مصاحبه با پدر شهید
دلم برای آنهمه مظلومیتش می سوزد. ای کاش آن زمانها هم، این همه امکانات بود تا او هم به درسش ادامه می داد.

 

به گزارش نوید شاهد آذربایجان غربی: پاسدار وظیفه، شهید «امامعلی یوسف زاده»، یکم فروردین سال 1341، در روستای ریحانلو چالدران متولد شد. پدرش قنبر و مادرش زهرا نام داشت. آقا قنبر، کشاورزی زحمتکش بود. به دلیل کمبود امکانات مالی، امامعلی تا پنجم ابتدایی تحصیل کرد و از آن پس در کارهای کشاورزی به پدر کمک کرد. تا اینکه موقع سربازی رفتنش فرا رسید. سال 64 عازم خدمت سربازی شد و در میدان نبرد، حماسه های بسیاری از خود به نمایش گذاشت. سرانجام دوازدهم خرداد سال66 در منطقه پیرانشهر بر اثر ضربه مغزی جان به جان آفرین تسلیم کرد و به دوستان شهیدش پیوست.

 

قنبر یوسف زاده پدر شهید معظم «امامعلی یوسف زاده» ، متولد سال 1316 است. او هنوز هم در روستای ریحانلوی علیا زندگی می کند. پسر شهیدش «امامعلی»، در همین روستا آرام گرفته و همین آرام جان او شده و از دیار و روستای با صفایش دل نمی کند. او پیرمردی 80 ساله است، اما اراده ی یک جوان 20 ساله در وجودش موج می زند. او در روستا به کارهای کشاورزی و باغداری مشغول است. آقا قنبر از جمله پیرمردهایی است که با نگاهی به چشمانش، می توانی عشق و محبت درونش را دریابی. وجودی آرام و متین که در دل می نشیند و آدمی را وادار به درد و دل می کند.

 

پدر شهید بسیار ساده دل و مهربان بود، وقتی در زدیم و وارد خانه شدیم، با محبت خاصی که در وجودش بود، مرا به یاد پدربزرگم انداخت. چقدر دلم برایش تنگ شده. چند سالی هست که در کنارمان نیست. یادش بخیر...

 

وارد خانه شدیم، خانه ای ساده اما صمیمی. به گرمی در کنارمان نشست و کلی از دوران انقلاب و جنگ تحمیلی حرف زد. از جوانان انقلابی و نفرتش از رژیم شاهنشاهی گفت، از ستمهایی که به مردم می کردند، از ناجوانمردیها و شکنجه هایی که می دادند. از جنگ و شهدایش گفت. انگار دلش خیلی پر بود. پر از ستم روزگار، از جفای رژیم و از سختی های مردم، و ...

 

            دلم برای آنهمه مظلومیتش می سوزد

وقتی از مدرسه رفتن و درس خواندن شهید پرسیدیم، آهی کشید و گفت: امامعلی به درس و مدرسه علاقه بسیار داشت. اولین روزی که قرار بود به مدرسه برود، آنقدر ذوق داشت که گویی دنیا را به او داده اند. پنج سال در دوره ابتدایی درس خواند اما بعد به دلیل نبود امکانات، مجبور به ترک تحصیل شد. ما خانواده پرجمعیتی بودیم و من دست تنها نمی توانستم همه کارها را انجام دهم. برای همین امامعلی از درس و مدرسه اش بازماند و در کارهای کشاورزی و دامداری کمک دستم شد. با اینکه به درس خواندن علاقه بسیاری داشت اما هیچگاه، اعتراض نکرد و ناراحتی اش را به من نشان نداد.

در میان صحبتهایش، آقا قنبر، یک لحظه در فکر عمیقی فرو رفت و در حالیکه هنوز در فکر بود، گفت: دلم برای آنهمه مظلومیتش می سوزد. ای کاش آن زمانها هم، این همه امکانات بود تا او هم به درسش ادامه می داد. سالها در کنارم کار کرد و هیچگاه از خستگی یا کار زیاد گله نکرد.

 

پشتیبانی از ولایت فقیه را امری واجب می دانست

عکسی رو طاقچه بود که لباس سربازی پوشیده بود، حدس زدم که فرزند شهید این پیرمرد مهربان باشد. گفتم: حاجی، این عکس «امامعلی» است؟

گفت: بله، وقتی تازه سربازی رفته بود، این عکس را انداخت.

«امامعلی» سال 64 برای خدمت سربازی در سپاه  ثبت نام کرد. بعد از ثبت نام، حال و هوایش جور دیگری شده بود. همیشه سرافرازی مملکت اسلامی را می خواست و جمهوری اسلامی را نعمت الهی می دانست. امام خمینی (ره) را بسیار دوست داشت. پشتیبانی از ولایت فقیه را امری واجب می دانست. بعد از مدتی که آموزشهای نظامی را گذراند، به جبهه اعزام شد. وقتی از خدمت سربازی به مرخصی می آمد، می گفت: «انشاالله پیروز می شویم».

جبهه رفتن و پوشیدن لباس مقدس سربازی امامعلی، واقعا برایمان جالب بود. انگار این لباس از همان اول برای او دوخته شده بود. برتن او برازندگی داشت. لباس سربازی، لباس جوانمردی وعشق او بود. بطوریکه اولین بار با دیدن این صحنه که لباس سربازی بر تنش بود، گریه مان گرفته بود. اما خودش بسیار خوشحال بود که با لباس سربازی به جبهه اعزام می شود.

 

نمازهایش را همیشه سر وقت می خواند. ایام محرم که فرا می رسید، در دستجات حسینی، از جان و دل مایه می گذاشت. هر کمکی که از دستش بر می آمد هم به ما، هم به دوستانش می کرد. همیشه منظم و سروقت به کارهایش می رسید و خیلی حرف گوش کن بود.

 

آخرین مرخصی:

حاجی آخرین باری که پسرتون رو دیدید و حرف زدید، یادتون میاد؟

آخرین وقتی به مرخصی آمده بود، دیدمش. با من خیلی حرف زد. سعی می کرد کنارم بشینه و از کنار چشماش، منو نگاه کنه. حالاتش عوض شده بود و دوست داشت هر چه سریعتر به جبهه برگردد.

آری، آخرین باری که به مرخصی آمده بود، گویی می دانست که شهید خواهد شد. این بار، بد جوری، هوای جبهه رو می کرد. مدام از رزمنده هایی که شهید شده بودند، می گفت. او عاشق شده بود. عاشقی که برای تقدیم جانش سر از پا نمی شناخت. خدا هم شهادت را نصیبش کرد. او رفت و دیگر برنگشت.

امامعلی افتخار من و این شهر است. غم از دست دادن پسر خیلی سخت است خصوصا برای مادر. اما شهادت از دست دادن فرزند نیست، بدست آوردن اوست. او همیشه در کنار ماست و من این را بخوبی احساس می کنم.

 

 

 

 

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده