زندگینامه شهید صادق امیری؛
چند بار برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. انگار چیزی فراموش شده بود. مادر یادش رفته بود مثل همیشه چشمان صادق را ببوسد.حالا دیگر همه چیز تمام شده بود. به جبهه رفت و دیگر برنگشت. عراقی ها سرش را از تن جدا کرده بودند.
شهیدی که عراقی ها سرش را از تن جدا کردند

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ شهید صادق امیری در آبان ماه سال 1346 در کرمانشاه به دنیا آمد. از همان دوران کودکی خوش صحبت و شیرین بود. مدرک سوم راهنمایی را که گرفت جنگ شروع شد. صادق به استخدام ارتش درآمد و به جبهه شتافت. چه در جبهه و چه در ایام مرخصی خوش صحبتی اش را حفظ کرد.
آخرین باری که به مرخصی آمده بود را تمام خانواده به یاد دارند. خواهر بزرگ ترش از او خواست که دوباره به جبهه برنگردد. برادر دیگرش در جبهه بود و به نظر می رسید در خانه بیشتر به او نیاز دارند. صادق قانع نشد و گفت: من برای دفاع از ناموس و شرف وطنم به جبهه می روم. خواهر اصرار کرد اما صادق عزمش را جزم کرده بود. گفت: " من می روم و دیگر بر نخواهم گشت. آنجا، جای من خوب است، شما مراقب خودتان باشید و نگران نشوید."
وقتی که داشت می رفت از همه حلالیت طلبید. از زیر قرآن رد شد. چند بار برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. انگار چیزی فراموش شده بود. مادر یادش رفته بود مثل همیشه چشمان صادق را ببوسد. به مادر یادآوری کرد و مادر چشمانش را بوسید. می دانست که دیگر هرگز چشمان پسرش را نمی بیند. حالا دیگر همه چیز تمام شده بود. به جبهه رفت و دیگر برنگشت. عراقی ها سرش را از تن جدا کرده بودند.
خبر شهادت که آمد همه نگران بودند. خواهرش افسرده شد. بیمارستان های کرمانشاه و تهران نتوانستند مداوایش کنند. شبی صادق به خواب خواهر آمد،دستش را روی سر خواهر کشیدو رفت. صبح اثری از افسردگی در خواهر بزرگتر نبود، حالا او هم به وظیفه اش در قبال کشور و هم به وظیفه اش در قبال خانواده عمل کرده بود.
دلم گرفته بود، و دلتنگ صادق بودم، آماده شدم که برای دیدنش به منطقه بروم، مقداری سوغاتی خریدم که به دلیل گرما همه خراب شدند، چند بار صبر آمد ولی من بی توجه به صبر راهی اندیمشک شدم.
وقتی به آنجا رسیدم هوا خیلی گرم بود چند نفر نظامی را دیدم. نزدیک شدم و از آنها سوال کردم که اعزامی های دهلران کجا هستند؟ گفتند عده ای به آبادان و عده ای به دزفول اعزام شده اند.
آماده ی رفتن به دزفول شدم، به منطقه رفتم. داخل سنگر تعدادی از رزمندگان و فرماندهان نشسته بودند وارد شدم و از صادق پرسیدم یکی از آن ها گویا صادق را می شناخت، رو به من کرد و گفت: نگران نباش پدر جان پیدا می شه انشا الله.
حس خوبی نداشتم احساس کردم شاید اتفاقی افتاده باشد. به اندیمشک رفتم و شب هنگام به آنجا رسیدم برادر زاده ام را در آنجادیدم و او نیز متوجه من شد.
من اطلاع نداشتم که آنها صبح از کرمانشاه آمده اند و خبر شهادت صادق به خانواده رسیده است. آنها هم فکر می کردند که من از شهادت صادق اطلاع دارم. به من گفت: عمو جان بیا بریم کرخه، گفتم چرا کرخه؟ بریم چکار کنیم؟ گفت : صادق آنجاست.
بلاخره در آن وق شب ما رفتیم. بعدا" فهمیدم که چه خبر شده، وقتی رسیدیم، پیکر صادق را به اندیمشک انتقال دادند.
در راه پل دختر بودیم که یک مرتبه ماشین به ته دره سقوط کرد. من و برادر زاده ام به شدت زخمی شدیم، ولی خدا را شکر به پیکر صادق آسیبی وارد نشده بود.
پس از مداوا و بخیه و باند پیچی سر و دستمان به سمت کرمانشاه راه افتادیم. در غسالخانه خواهر و مادرش به دنبال سرش می گشتند، که متوجه شدند هم چون مولایش حسین ابن علی ( ع ) سر از تن اش جدا شده، خواهر زانو زد و گفت: خدایا این قربانی توست، یا حسین شهید از ما قبول کن و از ما این قربانی را بپذیر. 

انتهای پیام

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده