سه‌شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۱۰:۴۰
عارف كايدخورده و بابك نوري هريس هر دو از شهيدان دهه هفتادي مدافع حرم هستند. هر دو دانشجو و متولد 1371 بودند و با جمالي زيبا و خوش‌پوشي مثال‌زدني مسير عاشقي را با هم پيمودند.

پسرم شوق شهادت و عشق به زندگي را باهم داشت

به گزارش نوید شاهد، عارف كايدخورده و بابك نوري هريس هر دو از شهيدان دهه هفتادي مدافع حرم هستند. هر دو دانشجو و متولد 1371 بودند و با جمالي زيبا و خوش‌پوشي مثال‌زدني مسير عاشقي را با هم پيمودند. هر دويشان در راه آزادسازي شهر بوكمال به شهادت رسيده‌اند و حالا به يك الگو براي هم‌نسلان‌شان تبديل شده‌اند. شهيد كايدخورده دانشجوي رشته روانشناسي در مازندران بود و با آمادگي جسماني بالايي رخت رزمندگي به تن كرد. چند ماه بيشتر از شهادت اين جوان رشيد نمي‌گذرد كه با مادر شهيد، حوريه تختايي‌نژاد، همكلام شديم. مادر شهيد در گفت‌وگو با «جوان» با عشقي وصف‌ناشدني از دردانه‌اي مي‌گويد كه در اوج جواني، زيبايي و سلامت، پا در مسيري گذاشت كه برايش عاقبت به‌خيري و سعادت به همراه داشت.
   
دوران كودكي شهيد چگونه رقم خورد، چطور بچه‌اي بود و شما و پدرشان براي تربيت‌شان چه كارهايي انجام داديد؟
آقاعارف از كودكي شلوغ، پر جنب و جوش و پرپتانسيل و در كنار اينها همه هميشه مؤدب بود. او در خانواده‌اي مذهبي به دنيا آمد و بزرگ شد ولي هيچ‌گونه فشاري براي تحميل عقيده در خانواده نبود. هر خصلتي كه ايشان از ما بردند به صورت غيرمستقيم بود. هيچ‌گونه فشار و تحميل نظري نبود. خانواده متوسطي هستيم و آقاعارف بسيار آزادانه و آزادانديش از كودكي بزرگ شد. البته ناگفته نماند كه از همان زمان كودكي ما براي عارف كتاب داستان‌هايي با محتواي مذهبي برايش مي‌خريديم يا داستان‌هاي مذهبي برايش تعريف مي‌كرديم. خودم كتاب مذهبي مي‌خواندم و خلاصه‌اش را براي آقاعارف تعريف مي‌كردم. شور و شوق زيادي براي شنيدن داستان اهل بيت و شهدا داشت. كمي كه بزرگ‌تر شد در دوران راهنمايي، يك بار از من پرسيد كه آيا پذيرفتن دين اسلام براي ما اجبار است؟ يا مي‌گفت شيعه بودن اجباري است؟ مي‌گفتم نه اجبار نيست و خودمان دين‌مان را دوست داريم، به خاطر اينكه اسلام دين كامل‌تري است خودمان اسلام را انتخاب كرديم و مذهب هم همين‌طور است. بعد از اين صحبت‌ها كتاب انجيل و تورات را گرفت و مطالعه كرد. كتاب‌ها را با دقت كامل مي‌خواند. بسيار اهل هديه گرفتن و هديه دادن بود. اگر مي‌خواستيم برايش هديه بگيريم بيشتر اوقات مي‌گفت هديه‌ام كتاب باشد. كتاب‌هاي قطور را با لذت فراواني مي‌خواند. از زماني كه پسرم به دنيا آمد و تا روزي كه شهيد شد هيچ‌وقت يادم نمي‌رود حرف بدي زده باشد. از همان كودكي بسيار مهربان و خوش‌زبان بود. خيلي سر و زبان داشت.

شما غير از آقاعارف چند فرزند داريد؟
آقاعارف يك خواهر دارد كه دو سال از خودش كوچك‌تر است. خيلي به هم وابسته بودند و رفاقت زيادي با هم داشتند.

دوراني كه آقاعارف به دنيا آمد و كوچك‌تر بود، جنگ تمام شده بود. فكر مي‌كرديد پسر دهه هفتادي‌تان يك روز شهيد شود؟
من مي‌دانستم آقاعارف آدم بزرگي مي‌شود. چون خيلي اهل تحقيق و مطالعه بود. بهترين‌ها را انتخاب مي‌كرد و مي‌پسنديد. هميشه در هر موقعيتي بهترين بود. خيلي فعال بود. خيلي جاها فعاليت داشت ولي جايي را قبول مي‌كرد كه مي‌دانست به بهترين شكل مي‌تواند كارش را انجام دهد. من يادم نيست آقاعارف زمان مدرسه در بسيج بوده باشد. فكر مي‌كنم بعد از سربازي و براي مدافع حرم شدن به بسيج رفت. هميشه مي‌خواست بهترين تيپ و پوشش را داشته باشد. به شهادتش فكر نمي‌كردم ولي قطعاً مي‌دانستم انسان بزرگي مي‌شود.
 
خودشان درباره شهادت با شما صحبت مي‌كردند؟
آقاعارف عموي شهيدش را خيلي دوست داشت. كتاب‌هاي زيادي از دفاع مقدس و تاريخ ايران و جهان را مطالعه كرده بود. چند سال پيش وقتي از سربازي برگشت فهميده بود شهادت بهترين سرنوشت براي آدم‌هاست. فهميده بود عاقبت به‌خيري آدم‌ها در اين راه است اما مي‌گفت هر كسي كه شهيد نمي‌شود و همين جوري انتخاب نمي‌شود و «بايد كه جمله جان شوي تا لايق جانان شوي». در حقيقت بايد چيزي كه خدا مي‌خواهد، باشي و مردمی و اهل بيت باشي تا پذيرفته بشوي. اواخر عمرش شوق زيادي براي شهادت داشت. خيلي جالب است كه بدانيد بهترين برنامه‌ريزي‌ها را براي زندگي از آقاعارف مي‌ديدم و با وجود اين شوق شهادت طوري زندگي مي‌كرد كه انگار 150 سال عمر خواهد كرد.

پس قطعاً شهادت‌شات برايتان ناگهاني بود؟
من فكر نمي‌كردم پسرم يك روز شهيد شود. زماني كه به سوريه مي‌رفت نگران و دلتنگ مي‌شدم ولي اصلاً به شهادتش فكر نمي‌كردم.

آقاعارف چند بار به عنوان رزمنده مدافع حرم به سوريه اعزام شدند؟
آقاعارف سه بار اعزام شد. دو بار در سال 94 و بار سوم هم همين چند ماه پيش بود. اوايل من مخالفت مي‌كردم و آگاهي زيادي از اصل ماجرا نداشتم. قبل رفتنش خيلي برايم توضيح مي‌داد كه بايد براي امنيت كشور بايد برويم. من مخالفت مي‌كردم و مي‌گفت كسي كه مسلمان و محب اهل بيت باشد اين‌طور مخالفت نمي‌كند. برايم توضيح مي‌داد اگر اعتقاد و عشق نباشد هيچ كس وارد اين راه نمي‌شود. مي‌گفتم آنجا چه كاري مي‌خواهي انجام دهي؟ مي‌گفت بروم ببينم چه كاري مي‌توانم بكنم. بدنش آماده بود و دوره‌هاي لازم را ديده بود و من اطلاع نداشتم. گفت مي‌روم كفش رزمندگان را واكس بزنم. من مي‌گفتم اگر مي‌روي كفش‌هاي رزمندگان حرم بي‌بي‌زينب(س) را واكس بزني پس برو عزيزم. مرا با معرفتش آشنا كرد و من قبول كردم كه برود. بار اول كه رفت خيلي برايم سخت بود. هر دوي‌مان عاطفي بوديم و زماني كه رفت خيلي اذيت شدم. هنگام رفتن، قرآن، آب، آيينه و اسفند را آماده كردم و گفتم دلم مي‌خواهد باز هم ببينمت. از زير قرآن رد شد و برگشت گفت: «گر نگهدار من آن است كه من مي‌دانم/ شيشه را در بغل سنگ نگه مي‌دارد». اين جمله‌اش هر روز در ذهنم مي‌پيچيد. هر روز برايش صلوات مي‌فرستادم و آيت‌الكرسي مي‌خواندم. با اينكه هميشه بانشاط و روحيه بود ولي وقتي برگشت آن‌قدر نشاط روحي پيدا كرده بود كه تا به‌حال او را اين‌گونه نديده بودم. دست و پاهايش تاول و پينه بسته بود ولي روحيه عجيبي پيدا كرده بود. شوق زيادي براي دوباره رفتن داشت. مي‌گفتم تو كه يك بار رفته‌اي و ديگر نياز به رفتن نيست، در جوابم مي‌گفت اگر خانم زينب(س) دوباره مرا قبول كند بايد كلاهم را هوا بندازم. من هم مي‌خواستم ببينم چقدر پاي كار است و مي‌ديدم خيلي شور و شوق دارد. دوباره راهي شد و باز آن شعر را خواند. من هم گفتم دلم تنگ مي‌شود و دوست دارم دوباره ببينمت. دو شهر شيعه‌نشين نبل و الزهرا چهار سال در محاصره بود و يكي از آرزوهاي آقاعارف و دوستانش آزادسازي اين دو شهر بود. آزادي اين دو شهر خيلي برايش مهم بود. داعشي‌ها و تكفيري‌ها عمداً روي شهرهاي شيعه‌نشين دست مي‌گذاشتند. برايم تعريف مي‌كرد اين دو شهر چهار سال در محاصره است و آب و غذا و دارو به اينها نمي‌رسد ولي اجازه نداده‌اند دشمن خط مرزي‌شان را بشكند. گاهي با هليكوپتر برايشان محموله غذايي مي‌ريختند كه خيلي ناچيز بود. تعريف مي‌كرد مردم اين دو شهر با سختي زيادي زندگي مي‌كنند و به خاطر اعتقادات‌شان اجازه ورود دشمن به شهرشان را نداده‌اند. عكسي از يك دختر بچه نشانم داد كه بعد از چهار سال شبیه پيرزن شده بود. مي‌گفت مامان دلت مي‌آيد به اينها كمك نكنم؟!

آن فيلم معروف رجزخواندن‌شان براي حاج‌قاسم مربوط به چه زماني است؟
وقتي برگشت خاطره جالبي تعريف كرد. وقتي مدافعان حرم به حرم حضرت زينب(س) مي‌روند هيچ‌كس را نمي‌بينند و تنها زائران بي‌بي آنجا بوده‌اند. قبل از اعزام قرار بود عمليات انجام دهند ولي زماني كه مي‌روند حاج‌قاسم عمليات را ملغي مي‌كند. مي‌گويند به صلاح نيست اين عمليات انجام شود و رزمندگان و آقاعارف خيلي ناراحت مي‌شوند. حاج‌قاسم قبول نمي‌كند و رزمندگان از طرفي ناراحت بودند چرا حرم حضرت زينب(س) خلوت است و اگر شهرهاي شيعه‌نشين آزاد بودند الان حرم آن‌قدر خلوت نبود. شب مي‌خوابند و يكي از بچه‌ها با لب خندان مي‌گويد ما عمليات مي‌كنيم و پيروز مي‌شويم. گروهي با حاج‌قاسم صحبت مي‌كنند و مي‌گويند به ياري خدا اگر شما رخصت بدهيد ما عمليات مي‌كنيم و پيروز مي‌شويم. موفق نمي‌شوند رضايت بگيرند. جلسات متعدد با حاجي مي‌گذارند و در يكي از جلسات آقاعارف رجزخواني مي‌كند. از طرفي مردم اين دو شهر شيعه‌نشين خبردار شده بودند كه قرار است سربازان گمنام امام زمان شما را آزاد كنند و چشم‌انتظار بودند. در آخر با اصرار فراوان، حاج‌قاسم راضي مي‌شود. صبح عمليات انجام مي‌شود و دو شهر را آزاد مي‌كنند. همان شب آقاعارف به ما زنگ زد و از ما تشكر ‌كرد. خيلي از ما تشكر كرد كه اين موقعيت را به وجود آورديم تا او اين كار را بكند. قبل رفتن مي‌گفت مامان الان در شرايطي هستيم كه بهترين موقعيت گيرم آمده و اگر اجازه ندهي بروم بهترين فرصت را از من گرفته‌اي. من هميشه عارف را خوشحال و خندان مي‌ديدم ولي آن شب عارف از هميشه خوشحال‌تر بود. از شور و شعف مي‌خواست پرواز كند. در آن عمليات مجروح شد. تكفيري‌ها سينه عارف را هدف مي‌گيرند و خدا خواست آقاعارف را نگه دارد تا در آزادسازي بوكمال هم شركت كند و نابودي داعش را ببيند. قلبش را هدف مي‌گيرند و گلوله به باتري بيسيم كه يك تكه فولادي بود و آقاعارف در جيبش گذاشته بود مي‌خورد و كمانه مي‌كند. گلوله به سمت راست سينه‌اش مي‌خورد و به قلبش نمي‌خورد. در آن عمليات چند تا از دوستان نزديكش شهيد شدند. دوستاني كه با هم مي‌رفتند به فقرا سر مي‌زدند. علي‌حسين كاهكش، محمد اسكندري، رضا عادلي، احمد مجد و كيهاني آنجا شهيد شدند. وقتي برگشت براي شهدا خيلي ناراحت بود. احساس مي‌كرد از آنها جا مانده است. هر هفته به خانواده‌ها و مزارشان سر مي‌زد.

آخرين بار چگونه اعزام شدند؟
بار سوم هر كاري كرد او را نبردند. مي‌گفتند شما يك بار مجروح شدي و تك پسر هستي، پدرت ناراحتي قلبي دارد و دلايل زيادي براي نبردنش داشتند. روحيه و اشتياقش براي رفتن خيلي زياد بود. از ميان چندين تكاور از نظر آمادگي جسماني و سؤالات نفر اول بود و آمادگي بسيار بالايي داشت. آبادان، اهواز، دزفول، بهبهان و تهران عارف را نبردند. از محل تحصيلش در مازندران هم نتوانست برود و در نهايت با لشكر 16 قدس گيلان اعزام شد و بدون خبر من راهي شد.

چرا به شما خبر ندادند؟
من و عارف هر دو عاطفي و به‌هم وابسته بوديم و اين وابستگي از طرف من خيلي بيشتر بود. دانشگاهش را شمال انتخاب كرد و مي‌خواست اين فاصله عاطفي را كم كند. چند روز قبل از رفتنش پدرش براي چكاپ قلب به تهران رفت و آنجا دكتر مي‌گويد بايد سريع بستري و عمل شوي و در قلبت باتري بگذاريم. همسرم و دخترم با هم رفته بودند و چون بحث عمل پيش آمد به آقاعارف گفتم شما هم پيش‌شان برو. عارف هم همين كار را كرد و چند روز آنجا ماند. عمل انجام شد و باتري را كه گذاشتند همان روز به عارف زنگ مي‌زنند كه اعزامت آمده. پدرش مي‌گويد من حالم خوب است و اگر مي‌خواهي بروي من مانعت نمي‌شوم. خواهرش خيلي به عارف وابسته بود و آنجا با هم صحبت‌هايشان را مي‌كنند، گردش مي‌روند. خواهرش را بعد چند روز فرستاد و خودش پيش پدرش ماند. پدرش گفت حالم خوب است و نگران حال من نباش. عارف بدون اطلاع دادن به من مي‌رود و من مرتب تماس مي‌گرفتم و مي‌ديدم موبايلش خاموش است. به پدرش مي‌گفتم چرا موبايل عارف خاموش است كه پدرش مي‌گفت امتحان داشت و رفت. من خيلي تعجب كردم كه عارف چطور براي امتحان پدرش را در بيمارستان بگذارد و برود. پدرش هم با خيال راحت صحبت مي‌كرد. نمي‌دانستم چه خبر است. به همسرم مي‌گفتم چه امتحاني بود كه آن‌قدر مهم بود و شما را تنها گذاشت و رفت. گفت امتحانش خيلي مهم بود و ممكن است طول بكشد. پدرش به آبادان برگشت و من نمي‌دانستم از دست عارف ناراحت باشم يا نه. بعد از چند روز كه دوباره پرسيدم عارف كجاست، گفت كه دوره رفته است و تلفنش بايد خاموش باشد. يك روز صبح زود كه بلند شديم نماز بخوانيم فكرم خيلي مشغول شد. به پدر عارف گفتم از تو چيزي مي‌پرسم، تو را خدا راستش را بگو. گفتم عارف كجاست و با اصرار من گفت به سوريه رفته است. گفتم يا حضرت زينب(س) و شنيدن اين جواب برايم سخت بود. سكوت سهمگيني آن روزها جانم را گرفته بود. از روزي كه عارف را نديدم حس عجيبي داشتم. تمام اينها تمام شد و چند روز بعد براي مهماني به دزفول رفتيم. بعد از صرف شام گوشي‌ام را باز كردم و در فضاي مجازي خبر شهادت عارف را خواندم.

آن لحظه چه حالي به شما دست داد؟
هم باورم مي‌شد و هم باورم نمي‌شد. سرم سنگين شد. لطف خدا و حضرت زينب(س) از همان جا شامل حالم شد. همان لحظه كه خبر را ديدم چشمانم سياهي رفت و فقط حضرت زينب(س) را صدا مي‌زدم. همه مي‌گفتند براي عارف اتفاقي افتاده و من فقط بي‌بي را صدا مي‌زدم.

اگر مي‌دانستيد آقاعارف يك روز شهيد مي‌شود اجازه مي‌داديد به سوريه برود؟
اگر مي‌دانستم يك روز اين اتفاق براي دردانه‌ام مي‌افتد هيچ‌وقت مانعش نمي‌شدم ولي هرطور شده قبل از رفتن مي‌ديدمش. نبودن و نديدن عارف خيلي برايم سخت است. آن هم عارفي كه اين همه مهربان بود.

 آنچه باعث آرامش شماست و سختي نبودن و نديدن آقاعارف را برايتان كم مي‌كند و بهتان قوت قلب مي‌دهد چه چيزي است؟
چند مورد هست كه وقتي كنار هم مي‌گذارم به من قوت قلب مي‌دهد. آقاعارف شهيد شده و اين خيلي مهم است. وقتي كه ياد مصايب حضرت زينب(س) مي‌افتم و مي‌خواهم از خانم زهرا و خانم زينب(س) الگوپذيري داشته باشم تحمل اين درد و سختي خيلي برايم ارزش پيدا مي‌كند. ديگر اينكه وقتي مي‌بينم خيلي از جوان‌ها ادامه‌دهنده راه آقاعارف هستند و مي‌بينم كه به شهدا عشق و ارادت دارند خرسندم مي‌شوم. خيلي از نوجوانان و جواناني كه خيلي با شهادت آشنايي نداشتند به خاطر حبي كه به آقاعارف داشتند خيلي تحت تأثير قرار گرفتند و مؤثر بود. برايم ارزشمند است كه در مجالس و يادواره‌هاي شهدا با شوق و ذوق شركت مي‌كنند. ما چهلم آقاعارف را در دزفول گرفتيم و مردم محبت زيادي داشتند. مردم استقبال زيادي نشان دادند ولي متأسفانه مسئولان بسيار كم‌لطفي كردند. پسر دردانه و حاصل زندگي و تنها دارايي‌ام را براي كشورم فرستادم، ولي مسئولي را نديدم در مراسمش شركت كند و من آنجا خيلي ناراحت شدم. دانشجوياني از اروپا و امريكا به خانه‌مان آمدند و تبريك و تسليت گفتند و غم ما را سبك‌تر كردند ولي خيلي از مسئولان بي‌تفاوت از كنار اين موضوع گذشتند. آنها نه تنها بي‌تفاوت از كنار آقاعارف بلكه بي‌تفاوت از كنار جوانان‌مان رد مي‌شوند و قدرشان را نمي‌دانند.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده