولي هنگام برگشتن کسي جوابم را نمي داد و نمي دانستم چرا؟ بعداً فهميدم بچه ها هنگام بـازگشت جهـت را به گونه اي انتخاب مي‌کنند که رو به قبله باشند و همان طور که بر مي گردند ، نماز شب مي خوانند.  برنامه‌ي تمرين به شکلي تنظيم شده بود که بچه ها نزديک اذان صبح برمي گشتند و براي اينکه نماز شب را از دست ندهند، هنگام مراجعت نماز مي خواندند . 
راوی: محمد حسين جلالی

*** در آب هاي شور درياي عمان آموزش مي ديديم . جليقه هاي نجاتي که به تن كرده بوديم ، بدن هايمان را زخم کرده بود. با همان زخم ها وارد آب مي شديم. نمک آب دريا زخم ها را مي‌سوزاند. انگار که آتش به پوست بدن مان زده باشند. بعد از مدتي زخم ها متورم و چرکي شد. يک روز حاج قاسم براي بازديد آمد. وقتي آن وضع را ديد، به شـدت متأثر شد. چون کاري از دستش ساخته نبود از حاج احمد پرسيد: « به چيزي براي بچه ها نياز نداري؟» حاج احمد گفت: « اگـر کمـي خـرمـا باشـد تا بخــورند و انـرژي بگـيرند، بد نيسـت.» ظاهراً حاج قاسم از همان بندرعباس به حاج شيخ محمد هاشميان امام جمعه‌ي رفسنجان تلفن کرده بود . چون روز بعد يک لندکروز خرما از راه رسيد. به قدري خرمايش مرغوب بود که وقتي لندکروز ايستاد. شيره هاي خرما روي زمين جاري شد.
راوی: عباس قطب الدينی 
برگزفته از کتاب "گردان غواص"
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده