حماسه سازان دولاب (خاطره)
سه‌شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۱۵:۳۱
نزدیــک هــای اذان صبــح بــود، صــدای انفجــار و غریــو گلولــه از خــواب بیــدارم کــرد، تــا آن لحظــه چنیــن صداهایــی را آن هــم در نیمــه هــای شــب نشــنیده بــودم. تــرس سراســر وجــودم را فــرا گرفتـه بـود....
نويد شاهد كردستان:


شب شوم

روزهـای آخـر اسـفند مـاه بـود، مثـل هـر سـال مـردم مشـغول خانـه تکانـی بودنـد و خـود را بـرای اسـتقبال از عیـد نـوروز آمـاده مـی کردنـد. مـادرم بخشـی از کارهایـش را انجـام داه بـود و قسـمتی از آن هـا را گذاشـته بـود بـرای روزهـای بعـد.

نزدیــک هــای اذان صبــح بــود، صــدای انفجــار و غریــو گلولــه از خــواب بیــدارم کــرد، تــا آن لحظــه چنیــن صداهایــی را آن هــم در نیمــه هــای شــب نشــنیده بــودم. تــرس سراســر وجــودم را فــرا گرفتـه بـود. چنـد دقیقـه ای آرام و بـی سـر و صـدا نشسـتم. از هیـچ چیـزی خبـر نداشـتم. بلنـد شـدم، دیــدم پــدر و مــادرم جلــو پنجــره ایســتاده انــد، بــا قــدم هــای لــرزان کــم کــم بــه آن هــا نزدیــک شــدم، بــه آســمان روســتا نگاهــی انداختــم، تنهــا چیـزی کـه دیـده مـی شـد گلولـه هایـی بـود کـه بـر فـراز آسـمان در حـال حرکـت بودنـد. هـر چنـد لحظـه یـک بـار، صـدای انفجـار مهیـب، منـزل را بــه لــرزه درمــی آورد. فریــاد عناصــر ضدانقلاب بــه وضــوح شــنیده مــی شــد. از رزمنــدگان روســتا مـی خواسـتند، تسـلیم شـوند. سـکوت مـرگ بـاری سراســر منــزل را فراگرفتــه بــود. پــدر ســعی مــی کــرد، از نزدیــک شــدن مــا بــه پنجــره جلوگیــری کنـد. مـا را دلـداری مـی داد و مـی گفـت: نترسـید، چیــزی نیســت. از صحبــت هــای پــدرم فهمیــدم، روسـتای مـا توسـط دشـمن محاصـره شـده اسـت و هـر لحظـه فشـار ضدانقلاب بیشـتر مـی شـود. ایـن بـار بیشـتر مـی ترسـیدم، چـون در مـورد قسـاوت و بـی رحمـی گروهـک هـا چیزهـای زیـادی شـنیده بـودم، ایـن کـه آدم هـا را سـر مـی برنـد، مثلـه مـی کننــد و ..... پـدرم کـم کـم داشـت، خـودش را آمـاده مـی کــرد. تجهیزاتــش را بــه کمــر بســت و اســلحه اش را برداشـت، همـه داشـتیم بـه او نـگاه مـی کردیـم. پـدر بـه سـمت در اتـاق رفـت، مـادرم او را صـدا زد و گفـت: در ایـن وضعیـت کجـا مـی روی، امشـب کـه شـیفت کاری تـو نیسـت؟! پــدر در جــواب او گفــت: دفــاع در برابــر دشــمن، ربطــی بــه شــیفت کاری نــدارد. مــن چگونــه مــی توانــم در منــزل بنشــینم و بــه کمــک همرزمانــم نــروم؟ مــادر گفــت: مــا در منــزل بــه وجــود تــو نیــاز داریــم. پــدر گفــت: در چنیــن شــرایطی همــه ی خانــواده هــا بــه وجــود همسرانشــان نیــاز دارنــد، امــا اگــر همــه پیــش خانــواده ی خــود بماننــد، چـه کسـانی بایـد بجنگند.مـن بـرای ادای تکلیـف مــی روم. مــادرم گفــت: احســاس بــدی دارم، مــی ترســم، اتفاقــی بــرای تــو بیفتــد. پـدر گفـت: نتـرس، بـه خـدا تـوکل کـن، اگـر خـدا بخواهـد، زنـده مـی مانـم و برمـی گـردم، اگـر هـم، خواسـت خـدا، مـرگ در راه او باشـد، بـا جان و دل مـی پذیـرم. بچـه هـا را اول بـه خـدا و بعـد بـه تـو مـی سـپارم.

پدر، با ما خداحافظی کرد، رفت و چون ســتاره ای در بیکرانگــی آســمان گــم شــد و هرگــز برنگشــت.

(خانم چنور داودی-فرزند شهید عبدالکریم داودی)


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده