شنبه, ۰۸ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۳۶
تحصيل در آن زمان هم شيفت صبح بود، و هم شيفت عصر كه علي اكبر در هر دو شيفت شركت ميكرد. خانواده كشاورز و پر جمعيت بوديم. پدرمان هم زندگي متوسطي داشت و مشكلات زندگي هم زياد بود.

شيرودي آرزو داشت در ميدان رزم به شهادت برسدشيرودي آرزو داشت در ميدان رزم به شهادت برسد


نوید شاهد:

خانم شيرودي از اينكه فرصت گفت و شنود را در اختيار شاهد ياران قرار داديد سپاسگذاريم. ابتدا بفرماييد كه برادر شهيدتان علي اكبر چندمين فرزند خانواده بوده و چه موقعيتي در خانواده داشت؟ و دوران كودكي را چگونه گذراند؟

بسم الله الرحمن الرحيم. سلام درود بر ارواح پاك شهدا و امام شهيدان و سلامتي رهبر معظم انقلاب. برادر من شهيد علي اكبر شيرودي پنجمين فرزند خانواده بود كه در روستاي بالا شيرود به دنيا آمد و در همين جا رشد و نمو پيدا كرد. تحصيلات ابتدايي را در روستاي لرزبون در نزديكي روستاي بالا شيرود گذراند. اكنون مزار شيرودي روبروي آن مدرسه قرار دارد. تحصيل در آن زمان هم شيفت صبح بود، و هم شيفت عصر كه علي اكبر در هر دو شيفت شركت ميكرد. خانواده كشاورز و پر جمعيت بوديم. پدرمان هم زندگي متوسطي داشت و مشكلات زندگي هم زياد بود.

علي اكبر علاوه بر تحصيل، به خانه كه مي آمد، در كار خانه هم كمك ميكرد. به اضافه اين كه در كار كشاورزي هم به پدر كمك ميكرد. انسان پر جنب و جوش و تلاشگري بود. خصوصيات اخلاق يشان و شجاع تشان از همان دوران كودكي نمايان بود. از نظر جسمي قوي، و هيكل درشتي داشت.علاقمند بود در همه كارها، حتي در كارهاي انساندوستانه حضور داشته باشد. زماني كه در مدرسه لرزبون بود و ششم ابتدايي را در آنجا گذراند آنقدر شجاع بود كه هميشه مبصر كلاس ميشد. هر وقت معلم حضور نداشت نظامت مدرسه و كلاس در دست شيرودي بود. تحصيلات دبيرستان را هم در شيرود گذراند.

چه تفاوتي بين علي اكبر و ساير برادارنش وجود داشت؟

ايشان برتر از ساير افراد خانواده بود. حتي شده بود كه با آن سن جواني خودشان تذكراتي به پدر و مادرم ميداد و اينها مي پذيرفتند. چون حرفي را كه ميزد از روي منطق بود. با آن سن كمي كه داشت منطقي حرف ميزد. زماني كه مرحله دبيرستان را به پايان رساند، پدرم به او گفت كه من وضع مالي خوبي ندارم و ن میتوانم شما را به مدرسه بفرستم. در آن زمان باوجودي كه دبيرستا نها ملي بودند، شهريه هم مي گرفتند. علي اكبر در جواب به پدر گفت: پس براي تحصيل و اشتغال به تهران مي روم.

در آن زمان يكي از خواهرانم و يكي از برادرانم در تهران سكونت داشتند. بنابر اين علي اكبر در سن 16 سالگي، كه جوان نوپايي بود، و با شجاعت و شهامتي كه داشت به تهران منتقل شد. شبها در كارگاه يك نيروگاه برق نگهباني ميداد، و روزها به مدرسه ميرفت. به اين صورت ديپلم خود را گرفت. ضمن اينكه به مسائل شرعي خيلي پايبند بود.

گفته شده كه پدرتان علي اكبر را قبل از آغاز مرحله دبستان به مكتب خانه میفرستاد تا قرآن بياموزد؟

پدرم، همه فرزندان را قبل از مرحله دبستان به مكتب خانه مي فرستاد تا قرآن بياموزند. اين كار فقط به علي اكبر محدود نبوده است.

اطلاع داريد تا چه ميزان قرآن را حفظ كردند؟

از ميزان حفظ قرآن اطلاع ندارم. ولي ميدانم كه علي اكبر خيلي متعهد و مكتبي بار آمده بود. به نماز و قرآن و اهل بيت (ع) خيلي علاقه داشت. زماني كه در شيرود سكونت داشت، براي مداحي در ايام محرم و صفر به مسجد روستا میرفت. زماني هم كه در تهران زندگي میكرد، در آنجا به مسجدي میرفت و مداحي میكرد. به مسائل حلال و حرام و ربا خيلي حساسيت نشان میداد. من بارها گفت هام كه همه شهداي ما اساسشان خوب بوده است.

پدرم آنقدر با قرآن انس داشت كه شب و روزش قرآن بود. بارها ديده ام كه پدرم براي نماز صبح بلند میشد و نماز میخواند و میخوابيد. شايد ديده باشم كه پدر نماز صبح را سه بار میخواند. زيرا در آن زمان ساعتي نبود. میديدم كه به آسمان نگاه میكرد و نماز میخواند و میخوابيد. دوباره بيدار میشد و میديد هوا روشن نشده دوباره نماز میخواند. دوست داشت با صداي بلند قرآن و نماز بخواند.. صبح قرآن میخواند براي خودش.. ظهر براي مادرش میخواند.. شب براي پدرش میخواند.. به اين صورت تقسيم میكرد. سه جلد قرآن داشت كه اين سه جلد را در سه وعده میخواند. حتي زماني هم كه بيمار بود در تخت خواب بيماري مینشست و قرآن میخواند.

به هر حال من خيلي نتيجه گرفته ام كه لقمه حلال و كسب درآمد حلال اثرات زيادي بر تربيت فرزندان دارد. همين زندگينامه شهدا را كه مطالعه میكنم، میبينيم كه پدران و مادران اين شهدا، مخصوصا مادرم، در چه شرايط سختي فرزندا نشان را تربيت كردند. شما الآن مادرم را در تخت خواب بيماري میبينيد. ولي در آن زمان اگر هزار نفر ميهمان وارد خانه میشدند، محكم و استوار می ايستاد و پذيرايي میكرد. در اين منطقه از هر كس كه بپرسيد از خيّر بودن مادرم خواهد گفت. اهالي اين منطقه خودشان را مديون مادرم میدانند. خودشان میگويند. در زمان جواني به همسايه هاي مستضعف ومستمند كمك میكردند. به هر حال میخواهم بگويم كه خيلي از خصوصيات اخلاقي شهيد شيرودي از خصوصيات پدر و مادرشان ناشي بوده است.

وقتي كه شهيد شيرودي به تهران منتقل شد ارتباط خود را با دوستان و همكلاس يهاي خود در شيرود ادامه داد يا بكلي با منطقه قطع ارتباط كرد؟

خير.. ايشان هر وقت به شيرود می آمد به ديدار دوستان و همكلاسي هاي سابق خود میرفت. حتي زماني هم كه به هوانيروز پيوست و به كرمانشاه منتقل شد، با بچه هاي محل (شيرود) ديدار میكرد. وقتي بچه هاي محل را میديد عجيب به آنها علاقه نشان میداد. گاهي با دوستان جديدش از كرمانشاه می آمد، يا كليد خانه را به دوستانش میداد كه به شمال می آمدند. میگفت زماني كه سرباز می آيد بايد دست وبالش باز باشد. بهترين غذا را جلوي سرباز میگذاشت. میگفت چون از آن منطقه آمده اينجا. چون خود علي اكبر سختي كشيده بود خيلي به آنهايي كه سختي میكشيدند دلسوز بود. من هر قدر هم از خصوصيات شهيد شيرودي بگويم كم گفته ام. هرچه از شجاعت.. از شهامت.. از بخشش شيرودي.. از هر چيزي بگويم واقعا تمام شدني نيست.

چه باعث شد كه شهيد شيرودي پس از انتقال به تهران به هوانيروز پيوست؟

زماني كه برادرم به تهران رفت قصد داشت ادامه تحصيل دهد، و به دانشگاه برود. آرزوهايي طول و درازي داشت. چون شب كار میكرد و روزها درس میخواند به او سخت گذشت. پدرم هم نمی توانست هزينه تحصيلات او تأمين كند. علي اكبر از آنجا كه ديدن میتواند به دانشگاه برود به خاطر هزينه بالايي كه داشت ناچار شد به هوانيروز برود. حتي عقايد او با ارتش زمان شاه نمی خواند. زماني كه به استخدام هوانيروز درآمد، نامه میداد و مینوشت كه من در يك سياه چالي گرفتار شدم كه قابل نجات نيست. به روح شهيد شيرودي سوگند كه من بارها نامه هاي او را میخواندم و گريه میكردم. اگر میخواست استعفا دهد، خب آن زمان عواقب بدي داشت. به خانواده فشار می آوردند، به شخص او فشار می آوردند و از همه چيز او را محروم میكردند.

تا قبل از پيروزي انقلاب اسلامي هميشه از وضع موجود احساس ناراحتي میكرد. روزي شهيد شيرودي به نقل از يك فرمانده نظامي كه از اهالي شيرود بود تعريف میكرد كه رژيم شاه به پشتيباني از اسرائيل به جنوب لبنان نيرو اعزام كرد (اين نيروها در چارچوب نيروهاي حفظ آتش بس وابسته به سازمان ملل متحد در جنوب لبنان مستقر شدند و پس از پيروزي انقلاب اسلامي به كشور فراخوانده شدند شاهد ياران). فرمانده مزبور گفته بود كه پس از پايان دوره آموزش خلباني از ما خواستند براي پشتيباني از اسرائيل به جنوب لبنان برويم. به هر حال شبانه ما را به آن منطقه خطرناك جنگي اعزام كردند. اكثر سربازاني كه همراه من بودند مثل روحيه مرا داشتند. چون مردم جنوب لبنان شيعه هستند و ما هم شيعه هستيم خيلي براي ما سنگين بود. وقتي كه اسرائيلي ها مدارس جنوب لبنان را بمباران میكردند، دانشآموزان از مدرسه میريختند بيرون. وقتي اين عمليات انجام گرفت ما خلبانان رفتيم بالاي تپه اي نشستيم و آنقدر گريه كرديم كه همه چشمانمان يك كاسه خون شده بود. گفتيم خدايا اينها چه گناهي كرده اند كه ما بايد بياييم اينجا اين كشتارها را ببينيم؟ گفتيم خدايا راه نجاتي نيست كه ما از اينجا بيرون برويم.

بنابر اين نظاميان شيعه ايراني به خاطر ذاتي كه داشتند، به خاطر هويت ديني و اسلامي كه داشتند، به خاطر تربيتي كه داشتند نمی توانستند وضع موجود آن روز را ببينند. اصلا در كارشان هم موفق نبودند. اينها روحيه شان با اين چيزها سازگار نبود. خب شيرودي می آمد به ما نامه مینوشت و ما آن قدر گريه میكرديم كه میگفتيم خدايا اين برادر ما چه گناهي كرده كه وارد ارتش شده و اين قدر گرفتاري بايد بكشد. لازم میدانست از فرمان آنها طفره میرفت. حاضر نبود زير سلطه آنها باشد. ولي خوشبختانه چند سال بيشتر طول نكشيد كه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد. دو سالي را در دوره آموزشي گذراند. چهار سال هم در اصفهان بود و بعد از آن چهار سال هم آمد كرمانشاه كه در آن مدت مشكلات داخلي كردستان و سپس جنگ تحميلي شروع شد. زماني كه به كرمانشاه منتقل شد از آن پس، چيزي كه در ذاتش وجود داشت بروز داد و به آرزويي كه میخواست برسد رسيد.

بفرماييد كه هويت ديني و ذهنيت سياسي و انقلابي شهيد شيرودي در شيرود يا در تهران يا در هوانيروز كرمانشاه شكل گرفت؟

همه اين ارز شها را كه به آن اشاره كرديد از دوران كودكي در مساجد و هيئت هاي مذهبي شمال فرا گرفته بود. چون پدر و مادرم هميشه به مسجد و هيئت بچه ها هم در مساجد و هيئت با روحانيون بزرگ شدند. علي اكبر هم علاقمند بود كه كارهاي ديني انجام دهد و هم كارهاي سياسي. يعني از همان دوران نوجواني درباره مسائل سياسي و ديني بحث میكرد. به ياد دارم مرحل هاي را كه در مدرسه شيرود گذراند يك معلم عربي داشت. گويا يك معلم متدين داشت و اين مسائل را به او می آموخت. زماني كه وارد مرحله دبيرستان شد رساله عمليه يكي از مراجع تقليد را براي پدرم آورد. در آن زمان رساله عمليه زياد نبود. چون اغلب مردم سواد نداشتند و مسائل شرعي را از ديگران میپرسيدند. علي اكبر هميشه اين رساله را براي پدر و مادرم میخواند. همه مسائل ديني را براي كساني كه سواد نداشتند خيلي خوب توضيح میداد.

شهيد شيرودي هميشه از معلم عربي اش تعريف میكرد و میگفت خيلي مؤمن و متدين است. من خيلي به او علاقمندم چون مسائل شرعي را خيلي رعايت میكند. چونكه در آن زمان اغلب اساتيد دانشگاه يا معلمان ما اين قدر باتقوا نبودند. هر جا كه درباره مسائل ديني و سياسي بحث میشد خيلي دوست داشت حضور داشته باشد. میرفت تا با آنها ريشه يابي كند و همفكر شود. هرگاه به شيرود می آمد، به ويژه در دهه محرم بچه هاي محل را برميداشت و به مسجد میبرد.

فرموديد كه پدر شهيد شيرودي به علت تنگ دستي نتوانست هزينه تحصيلات او را تأمين نمايد. آيا با ساير فرزندان همين رفتار را داشت؟

آري.. چون بچه زياد داشت با همه فرزندان همين رفتار را انجام داد. ما يازده فرزند پسر و دختر بوديم. پدر آن زمان كشاورز بود و قوانين ارباب و رعيتي حاكم بود. مالك ها می آمدند و كل محصول برنج زمين را میبردند. چيزي براي كشاورز نمیماند تا بخواهد هزينه تحصيلات بچه ها را تأمين كند. زمين همين محل (بالا شيرود) شاليزار بود و شهيد علي اكبر شيرودي روي آن كار میكرد. كود میبرد بر سر زمين و شاليزارها را آبياري میكرد. هر وقت بر سرزمين میرفت كتا بهاي درسي خود را زير بغل میگرفت. به همكلاسي ها میگفت شما اين كتاب ها را بگيريد تا من زمين را سركشي و آبياري كنم. وقتي هم از مدرسه برمیگشت از راه شاليزار میگذشت. دوستانش تعريف میكنند و میگويند ما كتا بهاي علي اكبر را نگه میداشتيم و او میرفت ببيند شاليزار آب دارد يا ندارد. واقعا يك انسان وارسته اي بود.

وقتي شيرودي به تهران منتقل شد به سراغ برادر و خواهرش رفت يا زندگي تازه و مستقلي را آغاز كرد؟

اغلب به خانه برادر بزرگم علي اصغر میرفت. البته خرج خوراك و خوابگاهش را خود تهيه میكرد. شايد فعاليت ها و خدماتي را كه برادرم علي اصغرانجام داده كمتر از خدمات شهيد علي اكبر نبوده باشد. چون ايشان از دوران قبل از انقلاب تا دوران بازنشستگي از مسئولان سازمان صنايع دفاعي تهران بود. در بسياري از موقعيت ها با همديگر مشورت و همفكري میكردند. چه بسا برادر بزرگم علي اصغر از علي اكبر حرف شنوي داشت. ولي علي اكبر به راهنماي يهاي بزرگترها احترام میگذاشت.

پيوستن علي اكبر به هوانيروز با مشورت برادر بزرگتر بوده يا با علاقه قلبي خودشان بوده است؟

آري.. با برادرش علي اصغر هم مشورت كرد.

زماني كه علي اكبر به هوانيروز پيوست روحيه او تغيير كرد؟ هنگامي كه به شيرود می آمد چگونه با مردم و جوانان محل برخورد میكرد؟

بله، رفت و آمد ايشان قطع نمیشد. هميشه به شيرود سر میزد. علاقه شديدي به مادرم داشت. به همه علاقه داشت ولي به مادرم علاقه ديگري داشت. تا آخرين لحظه ارتباط با همشهري هاي خود را قطع نكرده بود. علاقه عجيبي به زادگاه و شهر و ميهن خود نشان میداد. زماني هم كه به روستا می آمد، دوست داشت به همه دوستانش سر بزند. جوياي احوال و وضع ماليشان میشد. میپرسيد اوضاع زندگيشان چطور است. فكر اينها از نظر سياسي و ديني در چه سطحي است.

با همشهري ها ساعت هاي طولاني می نشست و گب میزد. گاهي براي قانع كردن طرف مقابل حتي تند هم میشد. و آن طرف سرانجام ديدگاه هاي شيرودي را میپذيرفت. پيش از شهادت مرتب به شيرود می آمد و دو يا سه روزي اينجا میماند. به قدري مؤدب بود كه هر وقت از راه میرسيد اول به خانه پدر شوهرم كه پشت خانه من قرار دارد میرفت و حال و احوال میكرد و بعد به خانه من میآمد. پدر شوهرم بعد از شهادت علي اكبر بارها به من گفت كه فهم و شعور و تربيت اين پسر (شيرودي) را نمیتونم فراموش كنم. در حالي كه خانه خواهرش جلوتر از خانه من قرار دارد، اول به خانه من میآمد.سپس همه همسايه ها را صدا میزد و حالشان را جويا میشد. بعد از انقلاب جوانان را فرا میخواند و با آنها بحث سياسي میكرد میخواست روش نشان كند. با هر يك از افراد خانواده هاي ما درباره انقلاب و آينده و زندگينامه امام (ره) صحبت میكرد. درباره زندگينامه امام مطالعات بيشتري داشت. به رغم مشغله كاري فراواني كه داشت هر سه يا چهار ماه به شمال می آمد ودر شهرهاي مختلف از جمله در مسجد تنكابن، مسجد عباس آباد و مسجد رامسر سخنراني میكرد. در مدرسه لزربون كه مرحله ابتدايي را در آن گذراند براي دانش آموزان سخنراني میكرد.

دوران جواني شيرودي در آستانه آغاز انقلاب اسلامي شكل گرفت. بفرماييد كه تا چه اندازه تحت تأثير ديدگا ههاي امام خميني (ره) و ساير رهبران انقلاب قرار گرفته بود؟

بله در آن زمان خيلي در مورد امام خميني (ره) و انقلاب صحبت میكرد. به آيت الله طالقاني زياد علاقه داشت. در يكي از سخنراني هاي خود در تنكابن گفت اگر امام بگويد دو فرزند خود را در جلوي پاي من قرباني كن من اين كار را میكنم. چرا كه میدانم امام اشتباه نمیكنند. میدانم امام اگر حرفي بگويند از روي برنامه و اصول است. اي مردم قدر امام را بدانيد. چون اوايل انقلاب بود هر جا كه میرفت براي افشاي ماهيت منافقين چقدر صحبت میكرد. چهره منافقين را براي مردم آشكار میكرد. میگفت اينها آدم هاي دورويي هستند و میخواهند مردم را فريب دهند. میخواهند مردم را از اين انقلاب دل سرد كنند. شما بيدار باشيد. علاقه عجيبي به امام داشت. خيلي هم اهل مطالعه بود. در سخنان خود هميشه داستان هاي امامان معصوم را و بزرگان دين را مثال میزد. گاهي مادرم با علي اكبر بحث میكرد و به او میگفت پسر تو هميشه در جبهه هستي.. هميشه در ميدان جنگ هستي.. خب نمیشود كه همه كارها را به تنهايي بر عهده داشته باشي.. همكار داري و بايد با تو همكاري كنند.. در جواب میگفت مادر يادتان هست وقتي كوچك بودم هنگام عزاداري ابا عبد الله الحسين (ع) به حضرت زينب (س) میگفتي اي كاش در زمان تو زنده بودم و تو را ياري میكردم. مادر امروز هم زمان امام حسين (ع) است. فرقي نمیكند. امام حسين دارد تنها میشود. زينب تنها است. طوري بحث میكرد كه مادرم در آن میماند وجوابي نداشت. چون اهل مطالعه بود. اگر مطالعه نداشت كه نمیتوانست از زندگي امام حسين (ع) سخن بگويد. از زندگي حُر سخن بگويد.

برادرم شيرودي میگفت من حُر هستم.. چند سالي در ارتش شاهنشاهي خدمت كردم.. اما امروز خدا به بركت انقلاب چقدر به من لطف كرده است تا گناهان گذشته را جبران كنم.. اكنون توانستم خود را پاك كنم.. راه خود را انتخاب كردم.. راهي كه قبلا میرفتم راه من نبود.. امروز خدا سپاسگذارم كه در هوانيروز در خدمت انقلاب اسلامي هستم. قبل از انقلاب هميشه ناراحت بود و ميگفت خدايا چرا به ارتش رفتم كه بايد يك عمر براي يك عده مزدور خدمت كنم. خدايا راه برگشتي هم هست كه بيام بيرون.

شيرودي بعد از پيروزي انقلاب آنقدر خوشحال شده بود كه با امام جمعه كرمانشاه همكاري صميمانه داشت. زماني كه در اصفهان بود از بزرگان آنجا يا انقلابيون آن شهر حمايت میكرد. چقدر با آنها در زمينه پخش اعلاميه همكاري داشت. در آن سه سال بعد از انقلاب به طور كامل در خدمت انقلاب بود. در خدمت امام جمعه كرمانشاه شهيد اشرفي اصفهاني بود. تلاش و زحمات شيرودي را هيچ كس فراموش نمیكند. كمتر جايي میبينيد كه لباس پرواز تنش نبود. هميشه میگفت كه من يك سپاهي هستم. من يك بسيجي هستم. مگر ارتشي و سپاهي و بسيجي چه تفاوتي با هم دارند. كارمان يكي است و هدفمان هم يكي است.

در دوران بحران كردستان شهيد شيرودي هر چند مدت يكبار به شمال می آمد و چه فعاليت هايي داشت؟

روزي شيرودي همراه پيكر سه شهيد به نام هاي شهيد احمدي، شهيد گليان مقدم و شهيد قنات از كرمانشاه به شمال آمد و در مسجد تنكابن سخنراني كرد. اين سه شهيد از منطقه ما بودند كه در كردستان به اسارت ضد انقلاب درآمده بودند. ضد انقلاب بعد از گذشت دو سال اسارت آ نها را شهيد كردند. علي اكبر با دست خود اين شهيدان را داخل قبر گذاشت. يعني اولين شهيدان منطقه تنكابن بودند. شهيد احمدي از روستاي ما بود كه دست او پيله بسته بود. شيرودي دست اين شهيد را گرفت و مردم را صدا زد كه بياييد ببينيد!. اي منافقين كور دل بياييد دست اين شهيد را ببينيد!. سر و صورت شهيد را ببينيد كه چقدر او را شكنجه كرده بودند!. چقدر از اينها بيگاري كشيده بودند!. چقدر به اينها سختي داده بودند.

هرگاه شيرودي به منطقه می آمد، يا به تشييع جنازه شهدا میرفت يا به سپاه پاسداران میرفت. حتما بايد سر میزد و سركشي میكرد تا ببيند بچه هاي سپاه چه كار میكنند. اگر ميزان آگاه يشان كم بود با آ نها بحث میكرد. مانند يك پدر كه با فرزندانش صحبت میكند، آ نها را با مسائل سياسي روز آگاه میكرد. درباره به انقلاب صحبت میكرد. آنقدر دلش براي اين انقلاب میسوخت كه حتي يك شب كه آمد خانه ما خوابيد، تا صبح حرف میزد حتي در خواب هم حرف میزد. با مردم درباره رباخواري بحث میكرد. سرمايه داراني را كه ب يدرد بودند نكوهش میكرد. در هر زمين هاي با مردم بحث میكرد.

زماني كه شيرودي شهيد شد من و مادرم به پايگاه كرمانشاه رفتيم. ديدم همه خلبان ها و پرسنل پايگاه براي او گريه میكردند. پير مردي حضور داشت و میگفت كه از اهالي يكي از روستاهاي غرب كشور است. زماني كه جنگ بود من بالاي تپ هاي مینشستم و اينها میرفتند میجنگيدند و من نگاه میكردم. من نمیدانم به شيرودي چه بگويم.. هم خلبان بود.. هم كمك رسان بود.. هم پرستار بود.. او يك تنه در همه زمينه ها میجنگيد.. خون میداد حتي در عرض يك روز سه بار خون اهدا كرد. آقايي تعريف میكرد كه شيرودي سه بار خون داد. گفتم شيرودي تو داري چه كار میكني در مناطق جنگي به تو نياز دارند؟ مگر میشود در يك روز سه بار خون اهدا كني؟ حتي به آشبزخانه پايگاه هم سر میزد تا ببيند چه غذايي به نيروهاي رزمنده میدهند. به رغم همه گرفتاري هايي كه داشت به همه جا میرفت. در نماز جمعه شركت میكرد. به ورزش خيلي علاقه داشت.

اگر شيرودي نيم ساعتي وقت داشت با بچه ها كاري میكرد تا همه با يكديگر انس پيدا كنند. همه افراد خانواده از او اطاعت میكردند. اگر كسي بر خلاف عقايد دين و اسلام سخن میگفت علي اكبر او به شدت سرزنش میكرد. میگفت اگر در خانه من كسي بر خلاف دين اسلام حرف بزند، يا از اين انقلاب انتقاد كند من او را خفه میكنم. اگر به هر يك از افراد خانواده مان نگاه كنيد، همه افراد به رغم آن روحي هاي كه شيرودي داشت، عجيب به او علاقه داشتند. از ميان همه دوستان حتي در بحث ورزش اگر كسي كوچكتر از او هم بود، ابراز علاقه میكرد با او ورزش كند. براي نماز جماعت براي عزاداري ابا عبد الله الحسين (ع) همه جوانان را جمع میكرد. خب آنها وقت زيادي نداشتند. ولي با همان وقت نيم ساعتي كه داشت همه را جمع میكرد و به مسجد میبرد.

بعد از پيروزي انقلاب، منافقين و ضد انقلاب در شمال فعاليت گسترده داشتند. به يك سري آشوب دست زدند. در آن برهه آيا شيرودي براي اين گروه كها شناخته شده بود و جانش را تهديد میكردند؟

منافقين خيلي زياد شيرودي را تهديد میكردند. میآمدند مجلس سخنراني او به هم میريختند و قصد داشتند او را بكشند. دو بار خانه او را در كرمانشاه خراب كردند. يك بار كه از مأموريت برگشت ديد خانه اش نابود شده است. بعد هوانيروز اعلام میكند كه شيرودي در شهر امنيت ندارد و بايد در مجتمع هاي مسكوني اسكان يابد. يكبار هم كه خانه او مورد حمله هواپيماه هاي ميگ عراقي قرار گرفت. ولي به قدري از روحيه بالايي برخوردار بود كه در برابر سختي ها خم به ابرو نمیآورد و به عقايد خود پايبند بود. در اوايل جنگ كه منافقين وضد انقلاب كردستان را به آشوب كشيده بودند شيرودي میگفت اگر سپاه نبود ما پيروز نمیشديم.

رفتار برادرتان بعد از ازدواج چگونه بود؟ با همديگر چه قدر ارتباط و رفت و آمد داشتيد؟

هرگاه فرصت داشت يا مرخصي میگرفت به شيرود میآمد و از خانواده سركشي میكرد. از وضع زندگي همه میپرسيد. وقتي اين جا میآمد ماشين پاترول اداره را در خانه پارك میكرد، و ميني بوس كرايه میكرد. میگفت وقتي بيرون میروم دوست دارم همه اعضاي خانواده ام همراه من باشند. وقتي من دعوت میكنم همه بايد بيايند. مردم اينجا آنقدر به او علاقه داشتند كه حتي يك صبحانه را هم نمیگذاشتند تنها بخورد. او را همراه خود میبردند. در هر جمع و محفلي بحث انقلاب و دين و سياست را مطرح میكرد. چهره آمريكا و چهره هيتلر را خوب مطالعه كرده بود. من جزئيات بيشتر جنگ ها را از زبان برادرم شنيدم. آن زمان مطالعه و اطلاعات زياد نداشتيم و نمیدانستم هيتلر كيست و چه كار كرده است. شيرودي از نظر دين و سياست خيلي با سواد بود. شايستگي هاي زيادي داشت كه خداوند مزد ايشان را شهادت قرار داد.

گفته شده كه خلبان هاي هواني روز حقوق خوبي دريافت ميكردند. بفرماييد كه شهيد شيرودي ضمن اينكه متأهل بود به پدر و مادرش هم كمك ميكرد؟

آري.. تا آخرين لحظات زندگي به مادرم كمك ميكرد. خب پدرم سرپرست خانواده بود و كمك میكرد. ولي علي اكبر به مادرم هميشه پول تو جيبي میداد. هميشه میگفت مادرم در دوران كودك يام سبزي كاري میكرد ومیفروخت تخم مرغ میفروخت تا مرا به مدرسه بفرستد. آن زمان برادر ديگرم مهرداد كوچكبود و مدرسه میرفت. علي اكبر هزينه تحصيلات او را تأمين میكرد. هزينه تحصيلات يكي از خواهرانم را كه الآن در تهران سكونت دارد تأمين میكرد. ولي وقتي علي اكبر به شهادت رسيد مشخص شد كه خيلي بدهكار بوده است. چون دو بار خانه خود را از دست داده بود و از بانك ها وام گرفته بود و هر ماه قسط میداد. حساب میكردي هيچي نمیماند. از يك طرف به پدر و مادر و خواهران و برادرانش رسيدگي میكرد و از طرف ديگر هم اگر میديد فقيري در اداره شان وجود دارد به او كمك میكرد.

خدا گواه است وقتي به پايگاه هوانيروز رفته بودم و چاي آوردند. مسئول تالار پذيرايي گفت: «جاي شيرودي خالي است. هر وقت میآمد هر چي كه اين جا كم داشت میخريد و میآورد. در زمان حكومت طاغوت غذاي فرماندهان با غذاي سربازان فرق میكرد. وقتي شيرودي میآمد يك راست میرفت به سمت آشپزخانه بعد به سربازان میگفت بياييد بخوريد. غذاي فرماندهان را به سربازان میداد و غذاي سربازان را به فرماندهان میداد بخورند. هميشه با اين كار او درگير بودند. میگفتند چرا اين كار را ميكني؟ میگفت چرا نكنم؟ من كه در خانه خودم غذا میخورم. اين سرباز است كه اين جا میآيد چيزي ندارد بخورد. بايد يك نوع غذا تهيه كنيد. اگر دو نوع درست كرديد من غذاي فرماندهان را به سربازان میدهم. آنوقت مسئولان آشپزخانه ناچار میشدند يك نوع غذا تهيه كنند .» میخواست فرهنگ اصيل اسلام را پياده كند. میگفت در اسلام بين سرباز و فرمانده فرقي نيست. او دارد میجنگد تو هم داري میجنگي. نمیشود كه او غذاي پست بخورد و تو غذاي بهتر بخوري. غذاي خوب میخواهي برو خانه خودت بخور. اگر از بچه هاي سرپل ذهاب بپرسيد به شما خواهند گفت كه اولين كسي كه كشت گندم را در آنجا شروع كرد شيرودي بود. با همين سربازها چند هكتار زمين گندم كاشت. به سربازان بهترين غذا را میداد و از آنها میخواست گندم توليد كنند. میگفت ما نبايد محتاج دشمن بشويم كه بخواهيم از آمريكا گندم وارد كنيم. چه قدر در زمان جنگ زمين براي كاشت گندم تدارك ديده بود. اين نشان میدهد شيرودي اقتصادي هم فكر میكرد.

زمان جنگ خانواده او هميشه تنها بودند آيا شما به ديدار آنها هم میرفتيد؟

آري.. پدرم از همه بيشتر به كرمانشاه میرفت و پيش بچه ها میماند. چون زن داداشم آن زمان كارمند بود و خيلي سختي كشيد. يك زن واقعا وارست هاي بود. فرزندش ابوذر هشت ماهه بود و دخترش يك سال و نيم عمر داشت. خود شهناز شاطر آبادي هم سن كمي داشت. حدود 21 ساله بود كه برادرم شهيد شد. گاهي مادرم میرفت كرمانشاه و گاهي من میرفتيم. برادرم هم از تهران میرفت براي سركشي. رفت و آمد زيادي به كرمانشاه داشتيم. شايد پدرم يك تا دو ماه آنجا میماند. برادرم را آنجا نمیديد. برادرم در زمان بحران كردستان و جنگ تحميلي به خانه نمیرفت. هميشه در سر پل ذهاب بود. برادرم علي اكبر گاهي دو سه روزي كه مرخصي داشت همراه همسر و فرزندان به شمال می آمد. پدرم به او میگفت چرا به شمال آمدي؟ اكبر به او میگفت براي چه بمانم؟ پدر میخواهم تو را ببينم. پدر به او میگفت پسرم من كه چيزي ندارم براي تو تهيه كنم. روغن بياور تا غذايي براي تو تهيه كنم. اكبر میگفت پدر اصلا حرفش را نزن. شما زما نهاي قديم میرفتيد دمبه گوسفند میگرفتيد و آب میكرديد. پدر اصلا حرفي از روغن نزن. با همان دمبه غذا تهيه كن. هيچ وقت دهن باز نمیكرد كه چيزي میخواهم.

از علت درگيري برادرتان شهيد شيرودي با بني صدر اطلاعي داريد؟

موقعي كه جنگ تحميلي شروع شد بني صدر اعلام كرد كه نيروهاي متخصص بايد در جبهه هاي جنگ حضور داشته باشند و بجنگند. برادرم معتقد بود كه تنها تخصص كافي نيست و تخصص بايد همراه با ايمان باشد. برادرم شهيد احمد كشوري را خيلي دوست داشت. او میگفت «وقتي هواپيماهاي ميگ عراقي در جبهه ميمك كشوري را زدند خيلي ناراحت شدم و گفتم پس رادارها چه كار میكردند كه پنج فروند ميگ بيايند و بهترين خلبان هوانيروز ما را در هوا بزنند و پودرشان كنند. در سالن كنفرانس هوانيروز كه همه فرماندهان نشسته بودند و مشغول ميوه خوردن بودند، وارد سالن شدم و با عصبانيت به آ نها گفتم شما چه كار میكنيد اينجا؟ عراقي ها بهترين خلبانان ما را از ما گرفتند. چه شد كه رادارها نشان ندادند. دست كم یك جوري میتوانستيم جان اين خلبانان را نجات دهيم .»

علي اكبر شيرودي نقل كرده كه فرمانده اي از ميان جمع بلند شد و به من گفت برو بابا شما براي پول میجنگيد. شيرودي از فرط عصبانيت به زير گوش فرمانده اش میزند و ارتش هم طبق قانون او را به مدت 40 روز بازداشت میكند تا زماني كه محكوميت او معلوم شود. البته برادرم مرتب به تهران میرفت و با مسئولان دفتر امام و با شهيد بهشتي و آيت الله خامنه اي در مجلس ملاقات میكرد. با آنها رفت و آمد داشت، ولي حتي يك كلمه هم درباره موضوع حكم بازداشت خود چيزي به آ نها نگفت. به فرمانده پايگاه گفت من از شما فقط يك تقاضا دارم مرا در سر پل ذهاب بازداشت كنيد. میخواهم در منطقه جنگي بجنگم. پرواز مرا قطع نكنيد. خب آنها براي جنگيدن چه كسي را بهتر از شيرودي داشتند. وقتي شهيد شد برگه بازداشت در جيب يونيفورم خلباني او يافته شد. برادر بزرگم گفت وقتي به مجلس شوراي اسلامي رفتم و اين داستان را براي شهيد بهشتي شرح دادم، شهيد بهشتي گريه كرد و گفت اين جوان چرا مشكلاتش را به ما نمیگفت. چند بار به علي اكبر گفتم چرا موقعي كه با مقام هاي بلند پايه ملاقات ميكني مشكلات خود را به آنها نميگويي؟ اكبر در جواب میگفت زمان جنگ است. اگر به اختلافات دامن بزنم بدتر میشود و نمیخواهم آنها را ناراحت كنم.

شهيد شيرودي در وصيتشان چه توصيه كرده بود؟

وصيتي بخصوصي نداشت. فقط به طور شفاهي به ما میگفت راه انقلاب را ادامه دهيد. من از شما انتظار دارم راه انقلاب را ادامه دهيد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده