شب سرد و وحشتناکی را در جزیره مجنون سپری می کردیم. در آن خوف، دیدم مقصود در حال غسل با آب سرد است. گفتم: پسر مگه عقلت را از دست دادی که تو این سرما غسل می کنی؟ از غسل که فارغ شد به نماز شب قامت بست. بی آنکه ذره ای لرز از سرما در وجودش دیده شود.

چند خاطره کوتاه از شهید مقصود صالحی

نوید شاهد فارس: شهید مقصود صالحی در 24 خرداد ماه 1346 در ایزدخواست دیده به جهان گشود. تحصیلات خود را تا مقطع سوم راهنمایی گذراند . با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و سرانجام در 24 آبان ماه 1364 به شهادت رسید.

(اعزام به جبهه)
 از همان کودکی با همه فرق داشت. پنج شش ساله بود که پای سجاده می ایستاد و نماز می خواند. همان روزها وقتی قصه کربلا و امام حسین(ع) را برایش می گفتم چشمانش به گریه می نشست!
هفت تیر سال 60 به اتفاق همه خانواده برای تفریح به باغ رفته بودیم. رادیو کوچکی هم همراه داشتیم که روشن بود. اخبار ساعت 14 که شروع شد، گوینده خبر انفجار دفتر حزب جمهوری و شهادت بهشتی و یارانش را داد. مقصود مثل نبند روی آتش از جا پرید. در حالی که بغض گلویش را بند آورده بود گفت:
- امروز همه مردم ایران عزادار هستند، ما چرا باید در تفریح باشیم!
بعد هم به تنهایی باغ را ترک کرد و رفت، آن روز ها 14 سال بیشتر نداشت.
بعد هم التماس هایش برای رفتن به جبهه شروع شد. چند روز بود که خیلی اصرار می کرد که به جبهه برود، اما من از ترس اینکه اتفاقی برایش بیافتد با رفتنش موافق نبودم. مقصود خیلی اصرار داشت که با رضایت من به جبهه برود. وقتی دید من راضی نمی شوم، با ناراحتی از خانه خارج شد و دیر وقت به خانه برگشت.
آن شب راضی از اینکه توانسته ام مانع رفتنش شوم به خواب رفتم. نیمه شب از خواب ترسناکی که دیده بودم از خواب پریدم. همان زمان وسایل مقصود را جمع و آماده کردم. برای نماز صبح که بیدارش کردم، ساک را دادم دستش و گفتم:
-سپردمت به حضرت ابوالفضل(ع). برو پسرم هرچی خیره پیش میاد!
با خوشحالی راهی شد. این رفت و آمد هایش به جبهه از سال 62 تا 64 ادامه داشت.

(آخرین اعزام)
آخرین اعزامش بود. آن شب قرار بود ساعت دوازده شب به سمت جبهه حرکت کند. نیمه شب بود که صدای مقصود در خانه پیچید، با مهربانی همه اهالی خانه را بیدار می کرد، بعد یک یک خواهرها و برادر هایش را در آغوش کشید، بوسید و با آنها خداحافظی کرد. به مادربزرگش گفت:
-مادر جان حلالم کن، برای پیروزی رزمندگان اسلام هم دعا کن!
خواهر کوچکش همیشه می گوید:
- آن شب وقتی من را برای آخرین بار می بوسید عطر گل یاس در مشامم پیچید. بویی که هنوز از لباس های به جا مانده او استشمام می کند.
آخرین نفر با من خداحافظی کرد. از زیر قرآن ردش کردم. به دلم افتاد که آخرین دیدار است. کاسه ای آب بدرقه راهش کردم و گفتم: خدایا اگر لایقم، من را هم رهرو حضرت زهرا(س) قرار بده، خدایا فرزندم را به تو و انقلاب اسلامی تقدیم کردم!


(نماز شب)
شب سرد و وحشتناکی را در جزیره مجنون سپری می کردیم. در آن خوف، دیدم مقصود در حال غسل با آب سرد است. گفتم:
- پسر مگه عقلت را از دست دادی که تو این سرما غسل می کنی؟
از غسل که فارغ شد به نماز شب قامت بست. بی آنکه ذره ای لرز از سرما در وجودش دیده شود. بعد از نماز، سر به سجده شکر گذاشت. سر از سجده که برداشت گفت:
- اگر دلتان به سوی او باشد، سرما که سهل است، بدترین حالت ها را هم متوجه نمی شوید!
خندید و ادامه داد:
- باید با عشق کار کرد تا دل خسته نشود.
خجالت کشیدیم که حتی زمان گرفتن وضو با آن آب سرد و در آن هوای سرد کلی غُر می زدیم.

انتهای متن/
منبع:  کتابِ از خسروشیرین




برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده