خاطراتی از زبان همرزمان شهید به نقل از کتاب «حاج بصیر »نوشته ی علي اصغر حسين زاده فر
يکشنبه, ۰۲ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۰:۲۳
قبل از عمليات والفجر در بهداري لشكر 8 مشغول كار بودم و در اورژانس انجام وظيفه ميكردم. بهداري خيلي شلوغ بود. مجروح پشت سر مجروح و در مقابل، امكانات بسيار اندك. يك روز كه داشتم يكي از مجروحين را سوار آمبولانس ميكردم چشمم به حاج بصير افتاد...

کتاب زندگی بصیر


نوید شاهد:

چرا ناراحتی شهید شویم؟
راوی: اسماعیل خسروی
حاجی به همراه برادرش اصغر و قاسم آقابرارنژاد شب ها به سنگر بچه ها میرفتند و به آنها سر میزدند و در شب نشینی آنها حضور پیدا میکردند. اوج آن شب نشینیها در هفت تپه بود. حاجی خیلی خوش اخلاق بود. می گفت و همه را به خنده می انداخت.
 میگفت: حالا که قرار است به شهادت برسیم پس چرا ناراحت بمیریم. باید شاد و خندان به دیدار معبود برویم. اما همین مرد که در خوشحال نمودن دیگران سنگ تمام میگذاشت در مناجات سحرگاهان و در سجده های شکر پس از نماز وقتی سر به سجده میگذاشت، زار زار گریه می کرد. آنقدر گریه و زاری میکرد گاهی اوقات از هوش میرفت.

ازخودگذشتگی
 راوي: محمديوسف كريمپور

 قبل از عمليات والفجر در بهداري لشكر 8 مشغول كار بودم و در اورژانس انجام وظيفه ميكردم. بهداري خيلي شلوغ بود. مجروح پشت سر مجروح و در مقابل، امكانات بسيار اندك. يك روز كه داشتم يكي از مجروحين را سوار آمبولانس ميكردم چشمم به حاج بصير افتاد. او از ناحيه سر بر اثر اصابت تركش مجروح شده بود. سر و صورتش خوني بود، اما زير بغلِ مجروح ديگري را گرفته بود و داشت او را سوار آمبولانس ميكرد.گفتم: حاجي شما خودتان زخمي شده ايد! فرمود: طوري نيست! اين برادر جراحتش بيشتر است، اول بايد او را مداوا كنند.

نتوانستم روی تشک بخوابم
راوي: حجه الاسلام حاج محمود(علي اكبر) سيفي

غروب يك روز كه در قم بودم، ديدم درب منزل ما به صدا در آمد. در را باز كردم. حاج بصير و يكي از همرزمانش پشت درب ايستاده بودند. آنها را به داخل خانه تعارف كردم و گفتم: چه عجب شما و اينجا؟!
 گفت: عازم جبهه بوديم كه من به دوستم گفتم كه براي خواب به منزل شما بيا يم. من از اين كار حاجي بسيار خوشحال شده بودم. پس از صرف شام، زماني كه پاسي از شب گذشته بود، رختخواب را به داخل اتاق بردم تا آنها در آن جا استراحت نمايند. موقع نماز صبح كه خواستم آنها را براي اقامه نماز صبح بيدار كنم، در كمال تعجب ديدم كه رختخواب در گوشه اي از اتاق قرار دارد و آنها روي زمين خوابيده اند.
پرسيدم: چرا روي تشك نخوابيديد؟ گفت: نتوانستم روي تشك بخوابم، چرا كه بچه هاي بسيجي در منطقه بدون هيچ فرش و تشكي روي زمين خوابيده اند.


دعوت به انسجام
راوي: محمد شاليكار

در سال 65 براي آموزش غواصي به منطقه  اروندكنار رفتيم و در روستاي بوفلفل چادر زديم تا در آنجا اصول غواصي را بياموزيم. متاسفانه مساله اي باعث اختلاف بين رزمندگان اسلام گرديد كه حاج بصير را سخت متاثر كرده بود.
در آن ايام حاج بصير فرماندهي تيپ اول را برعهده داشت. حاجي بچه هاي فريدونكنار را كه در گردان يارسول (ص) حضور داشتند جمع نمود تا با آنان صحبتي داشته باشد.
حاجي در آن جمع براي رفع اختلافات پيش آمده، صحبت هايي نمود و همه را به وحدت و انسجام دعوت كرد و فرمود: دشمن از اختلاف ميان شما سوء استفاده ميكند و به اهداف خويش ميرسد و...
او از بچه ها خواست تا همچون گذشته وحدت خود را حفظ نمايند و اختلافات قومي و شهري را كنار گذاشته و در كنار هم با دشمن زبون پيكار نمايند. در آن جلسه، حاجي مسا له ی اخلاقي را به همه گوشزد كرده بود و ميفرمود: اخلاق اسلامي را رعايت كنيد، باهم مهربان باشيد، احترام بزرگترها را نگه داريد و ...
در همين هنگام شهيد محمدرضا جهانگرد بي خبر از همه جا  وارد چادر شد و در حالي كه مشغول خوردن سيب بود گفت: چيه؟ چه خبره؟
در آن لحظه حاجي حرفش را قطع كرد و با خنده گفت: ما اين همه بچه ها را نصيحت ميكنيم، اين آقا تازه ميپرسه چي شده؟! با اين حرف حاجي، بچه ها زدند زير خنده و شهيد جهانگرد كه خجالت كشيده بود از جلسه بيرون رفت.


کلام اثرگذار
راوی: حاج علی اصغر ورزی

قبل از انقلاب در میدان خراسان تهران مشغول  کار بود. حاجی در یک  باطریسازی کار می کرد. با هم قرار گذاشتیم تا شبهای جمعه تمام دوستانی  که در تهران شاغل بودیم دور هم جمع شویم. آن روزها مراکز فساد تهران رونق فراوان داشت. وقتی عده ای از دوستان پیشنهاد می دادند که به یکی از این محافل سری بزنیم، شهید حاج حسین بصیر با رویی گشاده و کلامی اثرگذار میگفت: شب جمعه است و فردا متعلق به امام زمان (عج) می باشد. باید با هم به مهدیه تهران برویم و از مراسم آنجا بهره ببریم.

بیقرار پرواز بود
راوی: آزاده، محمدعلی آزادی ناری کناری

یک هفته قبل از شروع عملیات کربلای 10 در منطقه ماوت عراق گردان ما برای انجام عملیات آماده شده بود، به جمع بچه های گردان ما آمدند و به ایراد سخنرانی پرداختند. قبل از شروع سخنرانی با صدایی دلنشین و روح بخش زیارت عاشورا را قرائت نمود. خودش گریه میکرد و اشک بچه ها را هم در آورده بود. معلوم بود که دیگر طاقت ماندن ندارد و جان شیرینش برای پرواز بیقراری میکند. حال مناجات حاجی در آن شب به گونه ای بود که همه را متاثر کرده بود. به دلمان برات شده بود که بعد از این عملیات حاجی را نخواهم دید. همین طور هم شد و سردار سپاه اسلام در عملیات کربلای 10 عاشورایی شد.

حاج حسین من را جریمه کرد
راوی: علی اصغر نبی زاده

در سال 59 از سوی بنیاد شهید محمودآباد به  عنوان داوطلب به گروه فدایان انقلاب اسلامی پیوستم. وقتی وارد آبادان شدیم، فهمیدیم که فرماندهی گروهان ما به عهده سردار شهید حاج بصیر است. پس از مدتی استراحت، ما را برای آموزش تاکتیکهای نظامی روانه پادگان کردند تا در کنار آموزشهای نظامی با سلاح ژ3 آشنا شویم. سپس ما را به میدان تیر بردند. به هر نفر 10 فشنگ جنگی و یک قبضه اسلحه ژ3 دادند تا قلق گیری کرده و تیراندازی نماییم. نیروها در یک خط قرارگرفتیم و من که برای اولین بار سلاح ژ3 را در دست گرفته بودم بلافاصله به سمت سیبل شروع به تیراندازی کردم (البته سیبل را به رگبار بستم) چهار- پنج تیر به سمت سیبل شلیک کردم که ضربه اسلحه مرا به عقب پرت کرد و اگر دست را از روی  ماشه برنمیداشتم شاید عده ای را به کشتن میدادم. در آن لحظه حاج بصیر با یک ژست نظامی جلو آمد و پرسید این چه کاری بود که کردی؟ نزدیک بود بچه ها را بکشی. از این به بعد باید حواست را جمع کنی، به خاطر این که دیگر آن کار تکرار نشود. مرا جریمه نمود تا چند کیلومتر بدوم. از این جریمه نفسم بند آمده بود تا مدتی نفس نفس میزدم.

خداحافظی برای رفتن به حج
راوی: علی رضا علی نژادی

حاج بصیر برای رفتن به زیارت خانه خدا آماده شده بود و قبل از رفتن به مکه برای خداحافظی پیش بچه ها آمد و با تک تک آنها خداحافظی کرد. ما از این بابت هم خوشحال بودیم و هم ناراحت. خوشحال از این حاج بصیر پس از سالها سختی و مشقت که در جنگ عارض شده بود، عازم زیارت خانه خداست، ناراحت از این که مدتی نمیتوانستیم او را ببینیم.
 بچه ها به حاجی التماس دعا میگفتند و از حاجی میخواستند که نایب الزیاره آنها هم باشد، اما من با این که راننده حاجی بودم و رابطه خوبی هم با حاجی داشتم خجالت می کشیدم که به ایشان بگویم نایب الزیاره من باش. بعد از خداحافظی حاجی سوار ماشین شد تا به عقب برگردد. در بین راه طبق معمول شروع به مرثیه خوانی نمود، مداحی میکرد و اشک میریخت.پس از مدتی خوابش برد و نیم ساعتی خوابید. من به این فکر میکردم که چگونه با حاجی خداحافظی کنم. در این فکر بودم که اگر حاجی از خواب بیدار شد به ایشان می گویم که نایب الزیاره ما هم باش. در همین هنگام دیدم حاج بصیر دو دستش را بالا آورد و گفت: انشاء ا... حاجی از خواب بیدار شده بود و به من گفت: آیا تو چیزی گفتی؟ گفتم: نه. گفت: خواب دیدم که به من می گویی جای ما زیارت کن و من هم گفتم انشاء ا... . من که با شنیدن این حرف تعجب کرده بودم گفتم: حاجی! من در این فکر بودم که هر وقت شما بیدار شدید به شما بگویم که شما بلافاصله گفتید: انشاءا...

عزاداری برای امام حسین در خط مقدم
راوی: حبیب اله اعقمی

چند روزی به فرا رسیدن محرم باقی مانده بود و ما در منطقه هورالعظیم مستقر شده بودیم. غیر از سنگرهایی که بر روی پل شناور ایجاد شده بود پناهگاه امنی در محل استقرار گردان یا رسول (ص) در منطقه دیده نمیشد. با وجود اینکه مقر گردان یا رسول (ص) به خط دشمن بسیار نزدیک بود. با فرا رسیدن محرم و ایام شهادت سالار شهیدان حضرت اباعبدا.. .الحسین (ع) از حاج بصیر اجازه خواستیم تا در شب های محرم عزاداری نماییم. اما حاج بصیر فرمود با توجه به نزدیکی ما به خط مقدم دشمن انجام این کار به صورت گروهی مقدور نیست. شب اول و دوم به همین منوال گذشت، اما شب سوم دیدیم که رزمندگان اسلام از اینکه نمی توانند برای شهادت امام حسین (ع) عزاداری نمایند بسیار ناراحت بودند. حتی حاج بصیر هم از اینکه نمی توانست آن چنان که بایسته است عزاداری نماید بسیار ناراحت بود. همین امر بهانه ای شد تا بچه ها از شب سوم در منطقه عزاداری کنند. حتی حاج بصیر مداحی میکرد و بچه ها اشک می ریختند و بر سر و سینه می زدند. صدای گریه کردن بچه ها، صدای سینه زدن ها و ... باعث شده بود که دشمن صدای عزاداری ما را بشنود و بر سرما آتش بریزد. دشمن آتش زیادی بر سر بچه ها ریخت، اما به خواست خدا و عنایت امام حسین (ع) هیچ یکی از آن خمپاره ها به بچه ها آسیب نرساند.

ما همه آماده جهادیم
راوی: محمد نبی نژاد

پس از عمليات کربلای 4 نيروهای گردان با اندوهی هر چه تمام تر در مقر لشکر نشسته بودند، زیرا در این عملیات بسياری از همرزمان خود را از دست داده بودند و حتی موفق نشدند پیکر مطهر برخی از شهدا را به عقب برگردانند. در اين هنگام حاجی شروع به صحبت کرد: فرزندان من! اتوبوس برای رفتن شما به شهر آماده است. هر کس می خواهد به مرخصی برود مانعی نيست و می تواند به شهر برگردد، اما اگر فرزند شهيد اسماعيل نجاتبخش جلوی شما را گرفت و به شما گفت: پدرم چه شد؟ چگونه جواب او را خواهید داد؟ اگر هم میخواهيد بمانيد باز هم مخیرید تا در عمليات بعدی انتقام ياران خود را از دشمن بگيريم. با صحبتهای حاجی همه با هم گفتیم: ما همه آماده جهاديم. چند روز بعد که مقدمات عمليات کربلای 5 مهيا میشد، حاج بصير به همراه حاج مرتضی قربانی فرمانده وقت لشکر 25 در قرارگاه کربلا در اتاق جنگ حاضر بودند.

لباس نظامی
راوی: برادر علی اکبر بصیر

وقتی برای مرخصی به شهر می آمد با همان لباس نظامی در شهر قدم می زد و با همان لباس به مسجد می رفت و یا اینکه به دیدار خانواده های معظم شهدا می رفتند. یکبار از او پرسیدم: چرا با لباس پاسداری در شهر قدم می زنید؟ پاسخ داد: اولا افتخار میکنم که یک پاسدار هستم.
ثانیا: وقتی این لباس را بر تن دارم خود را مکلف می کنم تا هیچ گناهی از من سر نزند. ثالثا: احساس می کنم وقتی خانواده های معظم شهدا مرا در این لباس می بینند بسیار خوشحال می شوند.
حتی به خاطر دارم قبل از اینکه حاجی به پاسداری مفتخر گردند در قالب نیروهای بسیجی در جبهه ها حضور پیدا می نمودند. در آن زمان نیز یکبار به اتفاق خانواده به مشهد مقدس مشرف شدند و در آن جا هم با لباس بسیجی در ملاء عام ظاهر می شدند و حتی به زیارت امام هشتم (ع) می رفتند.
آقای هاشمی رفسنجانی در حالی که دستش را به پشت دست حاجی میزد، به حاج مرتضی قربانی گفت: من کليد بصره را از ايشان میخواهم.

پیرمرد را نشناختم
راوی: حسین صفرپور

در یکی از عملیات ها قرار بود که جعبه مهمات را به بچه ها برسانم. وقتی جعبه مهمات را بلند کردم و دیدم بسیار سنگین است، پیرمردی به من نزدیک شد. به او گفتم: آن طرف جعبه را بگیر و مرا کمک کن. پیرمرد بدون چون و چرا کمک نمود تا جعبه را به بچه ها رساندم. از پیرمرد تشکر کردم و او از پیش من رفت. پس از اینکه از هم جدا شدیم، یکی از بچه ها گفت: آیا او را شناختی؟ گفتم نه، مگر که بود؟ گفت: حاج حسین بصیر. تا نام حاجی را شنیدم، عرق شرم بر پیشانی ام نشست و از کار خود شرمنده شدم.

مهربان و رئوف بود
راوی: شعبان احسانپور

در عملیات کربلای 5 از ناحیه سر مجروح شدم و مقداری از کاسه سرم برداشته شد. پس از چند روزی که در بیمارستان بستری بودم، پزشک دستور داد تا در منزل نیز استراحت مطلق داشته باشم، اما من طاقت ماندن در خانه را نداشتم اما مادرم اصرار میکرد که در منزل استراحت کنم. یک روز سردار شهید حاج حسین بصیر برای عیادت من به خانه ما آمدند. مادرم به ایشان گفتند: حاجی دکتر دستور داده تا شعبان در خانه استراحت کند، اما شعبان میخواهد به جبهه برگردد. اما گوشم به این حرف ها بدهکار نبود و خودم را برای رفتن به جبهه آماده کردم. وقتی به جبهه رفتم، حاج بصیر با دیدن من بسیار ناراحت شد و فرمود: چرا به حرف مادرت گوش نکردی؟ چرا به حرفش اعتنا نکردی؟ به هر زحمتی که بود مرا به فریدون کنار برگرداند تا پس از بهبودی کامل به جبهه برگردم.
حاجی بسیار مهربان و رئوف بود. همیشه میخواست باری از دوش بچه های رزمنده بردارد و گره ای از کار آنان باز نماید. یک روز که در جبهه حضور داشتیم به من گفت: دلم می خواهد برایت زن بگیرم و تو را در لباس دامادی ببینم. گفتم: کی پول داره که زن بگیره... حاجی در حالی که تبسمی بر لب داشت فرمود : فکر آنجا را هم کردم. در آن هنگام به سردار نانوا کناری فرمود: مقدمات ازدواج شعبان را فراهم کنید و مشکل مالی او را نیز مرتفع کنید. سردار نانوا کناری هم به اتفاق سردار شهید ابراهیم زمان، حسین محمد علیپور و جانباز شهید حمیدی، این کار را به نحو احسنت انجام دادند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده