به مناسبت روز جانباز؛
گلوله خمپاره دشمن نزديك ما زمين خورد و تركش آن به مهره‌هاي كمرم اصابت كرد و مرا قطع نخاع كرد. ديگر هيچ حسي در بدنم نبود. نمي توانستم حركت كنم. اينجا بود كه دعا كردم تا به شهادت برسم.
نوید شاهد کرمان، بخش دوم و پایانی زندگی نامه جانباز شهید محمد کاظمی را با هم مرور می کنیم:

مجبور شدم پوتينهاي پراز خاك و خوني را كه از جبهه با خودم آورده بودم بپوشم. جناب سرهنگ لبخندي زد و گفت: محمد،  طوري نيست اين هم يكي از كارهاي بسيجي است كه در وقت ضرورت بايد انجام ‌دهي. از ايشان خداحافظي كردم و به شهر خودم برگشتم و چند روزي استراحت كردم. حالا ديگر دو ماهي طول كشيده بود، رفتم دكتر، گچ دستم را باز كرد،گفت: نامه به شما مي‌دهم تا از رزم معاف باشي تا كاملاً خوب شوي. خنديدم و گفتم: خدا خيرت بدهد آقای دكتر،  معاف از رزم چيه؟ بگو دستم گرفته يا نه؟دكتر با تكان دادن سر تأييد كرد كه دستم بهتر شده است.

آماده شدم تا برگردم جبهه، اما مادرم قبول نمي‌كرد، مي‌گفت: تا دستت خوب نشود نمي‌گذارم برگردي.  با دستم يك قوطي پر از آب برداشتم و گفتم: مادر دستم سالم شده،  بهانه نياور، من بايد بروم. او با تبسم گفت: پناهت به خدا، برو مادر. دوباره برگشتم در بين انسانهايي كه با رفتار و منش خود مرا عاشق و شيفته خود كرده بودند. با ورود به منطقه به حاج احمد اميني فرمانده گردان غواص برخورد كردم. او گفت: نامه ات را بگيرو بیا به گردان ما پيش بچه هاي غواص، خيلي خوب است. وقتي رفتم، شهيد بينا موافقت نكرد. با وساطت سردار شهيد نصرالهي، معاون ستاد موافقت كردند من به گردان410 انتقالي بگيرم.

مدتي را در منطقه مهران بوديم، پس از آن به منطقه عمومي جفير آمديم.در آنجا آموزش در آب و باتلاق بود. پس از آموزش در باتلاق، غواصي در هوای سرد كه از همه آموزشها بيشتر آزار دهنده بود شروع شد. صبح زود زمستان وقتي وارد آب مي‌شديم، جرأت بيرون آمدن از آب را نداشتيم. باد سرد چنان لرزه بر اندام انسان مي‌انداخت كه مجبور مي‌شديم دوباره به داخل آب فرو رويم. وقتي بيرون مي‌آمديم آنقدر فك بچه ها به هم مي‌خورد كه صداي تق تق دندانهاي همديگر را مي‌شنيديم. دستمان ياري نمي‌كرد زيپ لباس غواصي را پايين بكشيم؛ اما همه اينها براي رضاي خدا شيرين بود.

يك روز پس از آموزش اعلام كردند: بچه ها، ساكها را ببنديد، آماده سفر شويد.وسايل سفر را جمع كرده و دسته جمعي حركت كرديم. سفري كه هم سياحت بود و هم زيارت.از خوزستان به تهران وپس از آن درمسير شمال ،زيارتگاههاي زيادي را زيارت كرديم. به شمال كه رسيديم دلمان هواي غواصي كرد. همه خود را به آب انداختيم. كمي با آب دريا و موج ساحل ،بازي كرديم، بعد حركت كرديم به سمت مشهد مقدس، مرقد علي بن موسي الرضا (ع) را زيارت نموديم. با صدق و صفا با امام رضا (ع) پيمان بستيم ، دست از دين و انقلاب و رهبري برنداريم و از آقا خواستيم كه ما را لايق شهادت كند. 

چند روزي به زيارت امام رضا و جاهای زيارتي دیگر گذشت. برگشتيم كرمان، گردان را دو هفته مرخصي دادند. هر كسي به شهر خود رفت تا با خانواده دیدار کند و صله ارحام به جای آورد که ديدار بستگان هم  ثوابي همچون زيارت دارد. در كنار ديد و بازديد،  با بچه هاي بسيجي به پايگاههاي مقاومت سر مي‌زديم و براي بسيجيها و مردم از خاطرات جبهه مي‌گفتيم و آنها را تشويق و ترغيب مي‌كرديم كه به ياري رزمندگان بشتابند.پس از پايان مرخصي  همگي در سپاه رفسنجان جمع شديم و حركت كرديم به طرف جبهه ها كه به راستي قطعه اي از خاك بهشت بود.  

لحظه لحظة جبهه، خاطراتي بود كه بيان آنها مشكل است. اواخر سال 1364 عمليات سرنوشت سازي در پيش بود. راهي بندر عباس شديم ومدتي طولاني را در سواحل بندر تمرين كرديم. آمادگي كامل را كسب نموده بوديم تا اينكه ما را به اهواز برگرداندند. وقتي رسيديم، يكي دو روز در اردوگاه لشكر که در جنگل بود، استراحت كرديم، سپس به سمت منطقه آبادان در حوالي نهر بهمن شیر رفتیم و در روستایی در ميان نخلستان، اردو زديم. مي‌دانستيم عملياتی در پيش است، اماكسي از جزئيات و محل عمليات خبر نداشت. نيروها را به گروهانهاي متعدد تقسيم كردند. هر گروهان از نهري جداگانه خود را به ابتداي اروند رساند. رودي خروشان که وسعتش بسيار زياد بود. حركت به سمت خاك عراق شروع شد.

 مشخص نبود عراقيها در كجا مستقر هستند. هر دسته با يك طناب پشت سر هم حركت كرديم. امواج آب مرا از طناب جدا كرد، در عمق آب شناور بودم و با امواج بالا و پايين مي‌رفتم. تنها كلمه اي كه بر زبانم جاري بود يا فاطمه الزهرا بود. سرگردان بودم كه دستم به طنابي رسيد. او را گرفتم و به سمت انتهاي طناب شنا كردم تا به موانع لب ساحل رسيدم. شهيد سلاجقه از بچه‌هاي بافت را ديدم، گفتم : دشمن كجاست؟گفت:ما هم نمي دانيم. امواج اروند همه را گيج كرده بود.

 نمي دانستي ساحل خودي هستي يا ساحل دشمن.صبر كرديم بچه ها يكي پس از ديگري رسيدند.پشت موانع دشمن منتظر دستور بودیم. ابتدا موانع خورشيدی، پس از آن سيم خاردار حلقوي  و بعد يك راه باريك بود كه نيروهاي عراقي براي سركشي خود را به لب اروند مي‌رساندند.در اطراف اين راهرو بشكه‌هاي انفجاري و تعدادي سنگر تيربار بود كه شهيد عيسي حيدري،  فرماندة گروهان مسئول انهدام آنها بود.هنوز در حال انتظار بوديم كه چندسرباز عراقي با خود الوار و تكه‌هاي آهن پاره مي‌آوردند تا به موانع اضافه كنند.

آهسته گفتم: حاج احمد، عراقيها. گفت: نمي داني چه بايد بخوانيد،با هم شروع كرديم به خواندن آيه «و جعلنا من بين ايديهم سداً». عراقيها تا بالاي سر ما آمدند اما ما را نديدند. دهها غواص بر لب اروند خوابيده بودند، ولي عراقيها نمي ديدند، برگشتند.صداي حاج احمد بلند شد: بچه ها، به ياري مادرتان زهرا (س) حمله كنيد.آتش خشم بچه ها بر روي موانع دشمن شعله‌ور شد. سنگري بتني بود، منفجر نمي شد. گويا انبار پر از مهمات بود. نارنجك را پرتاب كردم و به سرعت برگشتم. چند ثانيه طول كشيد كه سنگر مهمات به  آتش كشيده شد. بچه‌ها موفق شدند خط عراق را بشكنند. با شكستن خط، نيروها با قايق خود را به ساحل اروند رساندند. تصرف فاو آسان شد، نيروهاي ما  به فتحي بزرگ نايل آمدند.بچه هاي غواص وظيفة خود را ادا كرده بودند خط را شكستند. آنها زمينه فتح را آماده كردند و روز دوم براي استراحت به عقب برگشتند.با خود فكر مي‌كردم با اين همه حادثه سالم برگشتن دليلي ندارد، جز اينكه من لايق شهادت نيستم.

اما من اين سرزمين را رها نمي‌كردم تا به نتيجه، يا پيروزي يا شهادت برسم. پس از مدتها حضور در منطقه،  سوم آذر ماه سال 1365كه مي‌بايست مسيري آبي را به طرف جزيره ام الرصاص عراق طي كنيم، مسير با طنابي روشن در عمق آب مشخص شده بود. حركت را شروع كرديم. شهيد عيسي حيدري، فرمانده گروهان ما با چهره‌اي زيبا و لباني هميشه خندان جلوتر حركت مي‌كرد. وسط آب كه رسيديم عراقيها كه گويا  از قبل آماده بودند، تير اندازي را شروع كردند. به دستور حيدري به صورت قوسي در عمق آب حركت مي‌نموديم. فقط لحظه اي سر از آب بيرون مي‌آورديم، نفس مي‌گرفتيم و دوباره با شيرجه به عمق آب مي رفتيم. عراقيها مثل شكارچي منتظر سري بودند كه براي نفس كشيدن از آب بيرون آيد تا با سيمينوف هدف قرار دهند.بچه ها يكي پس از ديگري شهادت را در آغوش مي‌گرفتند. خون سرخ آنها آب را گلگلون كرده بود. حركت را ادامه داديم تا به ديواري كه در وسط آب بود رسيديم.

در پشت ديوار عراقيها پناه گرفته بودند، من كه  قدم بلند بود از پشت ديوار تعدادي نارنجك را به سمت عراقيها پرتاب كردم. آتش نارنجكها كار خود را كرد. عراقيهاي پشت ديوار به درك واصل شدند.حالا وقت بالا رفتن از ديوار بود.اولين نفر مهدي ناظمي خود را به بالاي ديوار رساند. عراقيها از سنگر ديگر او را به شهادت رساندند. دومين نفر برادرش رضا، او هم به شهادت رسيد.راهي نبود، از هر سمت به طرف ديوار حمله برديم و خود را به بالاي ديوار رسانديم.متوجه شدم تيربار عراقي از سمت چپ به طرف بچه‌ها شليك مي‌كند.

خود را جلو كشاندم تا آن را خاموش كنم كه از سمت ديگر مرا با تير زدند.تير به سينه‌ام خورد و ريه ام را زخمی كرد.شهيد قنبري خود را بالاي سرم رساند. صدا مي‌زد: محمد چطوري؟هنوز پاسخي به او نداده بودم كه گلوله خمپاره دشمن نزديك ما زمين خورد و قنبري را به شهادت رساند و تركش آن به مهره‌هاي كمرم اصابت كرد  و مرا قطع نخاع كرد. پس از انفجار گلوله، ديگر هيچ حسي در بدنم نبود. نمي توانستم حركت كنم. اينجا بود كه دعا كردم تا به شهادت برسم. گويا تا لبه شهادت مي‌رفتم اما  مجوز پروازم امضا نمي شد. اين بزرگترين زجر زندگي من است كه چرا از خيل سبك بالان عاشق جا ماندم. تقدير همين بود كه ارادة باري تعالي براي من مقدر كرده بود. رساندن يك زخمي از آن ساحل خونين زير شديدتر ين آتش گلوله و بمباران كار مرداني بود كه صفايشان قابل گفتن نيست؛ تنها مردان بي ادعاو سرداران عرصه جهاد بودند كه با زحمت مرابه ساحل خودي رساندند و راهي بيمارستان كردند. 

تا سال 1369 دائم بيمارستان بودم. درمان و عمل های پي در پي لازمه زندگي من بود، اما هر چه پيش مي‌آمد لطف خدا بود. پس از بهبودي نسبي از بيمارستان مرخص شدم. در همين سال كه در بيمارستان رفسنجان بستري بودم با پرستاري كه برايم فرشته نجات بود آشنا شدم. صحبتهاي او بر من تأثير زيادي داشت. با واسطه يك فرد  از خانواده هاي شهدا كه در بيمارستان كار مي‌كرد، پيشنهاد ازدواج خودم را به او رساندم. ابتدا خانواده‌اش مخالف بودند، اما سعي و تلاش من و از خود گذشتگي  و ايمان واقعي او باعث شد تا موفق شويم با هم ازدواج كنيم. اواخر سال 1369 در رفسنجان خانه اي اجاره كرديم. زندگي من از بيمارستان به خانه مشتركمان منتقل شد. او هم مددكار من بود و هم همسرم و پرستارم. خداوند چهار فرزند به ما عطا كرد. يك پسر و سه دختر كه كانون زندگي ما را رونقي خاص بخشيده اند .

پس از پانزده سال زندگي با آن همه رنج مصيبت اما با معنويتي خاص بود كه محمد بر اثر عوارض شيميايي دچار عارضه قلبي شد، بيماري هاي عفوني و تنگي نفس او هر روز شديدتر شده بود. درد و رنج با عشق و اميد ،همدم او بود؛ گويا با اين همه رنج عشق مي كرد. نشانه هاي رضايت بر چهره داشت. يك روز كف پايش تاولي زد؛ از كلينيك بنياد آمدند و پانسمان كردند. وقتي كه پانسمان را خواستيم تعويض كنيم، لخته هاي گوشت از پاكنده مي شد. او را اعزام كردند تهران، نهايتاًپا را قطع كردند. روزها گذشت،به سختي نفس مي كشيد. بار ديگر براي درمان  قلب بستري شد. از دكتر خواستم كه عمل شود، اما دكتر گفت به علت عوارض شيميايي دريچه هاي قلب آسيب ديده و قابل درمان نيست. بايد با آن مدارا كند. باز خانه آمد، در آنجا بستري بود. دردورة استراحت دچار زخم بستر شد،زخمي كه آزار دهنده و دور درمان. از دستم ديگر كاري بر نمي آمد،در بيمارستان بقيه ا... زخم را عمل كردند و پس از عمل شستشو و ضد عفوني هر روز لازم بود تا زخم را گراف بزنند. در همين حال كه او را آماده مي كردم دكترش به سفر خارج از كشور رفته بود، از طرفي نوبت سفر ما به سرزمين وحي مكه و مدينه رسيده بود. زخم را پانسمان كرديم، به خانه برگشتيم، اما او نگذاشت كه از زخم او به دكتر كاروان چيزي بگويم. قسمم داد كه به كسي چيزي نگويم، حداقل تا رسيدن به مكه چيزي نگويم. همراه كارون اعزام شديم. 

به مدينه كه رسيديم تب و لرز كرد، او را به بيمارستان برديم. آنجا كه متوجه حال او شدند، پزشكان ناراحت شدند و گفتند ايشان بايد به تهران برگردد. اشك در چشمان من و محمد حلقه زده بود. رو كرد به دكتر و گفت: بگذاريد اگر مي ميرم، اينجا بميرم. آنها را راضي كرد. برگشتيم به هتل محل اقامتمان. روزها به زيارت مي ر فت. از حرم كه بر مي گشت، حالش بد مي شد . اما با اميد زنده بود. با دلي سرشار از عشق و اندوه مدينه الرسول را به مقصد مكه ترك كرديم با شور و شوقي وصف ناپذير اعمال حج را به جا آورد، اما هنوز 5 روز از سفر باقي مانده بود، به من گفت با مدير كاروان صحبت كنيم تا به ايران برگرديم. اصرار كردم كه اين چند روز را بمانيم. گفت مي دانم كه شهيد مي شوم، اما مي ترسم كه بچه ها را نبينم. حالا كه اعمال را به جا آورده ايم، بگذار برويم تا بچه ها را ببينم. چند ماه بيمارستان بوديم و از آنجا عازم مكه شديم ، دلم براي بچه ها خيلي تنگ شده است. با اولين كاروان به تهرا ن برگشتيم. 

يكي دو روز از بازگشت سفرحالش بد شد، نيمي از بدنش فلج شد، خواستم او را به بيمارستان ببرم. گفت: ديگر هيچ بيمارستاني نياز نيست، مي خواهم كنار شما باشم. با برادرش عباس تختش را آماده كرديم. روي تخت خوابيد، ما همه در كنار بستر او جمع بوديم. خواب عميقي رفت، راحت خوابيد. روز چهارم بهمن ماه سال 1387 بود. توي حياط خانه بودم، خوشحال از اينكه به خواب راحتي رفته است. يكدفعه صدايم كرد فاطمه، به سرعت دويدم. وقتي روپوش را كنار زدم ، دستم را آهسته فشرد. خواست چيزي بگويد، اما نفس ياري نكرد. چشم فرو بست و دنيا را با تمام رنجهايش تنها گذاشت.به سوي آسمان پر كشيد. او ايماني استوار داشت و داغ رنج سالهاي دفاع مقدس بر چهره داشت.رفت تا با قدسيان هم آواز شود و با نظر به وجه الله معناي عشق را تعبير كند و در سايه مهر خداوندگار آرام گيرد.

منبع: کتاب در انتهای پرواز
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده