خواب عروج شهید مریوانی
سه‌شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۴۷
او گفت خيلي نگران است چون ديشب خواب عجيبي ديده است و خواب او اين بود: كه قبرستان بالاي شهر مريوان و زمين آن به لرزه در آمده و قبرها متلاشي شده، و به‌ سوي شهر سرازير شده است...
نويد شاهد كردستان:


 شهيد: پرويز كريمي

نام پدر: قربانعلي

متولد: 1/7/1349

تاريخ شهادت: 19/12/63

محل شهادت: مريوان


* خواب عروج

هجدهم اسفندماه سال 1363 بود، من در كلاس اول دبيرستان درس مي‌خواندم، زمستان بسيار سرد و پر برفي بود، همه جا صحبت از بمباران احتمالي فردا توسط عراقي‌ها بود.

زيرا شهر ما در پنج كيلومتري مرز قرار داشت و به همين جهت هميشه در معرض حملات هوايي و زميني دشمن بعثي قرار مي‌گرفت. پدرم از اداره آمد و گفت فردا از شهر خارج مي‌شويم و به سروآباد مي‌‌رويم و به داخل كانتينر‌هاي اداره مي‌رويم و بعد در مورد رفتن صحبت شد و قرار شد كه پدربزرگ و مادربزرگمان را نيز با خودمان ببريم لذا من و پدرم شب هنگام براي متقاعد كردن پدربزرگ جهت خروج از شهر به منزل آنها رفتيم خانه دوست من پرويز، در مقابل خانه‌ پدر‌بزرگم بود حيفم آمد تا آنجا آمده‌ام و دوستم را نبينم لذا به در منزل آنها رفتم خودش در را باز كرد. او فرزند بزرگ خانواده بود و دو خواهر و يك برادر داشت، او گفت خيلي نگران است چون ديشب خواب عجيبي ديده است و خواب او اين بود: كه قبرستان بالاي شهر مريوان و زمين آن به لرزه در آمده و قبرها متلاشي شده، و به‌ سوي شهر سرازير شده است.


از او خواستم فردا همراه ما به خارج از شهر بيايد اما گفت پدرش در مسافرت است، و نمي‌تواند بيايد به هر حال از او خداحافظي كردم و احساس عجيبي داشتم. به اتفاق پدر به خانه خودمان برگشتيم و صبح فردا زود همه از خواب بيدار شدند و آماده حركت بودند در اين لحضه شوهر عمه‌ام آمد و از ما خواست كه به روستاي كاني‌سانان برويم.


اما پدر گفت: قرار است به سرو‌آباد برويم لذا شوهر عمه‌ام گفت پس پدربزرگ و مادربزرگ را با خود مي‌برم من هم به اصرار خودم همراه او رفتم وقتي به خانه پدربزرگ رسيديم صداي غرش هواپيما‌هاي عراقي شهر را به لرزه درآورد من و پدربزرگ به گوشه‌اي رفتيم شوهر عمه‌ام به داخل حياط رفت در اين لحظه صداي انفجار مهيبي همه‌‌جا را تكان داد و تمام شيشه‌هاي خانه شكست و گردوغبار زيادي بلند شد. صداي هواپيما و انفجار تا چند دقيقه‌اي ادامه داشت و صداي ناله و زاري از همه جا بلند شد بمباران تقريباً تمام شده بود من و پدربزرگ به داخل حياط رفتيم ديدم كه شوهر عمه‌ام افتاده و براثر اصابت چند تركش خون از سر و صورت او جاري است. پسر كوچكي كه از نانوايي برگشته بود شهيد شده بود

ناگهان صداي داد و فرياد مادر دوستم پرويز را شنيدم ضجه‌هاي دردناك او حتي دل سنگ را هم به درد مي‌آورد. متوجه شدم كه يك بمب در حياط خانه‌ي آنها افتاده و پرويز و دو تا از خواهرانش به شهادت رسيده‌اند. و بدن آنها بر اثر شدت انفجار متلاشي شده بود. گريه امانم نمي‌داد، در اين حال به فكر حرف‌هاي ديشب پرويز بودم.[1]




1- به نقل از صلاح‌الدين كريمي - دوست شهيد -


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده