شهید بصیر از زبان برادرش، سردار هادي بصير
يکشنبه, ۰۲ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۰:۵۹
لحظات پایانی زندگی شهید بصیر و جزئیات عملیات کربلای 10 را از زبان برادر شهید، سردار هادی بصیر بخوانید.
برای بچه های لشکر 25 کربلا پدر بود


جناب آقاي بصير، بفرماييد اين روزها مشغول چه فعاليتي هستيد؟

من بازنشسته سپاه هستم و بيشترين فعاليتم درباره شهدا و ايثارگران است.

در زمان جنگ، چه سمتي داشتيد؟

من از نيروي عادي شروع كردم، آرپي جي زن، پيك گروهان، فرمانده دسته، گروهان و گردان.

چند سال در جبهه حضور داشتيد؟

من از سال 1360 رفتم به جبهه.

با توجه به اين كه شما نزديك ترين فرد به حاج حسين بوديد و در بيشتر عملياتها در كنار وي حضور داشتيد، از دوران همرزمی با شهید بگو یید.

از آخر سال 1361 كه حاجي گردان را تحويل گرفت، من در بخش ادوات بودم. ابتداي سال 1362 رفتم پيش حاجي تا شهادت ايشان 4 سال تمام در جنگ كنارشان بود.

حاج حسين چه ويژگي اي داشت كه وي را از بقيه فرماندهان متمايز مي كرد؟

ظاهر و باطن وي يكسان بود. علاقه خاصي به ائمه اطهار مخصوصا امام حسين )ع( و حضرت زهرا )س( داشت.

مادرم از قبل انقلاب در ايام فاطميه مراسم مي گرفت. بعد از انقلاب حاجی به مادر گفت: نصف مراسم را شما بگيريد، نصف مراسم را هم من مي گيرم. اسم امام حسين)ع( و حضرت زهرا)س( كه مي آمد، اشك وي جاري مي شد.

خودش را خالص كرده بود. از زمان سربازي)قبل از انقلاب( كه حضرت امام خميني را شناخت، زندگي اش تغيير كرد. يكي از شاگردانش)در مغازه جوشكاري( به من گفت: مي داني كه من شاگرد حاجي بودم؟ يك خاطره اي من از حاجي دارم كه شما نشنيديد. آن خاطره را پرسيدم، گفت: آن زمان كه من شاگرد حاجي بودم، روزهاي سه شنبه نمي آمد سر كار و من فكر م يكردم م يرود سينما. من اصرار كردم كه بايد من را هم با خودت ببري. گفت: نه ، جاي شما نيست. خيلي اصرار كردم. نهايت گفت: من مي برمت

اما تا زنده ام به كسي نبايد بگويي. گفتم باشد. رفتيم بابل، گفتم حتماً سينما مي رود. ديدم نه. رفتیم آمل، همين فكر را كردم. باز ديدم نه، رسيديم تهران. گفتم حتما تهران مي رود سينما. رفتيم سمت قم و جمكران. من را برد به سمت مسجد جمكران. مسجد جمكران آن زمان كه مثل جمكران الان نبود. خيلي كوچك بود. من را آ نجا داد دست خادم مسجد و خودش رفت به كوه و بيابان. اذان صبح شد، ديدم نيامد. نزديك صبح بود ديدم دارد از دور مي آيد كه با هم به شهر برگشتيم.

ببنيد، ايشان از همان زمان، ارتباط خودش را پيدا كرده بود. بعضي وقت ها طراحي يا نقاشي هم مي كرد. طراحي هايش، صاحب الزماني بود.


برای بچه های لشکر 25 کربلا پدر بود

شما چقدر اختلاف سني داشتيد با حاج حسين؟

21 سال. من تازه به دنيا آمده بودم. ايشان سرباز بود. ما را بردند قم. من و نوزاد دوست پدرم. مادرم به حاج حسين مي گويد: برادرت كدام است؟ حاج حسين تشخيص مي دهد و مي گويد من برادر خودم را مي شناسم.

وقتي شما نوجوان بوديد، ويژه ترين خاطره اي كه از برادر بزرگتان به ياد داريد، چيست؟

هم پدرم بود هم برادرم. ما همه مديون حاجي هستيم. خانواده ما را حاجي روشن كرد. زمان انقلاب نوار حضرت امام را مي آورد. حاجي يك جوشكار بود. زمان انقلاب هم خيلي فعاليت داشت. آن كفن پوشيدن ها و تظاهرا تها را مديون حاجي هستيم. خودش در بيشتر راهپيمايي هاي بزرگ تهران شركت داشت.

از فعالیت های شهید بصیر در دوره بعد از انقلاب بگو یید؟

حاجي بعد از انقلاب، در دادگاه انقلاب مشغول به كار شده و بسياري از خان ها را سرجايشان نشاندند. حاجي افكارش فرق مي كرد و اصلاً براي خودش و خانواده خودش نبود.

چرا تصميم گرفت برود به افغانستان؟

مي خواست به برادران مسلمانش كمك كند. وقتي جنگ ايران و عراق شروع شد، احساس تكليف كرد كه بيايد و اینجا به جنگ بپردازد. نيروهايي هم كه با حاجي بودند، همه شجاع و بي باك بودند. درست مثل نيروهاي شهيد چمران. حاجي اينجور آدمها را مي برد، خيلي از نيروها را كه از معنويت دور بودند، نما زخوان مي كرد. غسل به ايشان ياد مي داد و اين ها جنگنده هايي بودند كه بعدها جبهه به ايشان افتخار مي كرد.

از اينكه به عنوان فرمانده انتخاب نشده بود، ناراحت بود؟

نه. بعد از آ نكه عضو فداييان اسلام شد، مسوول اعزام نيروي بابلسر و فريدونكنار و نيروهاي مازندران شد.

حاجي در عمليات ثامن الائمه ) ع( (شكست حصر آبادان(، فرمانده محور منطقه ذوالفقاريه بود. بعد از اين كه فدائيان اسلام منحل شد، خيلي دوست داشت، پاسدار بشود. اوايل ايشان را قبول نمي كردند و ايشان رفتند بابل.

چرا قبول نمي كردند پاسدار بشود؟

مشكلات شهري و خيلي مسايل ديگر. حاجي مشكلات زيادي داشت. در هر شهري يك اختلاف نظري پيدا مي شد. قبلاً فريدونكنار يك امام جمعه اي داشت، بعضي از مردم با وي همراه نبودند. دو دستگي خيلي شديد بود. حاجي اصلاً دوست نداشت اين دو دستگي ها را. هرچند آن امام جمعه را هم قبول نداشت، اما به نماز جمعه مي رفت. معتقد بود يك عمل سياسي- الهي است. به خاطر همين قضيه ايشان را قبول نكردند. بچه هاي بابل خيلي ايشان را مي شناختند. كارش را درست كردند و بالاخره قبول كردند پاسدار بشود. آن زمان من و شهيد قاسم آقا بالانژاد با هم با موتور دو-سه مرتبه رفتيم شيريني خريديم و آورديم كه فردايش مي خواستيم لباس حاجي را تنش بپوشانيم. ما هر روز صبحگاه مشترك داشتيم.

همه اين ها قبل از شكل گيري لشكر 25 كربلا است؟

بله. قبل از شكل گيري تيپ كربلا. بعضي ها مي گويند كه حاجي در شكل گيري لشكر 25 كربلا نقش داشته است. نه اين طور نبود. لشكر كربلا ابتدا تيپ كربلا بود. حاجي قبلاً در جاي ديگر و در مناطق ديگر بسيجي بود. اواخر سال 1361 بود كه به لشكر آمد. من بيشتر از حاجي در تيپ و لشكر بودم. آن زمان كه من بودم )سال (1362، تيپ 25 كربلا بود به فرماندهي آقا مرتضي قرباني. بعد از عمليات محرم، تمام تيپ ها تبديل به لشكر شد. حاجي در شكل گيري اين موضوع حضور نداشت، ولي اولين فرمانده گردان يارسول بود.

حضور ايشان به عنوان قائم مقام در خط مقدم و پيشرو از نظر نظامي درست بود؟آيا كسي به اين عمل اعتراض نمي كرد؟

تمام فرماندهان همه بالاتفاق در صحنه اول نبرد بودند. كسي طاقت نمي آورد كه نيروهايش را به جلو بفرستد و خودش عقب بماند. در سپاه، به هيچ وجه من نشنيدم كه فرماندهي در عقب بماند و فرماندهي كند. در جلو فرماندهي مي كردند كه خوب و درست پيش مي رفت. خصوصاً كه عمليات ها شبانه بود. آن چيزي كه ما م يبينيم در ارتش، فرمانده از عقب فرماندهي مي كند. براي اين علت است كه آن ها، آموزش ديده اند تا «روزها » عمليات بكنند. ولي در سپاه تمام عمليات ها شبانه صورت مي گرفت.

حتما اثر شاهنامه را خوانده ايد كه مازندراني ها را چگونه توصيف كرده است. مازندراني ها دلير و شجاع اند. با ايمان و با اخلاص اند. وقتي در نبرد هستند با كسي شوخي ندارند و در لشكر ما چيزي جز جنگ وجود نداشت. اين جا آقا مرتضي، فرمانده لشكر، نيروها را توجيه مي كرد كه دنبال هيچ چيز نرويد. هرچه مي خواهيد ما به شما مي دهيم. ما هم هيچ نداشتيم، اما حرف فرمانده مان را گوش مي كرديم. آدم هاي اين لشكر، بالاتفاق آدم هاي مخلص و شجاع و نترسي بودند. هر جايي را كه مي گفتند بايد گرفته شود، واقعا آن كار را انجام مي دادند.


برای بچه های لشکر 25 کربلا پدر بود

نگاه حاج حسين به جنگ چگونه بود؟ خصوصاً وقتي ايران در چند عمليات نتوانسته بود موفق ظاهر شود.

حاجي اعتقاد شديدي به فتواي امام داشت. بارها به من مي گفت اگر يك بچه 17 - 18 ساله را بگويند اين فرمانده من است. بايد اطاعت كنم. چرا كه حضرت امام فرمودند كه اطاعت از فرمانده، اطاعت از امام است. خيلي اطاعت پذير بود و اعتقاد شديدي به امام داشت. در عمليات مهران، امام دستور داد بايد مهران آزاد شود. حاجي مي گفت: در اين عمليات جنگ كردن خيلي صفا دارد. شهيد شدن ديگر خيلي صفا دارد.

هم چنین خيلي ها با پاي برهنه مي رفتند، مي جنگيدند. ماسك نمي بردند و... امام فتوا داد كه حفظ جان واجب است. حاجي جزو اولين نفراتي بود كه كلاه گذاشت، ماسك كمرش بود و چون خودش رعايت مي كرد، تمام نيروهايش هم رعايت مي كردند. در واقع نگاه وي به جنگ، نگاهي بود كه امام خميني به جنگ داشت. جنگ را يك فریضه مي دانست.

مخالفتي با شيوه عملكرد ايشان در جبهه مشاهده كرده بوديد؟

هما نطور كه گفتم حاجي ابتدا بسيجي بود و در غرب مي جنگيد. آن زمان بين نيروها در قله ها اتحاد نبود. يكي از بسيجی ها احتياج به حمام پيدا مي كند. به فرمانده مي گويند و فرمانده مي گويد نه نمي شود. مي آيد پيش حاجي. حاجي خب قبلاً فرمانده محور بود و اينجا خودش را نشان نمي داد و يك بسيجي ساده بود. به حاجي مي گويد: من نياز به حمام دارم اما فرمانده مي گويد نبايد بروي. حاجي رفت پيش فرمانده و گفت چرا نمي گذاري؟ ما براي نماز آمديم جنگ، بايد ايشان برود. ما خانواده و عزيزانمان را گذاشته ايم و آمده ايم به جبهه. چرا؟ ما به خاطر نماز آمده ايم. فرمانده باز هم جواب سربالا مي دهد و حاجي يك سيلي به صورت فرمانده اش مي زند. از آ نجا آمد خانه و به خاطر این كار 10 شبان هروز بازداشت شد. ما مي رفتيم به ديدارش، گريه مي كرديم. مي ديدم او مي خندد و بشاش است. بعدها مي گفت: آن 10شبان هروز بسيار براي من ارزشمند بود. حتي مي گفتند از آن طرف معذر تخواهي كن و... گفت: من كاري نكردم كار من درست بوده و براي هر حكمي آماده ام. مي گفت من در آن 10 شبان هروز به خدا نزديكتر شدم.

از اتفاقات مهم و تاثیرگذار در جبهه بگو یید.

ببينيد حاجي ابعاد زيادي داشت. درست است جوشكار بود و دوره نظامي و فرماندهي ديده بود. در عمليات كربلاي يك، مي توانستيم برويم بيرون نماز بخوانيم، ولي مي گفتند شايد خمپاره يا گلوله بخورد. مجبور بوديم نشسته و به حالت ركوع زير يك پل نماز بخوانيم. به خاطر امنيت. يكجا بود كه حاجي دو ركعت نماز ايستاده خواند.

نزديكي هاي كانال. اينها 5 نفر بودند و گفتند به نيت 5 تن مقاومت مي كنيم. گلوله از همه طرف مي باريد. حال اين نماز چه بود، نمي دانم! و بقيه نمازش را شكسته مي خواند. در عمليات كربلاي 5، من چيزهايي از حاجي ديدم كه هيچ كس نديد. گردان ما بايد، شب، عمليات مي كرد. ما رفتيم با فرمانده گروهانمان همه مناطق را شناسايي كرديم. نزديك ظهر بود كه ديدم عراق شروع به آتش كرد. حاجي به من گفت: شما همين الان برو نيروهايت را بياور اين منطقه تا بتوانيم اي نجا را حفظ كنيم. به من گفت شما اين جا باشيد. فرمانده دسته ها را فرستاديم.

شما خودتان فرمانده گردان بوديد؟

بله. حاجي گفت هر وقت نيروهايت آمدند، خبر مي دهم و برايت مي فرستم. حاجي بي سيم می زد و مرتب خبر مي داد كه گردان هاي مختلف آمدند، ما 9 دسته داشتيم، ايشان 9 تا گردان فرستاده بود. ما نمي دانستيم شايد خود حاجي هم ندانسته اين كار را كرد. ما در اصول نظامي داريم كه زمان عمليات، يك به سه م يزنيم. يعني يك نفر مقابل 3 نفر. ما يك دسته را م يبرديم، عراقي ها 3 تا گردان را وارد عمل مي كردند. طوري كه بعدا از اسرايي كه گرفتيم، فهميديم آنقدر نيروهاي آنها زياد بوده و آنقدر آتش ما دقيق بوده است. بعد از عمليات يك بروشورهايي به ما دادند كه تعداد تلفاتي كه از دشمن گرفته بوديم مشخص شده بود و يكي از موفقيت هاي شايان حاجي اين بود كه توانسته بود چنين تلفات زيادي از دشمن بگيرد.

از شهادت اصغر آقا بگوييد و واكنش حاج حسين.

هر موقع با حاجي مي نشستيم، مي گفت: هر كس با هر لباس شهيد بشود روز محضر با همان لباس محشور مي شود. من دوست دارم لباس رزمي داشته باشم، سينه خشاب داشته باشم و همه چي تكميل باشد و اين را داشته باشيد، برويم عمليات كربلاي يك كه اصغر ما شهيد شد. شب هنگام، حاجي خواب مي بيند كه به او مي گويند اين ميوه را بايد بخوري، ميوه اي بود سياه رنگ. در دلش مي گويد چرا به من مي گويند اين ميوه سياه را بخورم. گفتم كه حاجي خيلي مطيع بود. خصوصاً جلوي روحاني ها. ميوه را مي گيرد و مي خورد. به من مي گفت :هادي! هنوز ميوه اي به شيريني و گوارايي آن نخوردم.

مرحله اول عمليات كربلاي يك گردان ما وارد عمل شد.

قلاويزان را گرفت. كار خيلي بزرگي را انجام داد. جلوي دشمن هايي ايستاديم كه تا آخرين نفس جنگيدند و حتي نمي خواستند اسير بشوند. بعضي ها خودشان را از بالاي قلاويزان كه خيلي غيرقابل نفوذ بود مثل يك ديوار با ارتفاع متر بود، پرت كردند كه اسير نشوند. خيلي دشوار بود.

بچه هاي خوب و نخبه اي را از دست داديم. بعد از عمليات رفتيم به عقبه براي بازسازي، دوباره سازماندهي كرديم و اين بار دو گروهان شديم. رفتيم عمليات مجدد و بسياري از مناطق حساس را هم گرفتيم. ظهر بود كه با بي سيم به من گفتند غذاي گردان را دارند مي آورند. من به اتفاق راننده اي كه داشتم رفتيم تا اوضاع را ببينم. يكهو يك خمپاره آمد و منطقه وسيعي آتش گرفت. رفتم گردان تداركات، سردار عمراني پشت بي سيم صدا زد ،هادي !هادي! بيا فلان جا كارت دارم. همين الان بيا. رفتم ديدم يك جنازه اي را دارند با آمبولانس مي برند. حاجي را ديدم. به زبان مازندراني به من گفت: ميداني اين كيه؟ گفتم: اصغر است؟ گفت: آره داداش اصغره. جنازه اش سوخته بود.

حاجي گريه كرد؟

داشتيم مي آمديم، در ماشين دو نفري گريه كرديم. اما جلوي جمع گريه نكرد، در آن عمليات، يك دستي ديدم از كتف. هرچه گشتيم جنازه اي كه يك دست نداشته باشد پيدا نكرديم. در ماشين كه گريه مي كرديم، مرتب به خودش مي گفت: تو چرا نرفتي؟ بعد جواب مي داد: اصغر پيش خدا بيشتر منزلت داشت. مرتب به خودش نهيب مي زد. وقتي رسيديم به خانه، حاجي ديگر گريه نكرد. از اين به بعد خنده بود. خنده اي كه از هر گريه اي غم انگيزتر بود.

وقتي دامادشان در عمليات كربلاي 5 شهيد شد، چه واكنشي داشت؟

حاجي براي جنگ و ايستادن جلوي دشمن، ايمان و انگيزه بالایی داشت، لازمه مرد بودن را حضور در جبهه مي دانست. حاجي به اصرار مرتضي قرباني در مراسم دامادش شركت كرد. تا با سخنراني، نيرو بياورد. در سخنراني اش گفت: من براي عروسي دخترم نيامدم، حال براي شهادت دامادم آمده ام تا بگويم اسلحه آقا مرتضي ها را نگذاريد بر زمين بماند.

بعضي ها معتقد بودند بعد از اصغر و دامادش، اين بار ديگر حاج حسين می شكند، اما من مي گفتم باز حاجي مي آید، اين بار با خنده بيشتر و همين هم شد. انگار اتفاقي برايش نيفتاده بود. هر چقدر مشكلات بيشتري حاجي را احاطه مي كرد ثابت قد متر مي شد.

اصغر به دعاي مادرم شهيد شد. حاجي هم به دعاي مادرم و آمين گفتن او به دعایی که در دل کرده بود، به شهادت رسيد. ما دو بار براي شناسايي به غرب رفته بوديم. حاجي چند ماهي بود كه جانشين فرمانده شده بود. بچه ها به او مي گفتند: حاجي اين دفعه ديگر نوبت توست. وقتي اين را مي شنيد به حالت عجيبي قرمز مي شد. لبخندي مي زد و... )خيلي خجالتي بود(. اصلاً اهل خيلي از شوخ يها نبود. براي لشكر مثل پدر بود. همه براي وي بلند مي شدند. شب قبل، عراقي ها در همان منطقه يك تك زده بودند و چند تا از بچه ها به شهادت رسيده بودند. گردان هاي ديگر خيلي مي ترسيدند. ما را بردند كه آن جا يك عملياتي را انجام بدهيم برويم قله سنگي كه مشرف به ماووت بود را به تصرف درآوريم. من رفتم مستقر شدم. ديدم سردار تقي مهري آ نجاست. از همه سراغ حاجي را گرفتم. ديدم بالاي يك تپه نشسته است. به من گفت :هادي ديگر پير شدم. ديگر خسته شدم.

خداي من شاهد است هيچ موقع كسي از حاجي نشنيده است كه از خستگي حرف بزند. هر كسي هم از خستگي دم مي زد، حاجي مي رفت پيش او، انگار شارژ مي شد و روحيه مي گرفت. همين حاجي به نقطه اي مي رسد كه مي گويد: پير شدم، خسته شدم. من به او گفتم: استراحت كن. بعداً بيا. خيلي در جبهه ماندي.

همه اين ها اتفاقات روز شهادت است؟

بله. بعد به من گفت: بچه هايت را سازماندهي كن. خودت نرو. باش پيش من. گفتم: باشد. دو تا سنگر بود كه حدود يك متر با هم فاصله داشت. چندين بار خواست سنگرش را با من عوض كند. چندين بار بي سيم چي ام را آماده مي كردم و باز پشيمان شد.

يعني شك داشت كه جايش را با شما عوض كند؟

بله. بعد گفت: نه همين جا بمانم بهتر است. الان فكر مي كنم تصور مي كرد سنگري كه من در آن هستم خمپاره مي آيد. ساعت 11 شب بود كه عمليات شروع شده بود و حاجي داشت پشتيباني آتش مي كرد. من احساس مي كنم

فقط يك خمپاره آمد و افتاد در سنگر حاجي. حالا سكوت فضا را گرفت. هيچ كس حرف نمي زد. من فهميدم كه شهيد شد. حاجي و بي سيم چي اش و يك نفر كه 8 متر آن طرف تر بود)ابتدا مجروح( شهيد شدند. من به كسي اعلام نكردم. از سنگر آمدم بيرون، اما به حاجي دست نزدم. به همه گفتم به بچه ها چيزي نگوييد چون اگر مي فهميدند، روحيه شان را از دست مي دادند. نمي توانستند آن گونه مقاومت كنند كه قبلاً مي كردند. يك دفعه مرتضي قرباني تماس گرفت گفت: حاجي كو؟ گفتم: حاجي رفت پيش شهيد عالي.

متوجه شد، هيچي نگفت. صبح شد، حاجي را آورديم. حاجي جانشين لشكر، يك لباس بسيجي، سينه خشاب، سلاح به كمرش مثل يك رزمنده ساده، جانشين لشكر كه اينگونه لباس نمي پوشيد. سلاح به كمر نمي بست. ما كه فرمانده گردان بوديم، نمي بستيم. تحرك ما گرفته مي شد. حاجي دوست داشت. آن گونه شهيد بشود. اوايل خيلي براي شهادت لحظه شماري مي كرد، بعد از ديدن آب خواب آرام شد.

شهادت حاج حسين چه تاثيري بر فرماندهان ديگر و رزمنده ها گذاشت؟

همه گريه مي كردند. از مرتضي قرباني تا بقيه. آقا مرتضي معتقد بود همه فرماندهان بايد مثل حاجي باشند؛ مطيع، خستگ يناپذير. رزمنده ها، همگي سرشان را گل ماليدند و پاي برهنه او را تشييع كردند. باشكوه ترين تشييع جنازه استان مازندران بود.

مادرتان وقتي فهميد حسين اش شهيد شده، چه گفت و چه كرد؟

مادرم خيلي گريه مي كرد، اما نه جلوي مردم. سياه نپوشيد. وابستگي عميقي بين مادرم و حاج حسين بود.

اگر بخواهيد حاج حسين را در يك جمله معرفي كنيد چه مي گوييد؟

حاجي هم پدر بود براي من هم برادر. اما براي كل بچه هاي لشكر 25 كربلا، پدر بود همه به عنوان يك «بزرگ » او را مي شناختند. همين طوري هم بزرگ نشد، حاجي، كوچكي كرد تا بزرگ شد. همه بچه هاي لشكر بلااستنثا علاقه خاصي به ايشان داشتند.

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 123

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده