از زیر چند نخل خاک گرفته می گذرم و می رسم به آمبولانسِ شُتریِ دو طبقه ی غنیمتی که در عقبش، عین دهنِ بازِ آدم گرسنه، به دنبال غذاست. توی هیر و ویرِ جنگ، رجب کله اش را زیر گوش راننده ی آمبولانس کرده و پچ پچ می کند.
طنز در جبهه (3) / آمبولانس شتری

 نوید شاهد فارس: کتاب «آمبولانس شتری» حاوی ۱9 داستان کوتاه از مجموعه طنز دارودسته علی در حوزه دفاع مقدس است که به قلم اکبر صحرایی و با تصویر سازی مسعود کشمیری به چاپ رسیده است.

(آمبولانس شتری)

مرحله نهایی آزادی خرمشهر آغاز می شود و دم به دم، دستور مرتضی توی ذهنم کش و قوس می آید:
«اگه خرمشهر رو کوزه فرض کنیم، دهنه کوزه جاده شلمچه- خرمشهره. دهنه کوزه رو ببندید تا دشمن بیفته تو کوزه.» تاریک روشنای صبح، همراه دار و دسته یکم، میدان مین دشمن را پشت پا می اندازم و وارد نخل های نیم سوخته و کله کنده می شوم. از گوشه نخلستان، تیرباری، گلوله های دو زمانه و نورانی، دسته یکم را درو می کند. گاه از روی تیرها می پرم. کسی تیر می خورد و صدای «یاحسین» او به هوا می رود.
شیرجه می زنم توی گل و لجن. اوضاع قمر در عقرب می شود. پرده بین انگشت سبابه و شستم را عمود روی لب می چسبانم و مارش نظامی می زنم. مراد هم، ناغافل، صدای عر عر ...! در می آورد. ملت غافل می خندند. آر. پی. جی زنی بلند می شود و سنگر تیربار را با موشک نشانه می رود زنجیرهای گلوله تیربار طرفش. تیرها به نبشی و سیم های خاردار عنکبوتی می خورد. با آرنج جلو می روم.
 – دِ... بزن قربون!
جوان آتش می کند و از عقب آر. پی.جی آتش بیرون می زند. موشک فوکه می کشد به سمت سنگر تیربار و ، هم زمان، تیرهای نورانی توی تن آر. پی. جی زن می نشیند و از درون می ترکاندش. آر. پی. جی از دستش می افتد و مثل برق گرفته ها تنش می لرزد و روی ردیف سیم های خاردار عنکبوتی می افتد. خرج باروت گلوله ها پشت کمرش می سوزد و شعله، رفته رفته، زیادتر می شود و از دو جناح کمرش پیشروی می کند و بوی گوشت سوخته و پوست چرزیده می زند زیر دماغم. سنگر تیربار که با نارنجک منهدم می شود، جاکن می شوم: «آر. پی. جی زن کی بود؟!» به سمت جنازه آر. پی. جی زن می روم. کنارش زانو می زنم. از هیکل چهارشانه اش تنها دو دست حنا بسته با نوشته ی «تقدیم به ابوالفضل» می بینم. می زنم توی پیشانی: «عباس؟!».

نخل های سوخته را عقب می اندازم و می رسم به افرادِ دسته. سربازان عراقی در نهایتِ آشفتگی یا تسلیم می شوند یا توی رودخانه می ریزند. مراد، پابرهنه، فرمان مرتضی را ابلاغ می کند: «نخلستون پاک سازی شد. لب رودخونه مستقر بشین!»

 از زیر چند نخل خاک گرفته می گذرم و می رسم به آمبولانسِ شُتریِ دو طبقه ی غنیمتی که در عقبش، عین دهنِ بازِ آدم گرسنه، به دنبال غذاست. توی هیر و ویرِ جنگ، رجب کله اش را زیر گوش راننده ی آمبولانس کرده و پچ پچ می کند.

حاشیه رودخانه و نهرها تا چشمم کار می کند، لباس نظامی، پوتین، خشاب، نارنجک، اسلحه، و کلاه آهنی ریخته و حاج صلواتی، با دقت و وسواس، غنایم را زیر نخلی تلنبار می کند. تا پا را داخل گل و لای نهر می گذارم، پایم روی خیک پُردبادی می رود و صدای هیس و فیس نفخ شکم می شنوم. پا که بر می دارم، جسدی می بینم با صورت شبیه شکلات بزرگ، اما سوخته و از شکل افتاده. ترکش نیمی از چانه اش را برده و یک چشمش هم ترکیده و در کاسه فرو رفته. داور، برادرم، ذوق زده از راه می رسد و حاشیه رودخانه را نشان می دهد.
 – کاکو دارعلی، اونجا...!
 وسط رودخانه ی مرزی اروند، سربازهای دشمن شنا می کنند تا خود را به آن طرف آب برسانند. بیشترشان میان امواج خروشان رودخانه ی گل آلود گیر افتاده اند و زیر آب می روند. صدای تیراندازی می شنوم و پشتش مَرمی سُرب است که می دود دنبال سربازهای داخل آب. معدودی از دسته ی یکم زانو زده و گلوله می اندازند. فریاد می زنم: «قربون... نزنین...!»

 سوت خمپاره صدایم را می برد. چیزی آبکی، با پرتوی کور کننده، توی لجن می افتد و موج می زند زیر دو لنگم و انگار کاغذِ مچاله شده توی هوا معلق می مانم. گِل و لای و تکه های شاخه نخل تا فاصله دور پرتاب می شوند به اطراف. مثل اینکه سیم برق لختی را به دست گرفته باشم، ضعف دارم. همه ی این مدت یک ثانیه در ذهنم می گذرد تا بلاخره با کمر به زمین کوبیده می شوم و طرف راست صورتم توی گل و لای می تپد. رگ زیر چشم چپم شروع می کند به کوبیدن.

به آسمان نگاه می کنم. سرخوشم و درد ندارم. عین پنبه، توی هوا شناور و معلقم و نرم نرم بالا بالا می روم: «ننه م، واسه ی زنده موندنم، هر شبِ جمعه، رو پشت بوم، خدا رو به شیر سینه ش، قسم می ده! آمادگی مردن ندارم. داور، بچه ها، جبهه انقلاب، شاپور، حوری...!» به پایین نگاه می اندازم. تن زخمی ام را می بینم که آستین لباس خاکی ام را چسبیده. فریاد می زند و به پایین می کشد: «نرو! برگرد!» دست هایش را به سمتم می گیرد و هوار می زند. بعد انگار که از بالای پرتگاه سقوط می کنم، محکم زمین می خورم مثل اینکه، به یکباره، خشاب تفنگی زیر گوشم خالی کرده باشند. صدای گوش خراش و بعد درد زانوی چپم به تنم هجوم می آورد.

دست هایی هُلم می دهند توی برانکارد برزنتی خون آلود. نخل ها، رودخانه، و آسمان دور کله ام می چرخند و خاطراتم تا لحظه ترکش و موج خوردن می دود پیش چشمم: «ددااااررررعـ عـ علی، بریم بازی! درازکش زیر سایه درخت بزرگ لیل جزیره خارک... با داور... دست ها از هم باز، دور تنه رشته ایه درخت لیل، نمی رسه به هم... خواب دیدم، جنگ می شه! هشت سال ...! بمباران جزیره خارک... شاپور ... حوری ... جبهه.» پلک باز می کنم، خودم را مشتری آمبولانس شتری می بینم! صدای داور را از تخت بالای کله ام می شنوم و قطره خونی که کش می آید و می چکد روی صورتم: «داور! از تخت بالای کله ام می شنوم و قطره خونی که کش می آید و می چکد روی صورتم: «داور! گنج تو دریاس! شایدم تو درختان لیل هندی، شایدم لونه کلاغا! داور، تخم کلاغ دیدی؟» خشک و کوتاه داد می زنم: «راننده!»
گرما و رطوبت، خفقان آور، مثل بالاپوشی، آمبولانس را پوشانده. زورم را جمع می کنم. و پا می کوبم به در. راننده می آید.
– چیه برادر!
بزاق دهنم را قورت می دهم.
– قربون، چرا حرکت نمی کنی؟
دست می کشم و خون روی صورتم را پاک می کنم و اشاره می کنم به تخت بالای کلّه. – خونریزی داره، حرکت کن! راننده سمت راست آمبولانس را نشانم می دهد.
 – هنوز یه تخت خالیه. باید تکمیل بشه.
 تازه چشمم می رود به غلام، مرشد زورخانه ی گردان، که سمت راست، دراز به دراز، روی تخت پایین افتاده و به مُرده شباهت دارد. رگِ زیر چشم چپم می کوبد. خودم را از تخت می کنم و داد می زنم: «مگه اتوبوسه؟ اینا دارن میرن!»
راننده ی جوان، خونسرد، می گوید: «مش رجب گفته تا آمبولانس تکمیل نشده، حرکت قدغن! بیت الماله... تکمیل بشـ ... آخ...!» خمپاره ای کلّه بر زمین می کوبد و راننده ترکش می خورد.

انتهای متن/



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده