شهید حسن فیروزی در بیست و هفتم بهمن ماه 1361 در جبهه سومار به شهادت رسید.
نگاهی به زندگی نامه شهید حسن فیروزی + دست نوشته

نوید شاهد: در سال 1341 در شهرستان فسا، در محله فیروزامرد، در خانواده ای با ایمان و مذهبی، فرزندی پا به عرصه وجود نهاد که او را حسن نامیدند. حسن در دامان پدری زحمت کش و مادری مهربان و رنج کشیده پرورش یافت تا این که به سن 7 سالگی رسید و وارد مدرسه شد. او از همان ابتدا در کنار درس خواندن کار می کرد تا بتواند هزینه ی مدرسه خود را تأمین نماید و توانست دوره ی ابتدايی، راهنمايی و دبیرستان را به پایان رساند و دیپلم خود را بگیرد.

در آن زمان جریانات انقلاب در حال شكل گيري بود او در راهپیمايی ها و تظاهرات شرکت نمود و به پخش اعلامیه در کنار دیگر دوستان انقلابی خود مشغول شد و علیه ضد انقلابیون فعالیت فراوانی داشت. چند ماهی از شروع جنگ تحمیلی می گذشت که حسن به سربازی رفت تا این وظیفه مذهبی و میهني خود را انجام دهد.

او بعد از گذراندن سه ماه دوره ی آموزشی به جبهه اعزام شد و بعد از چندین ماه حضور در جبهه، در سن بیست سالگی به علت اصابت ترکش به پشت سرش، در جبهه سومار در تاريخ 1361/11/27 به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد. پیکر پاک و مطهرش طی مراسم باشکوهی در قطعه ی شهدای امامزاده حسین (عليه السلام) در شهرستان فسا به خاک سپرده شد.

نگاهی به زندگی نامه شهید حسن فیروزی + دست نوشته

ـــــــ « دست نوشته شهید » ـــــــ

* نامه شهید خطاب به پدر و مادر:

بسم الله الرحمن الرحیم

خدمت پدر و مادر عزیزم سلام عرض می کنم، سلام گرم خود را از فرسنگ ها راه دور نثار پدر و مادر عزیزم می فرستم و از دور، دست و صورت شما را می بوسم.

پس از عرض سلام و سلامتی شما را از درگاه ایزد متعال خواهان و خواستارم. باری اگر از حال این جانب نوکرتان بخواهید الحمدالله سلامتی برقرار است و ملالی نیست به جز دوری از فیض حضورتان، که آن هم امیدوارم به خیر و خوشی و به سلامتی به پایان رسد. پدر و مادر عزیزم! باری لازم گردید که چند کلمه از سرگذشت چند روزه ی ما که در تهران گذشته است برای شما بنویسم که بدانید فراموشی در کار نیست و نخواهد بود.

پدر و مادر عزیزم! ما در ساعت 8 شب پنجشنبه مورخه 1361/05/15 از کرمان با قطار به طرف تهران حرکت کردیم و از کویر پر از گرد و خاک گذشتیم در کویر آن قدر گرد و خاک خوردیم که همدیگر را در قطار نمی دیدیم. در ساعت 2 بعد از ظهر جمعه به قم رسیدیم و نماز خواندیم و در ساعت 5 عصر به راه آهن تهران رسیدیم و از آن جا با اتوبوس واحد كه از قبل آماده بود به محل تقسیم ما كه ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران بود، رفتیم. شب را در رستوران داخل ستاد خوابیدیم و صبح ما را تقسیم کردند.

من خودم داوطلبانه به گروهان پاسدار (نگهبانی) رفتیم خلاصه آن جا نه خوب است و نه بد، ولی چه می شود کرد دو سال است و باید خدمت کرد که ان شاء الله این دو سال هم به خوبی می گذرد و تمام می شود. خلاصه از نظر من اصلاً ناراحت نباشید و امیدوارم که همیشه مانند گل های بهاری خوش و خرم باشید و هیچ غم و ناراحتی نداشته باشید. ما دو شب نگهبان هستیم ولی تا حالا یک نگهبانی بیشتر نداده ایم، ما فقط ناراحت این هستیم که چرا به جبهه نیفتاده ایم و نتوانستیم در آن جا خدمت کنیم؟ خدا کند که ما هم سری به جبهه بزنیم و بدانیم که جنگ یعنی چه؟

الان که این نامه را می نویسم کنار جمشید بردبار، علیرضا بردبار، علی، وحید صحراگرد هستم که از حضرت شاه عبدالعظیم برگشته ایم، ساعت سه بعد از ظهر است، هر وقت به شاه عبدالعظیم می رویم یاد سال گذشته می افتم که چقدر لحظه های خوبی بودند. اگر خدا ان شاء الله کمکی کند و نظری به ما بیندازد و من درجه دار شدم، درجه گروهبان دومی گرفتم که اگر این درجه را به ما بدهند کار ما راحت می شود و حد اقل خرج خودمان را در تهران در می آوریم. چون در تهران جنس خیلی گران است و مگر می شود چیزی از آن جا خرید؟

جلوتر از این، نامه هم برای شما و برای اسماعیل نوشته ام که به پست انداخته ام، شما جواب این نامه را فوری، موقعی که توسط دوستانم به دستتان رسید به آدرسی که پشت این ورقه روی پاکت می نویسم بفرستید. پدر و مادر عزیزم! از این که نامه برای شما ننوشته ام باید ببخشید من خجالت می کشم که چرا برای شما نامه نمی فرستادم؟ نمی دانم چرا؟ خلاصه باید ببخشید دیگر بیشتر از این مزاحم وقت عزیزتان نمی شوم.

پدرجان! امیدوارم ان شاء الله که حالت خوب است و ناراحتی که نداری. امیدوارم که همیشه حالت خوب باشد و ناراحتی نداشته باشی. مادر عزیزم! حال شما که الحمدالله خوب است امیدوارم که در همه كارهايت موفق بشوی. مادرجان! برایم بنویس که مشهد رفتی یا نه؟ یا می خواهی بروي؟

نصرت جان! تو چطور هستی؟ حالت که خوب است؟ ان شاء الله که خوب است حالا چکار می کنی؟ عبدالله عزیزم! تو دیگر که دعوا نکرده ای؟ حالت که خوب است؟ امیدوارم که همیشه موفق و مؤید باشید. حلیمه جان! از تو چه خبر؟ همیشه به یاد شما هستم حالت که خوب است؟

پدر و مادرجان! از اسماعیل و ابراهیم چه خبر دارید؟ پدر و مادر خودم را سلام و دعا می رسانم و از دور دست و صورت شما را می بوسم، اسماعیل و صفیه و ثوری و شعله سلام می رسانم، ابراهیم و زینب سلام و دعا می رسانم، محمدرضا سلام می رسانم و از دور دست و صورتش را می بوسم، به ابراهیم بگو در نبودن من چند بوسه به محمدرضا بکند، نصرت سلام و دعا می رسانم و از دور دست و صورت شما را می بوسم، عبدالله سلام می رسانم و از دور دست و صورت شما را می بوسم، حلیمه سلام می رسانم و از دور دست و صورت شما را می بوسم، امیدوارم که همگی شما موفق و مؤید باشید. تمام همسایگان را، مادر محمدنبی، مادر حسین، مادر رضا و مادر مجید سلام و دعا برسانید. خوب ديگر عرضی نیست.

قربان شما حسن. گل را به خاطر لطافتش، شب را به خاطر مهتابش، خورشید را به خاطر روشنائیش و شما را به خاطر مهربانی هايتان دوست می دارم.

والسلام

* نامه شهید خطاب به پدر و مادر:

بسم الله الرحمن الرحیم

خدمت پدر و مادر عزیزم سلام عرض می کنم. پس از تقدیم عرض سلام، سلامتی شما را از درگاه ایزد متعال خواهان و خواستارم. باری اگر از حال این جانب بخواهید الحمدالله سلامتی برقرار است و به دعاگويی شما مشغول بوده و هستم. باری لازم شد چند کلمه از خودم برای شما بنویسم تا بدانید که فراموشی در کار نیست و نخواهد بود الان که این نامه را می نویسم از سر پست برگشته ام روی تختم نشسته ام و ساعت 12 ظهر است، امیدوارم که حالتان خوب باشد و همیشه شاد و سرحال باشد. جواب نامه را که به حسین رفعت، دوستم داده بوديد 500 تومان پول به دستم رسید.

پدر و مادرجان! من 15 آبان به مرخصی می آیم و دست و صورت شما را می بوسم. پدرجان! نمی دانم برای شما چه بنویسم؟ پدر و مادر خود سلام و دعا می رسانم و از دور دست و صورت شما را می بوسم، اسماعیل، صفیه، ثوری و شعله سلام و دعا می رسانم، ابراهیم، زینب، محمدرضا خان سلام و دعا می رسانم، نصرت جان سلام و دعا می رسانم، عبدالله جان، خوشکله سلام و دعا می رسانم، حلیمه جان سلام و دعا می رسانم و امیدوارم که در درس هایت موفق شوی. مادر محمد نبی، مادر رضا، مادر حسین، مادر مجید سلام و دعا می رسانم.

خلاصه تمام اقوام و خویشان سلام و دعا می رسانم و توفیق شما را از خداوند بزرگ مسئلت دارم و امیدوارم که خدا به شما کمک کند. دیگر بیشتر از این سر شما را به درد نمی آورم و مزاحمتان نمی شوم. گل را به خاطر لطافتش، شب را به خاطر مهتابش، خورشید را به خاطر روشنائیش، شما را به خاطر مهربانی هايتان دوست می دارم.

به امید دیدار، حسن

والسلام

* نامه شهید خطاب به پدر و مادر:

بسم الله الرحمن الرحیم

خدمت پدر و مادر عزیزم سلام، سلام. پس از تقدیم عرض سلام امیدوارم که حالتان خوب باشد و هیچ ناراحتی نداشته باشید امیدوارم این سلام گرم را که از قلب کوچکی بر می خیزد در گوشه ای از قلب با محبت تان جای دهید و این سلام مرا پذیرا باشید و همیشه مانند گل های بهاری خوش و خرم باشید و طوفان حوادث را توانايی آن نباشد که غبار غمی بر چهره ی نازتان بنشاند.

پدر و مادر عزیز! امیدوارم که حالتان خوب باشد، باری لازم گردید چند کلمه از خودم برایتان بنویسم تا بدانید که فراموشی در کار نیست و نخواهد بود و ملالی نیست به جز دوری از فیض حضورتان که آن هم امیدوارم به زودی زود انجام پذیرد و از نظر نوکرتان حسن، هیچ ناراحتی نداشته باشید. چون من حالم خیلی خوب است، نامه ی پر مهر و محبتتان توسط کرامت کامگار به دستم نرسید و نتوانستم نامه را زیارت کنم چون که کرامت 1700 تومان پول مال خودش و نامه هايی که به او داده بودند و گواهی نامه و شناسنامه و خلاصه تمام چیزهايی که همراه او بود در اتوبوس جا گذاشته و خلاصه چیزهايی که همراه او بود گم کرده، ولی قوطی شیرینی را آورد و من از بابت این موضوع خیلی ناراحت شدم و امیدوارم که این چيزها پیدا شود.

الان که این نامه را برای شما می نویسم ساعت دقیقاً هشت، بیست دقیقه کم است و فقط می خواستم بگویم که از نظر من هیچ ناراحت نباشید و همراه این نامه هم یک نامه برای اسماعیل نوشته ام که آن هم به حسین، همین رفیقم که نامه آورده است مي دهم تا او هم در شیراز به پست بیاندازد. نامه ی اسماعیل هم به دستم رسید و خیلی خوشحال شدم و گفته بود که نمی دانم چرا ابراهیم دیگر به خانه ی ما نمی آید؟ خیلی ناراحت بود و نوشته بود که خاله ام را پیدا کرده و اصلاً به ما سر نمی زند و نمی دانم چه بدی به او کرده ام؟ و زینب هم چند روز پیش تلفن کرد و گفت: نامه ات به دستمان رسیده است و از این که جواب نامه ات را زود نمی دهیم چون می خواهیم عکس محمدرضا را برای تو بفرستیم ولی هنوز ظاهر نشده است تا جواب نامه ات را بدهم.

امیدوارم که 28 صفر امسال که ما در آنجا نبودیم به سلامتی و تندرستی گذرانده باشید و هیچ ناراحتی برای شما پیش نیامده باشد. پدر و مادر خودم سلام و دعا می رسانم و از دور دست و صورت شما را می بوسم، نصرت جان را سلام و دعا می رسانم، عبدالله خوشکله سلام و دعا می رسانم و امیدوارم که حالش خوب باشد.

مادرجان! به عبدالله بگو که به فکر آینده باشد و فکر این نوجوانیش را نکند چون موقعی که به سربازی بیاید می فهمد. به نصرت یا حلیمه بگو که حتماً سواد یادش بدهند چون برای یک انسان بی سواد سربازی خیلی سخت و مشکل است. حلیمه خانم سلام و دعا می رسانم، حلیمه جان به فکر درست باش تا ان شاء الله امسال هم مثل پارسال موفق شوی و به کلاس بالاتر بروی. اسماعیل و صفیه و ثوری و شعله سلام می رسانم، ابراهیم و زینب و محمدرضا را سلام برسانید. خوب دیگر بیشتر از این وقت شما را نمی گیرم و آرزوی موفقیت شما را از خداوند مسئلت دارم.

دلا خو کن به تنهايی که از تن ها بلا خیزد

سلیمان گر شوی آخر نصیب مور می گردی

گل را به خاطر لطافتش، شب را به خاطر مهتابش، خورشید را به خاطر روشنائیش و شما را به خاطر محبت هایتان و مهربانی هایتان دوست می دارم.

به امید دیدار، حسن

والسلام

ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ

* خاطره از زبان خواهر شهيد:

سال ها از بیماری اعصاب رنج می بردم، مدت ها بود که شب ها خواب نداشتم، از این که قرص های زیادی می خوردم و فایده ای نداشت خسته شده بودم. یک شب خیلی گریه کردم، گفتم خدایا! خسته شدم چقدر درد بکشم، آن قدر گریه کردم تا خوابم برد. همان شب حسن را در خواب دیدم، او را در آغوش گرفتم، گفتم: برادر کجایی؟ نمی گویی خواهرم مریض است باید به عیادتش بروم؟

لبخندی بر لب نشاند، گفت: خواهر من خیلی از خدا می خواهم تا بهتر شوی و دائم به او التماس می کنم. اشک از چشمانم جاری شد با دستان مهربانش اشک هایم را پاک کرد، دستانم را گرفت و گفت: می خواهم تو را به مشهد، به زیارت آقا امام رضا (علیه السلام) ببرم.

خوشحال شدم، چشمانم را بستم بعد از چند لحظه ای باز کردم رو به روی حرم امام رضا (علیه السلام) ایستاده بودم، حسن نگاهی کرد و گفت: تا می توانی از امام رضا (علیه السلام) خواهش کن، در عالم خواب اشک ریختم و با امام رضا (علیه السلام) حرف زدم نگاهی به اطرافم کردم، حسن را ندیدم او رفته بود. وقتی از خواب بیدار شدم امید بیشتری به زندگی پیدا کردم.


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده