خاطرات شنیدنی از «شهيد سهراب برنجچي» بمناسبت سالروز شهادتش

نویدشاهدگیلان: در سال 1360 از سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان آستارا اعزام شديم به شهرستان رامسر به مدت يك ماه آموزشي نظامي را در آن منطقه با شهيد سهراب برنجچي طي كرديم بعد از گذراندن آموزشي نظامي ما را اعزام كردند به تهران از تهران ما را با هواپيما به كرمانشاه فرستادند از كرمانشاه با ستون حركت كرديم با ماشين به شهرستان سقز از سقز به سنندج از سنندج به شهرستان بانه رفتيم در بانه سقز دخانيات يك هفته با هم بوديم.

بعد از يك هفته مقيم شديم من افتادم با سپاه بانه ايشان هم افتاد به گردان بهداري سپاه بانه چند مدتي در آنجا نگهباني مي داد چون نزديك هم بوديم يك روزي من رفتم پيش ايشان ديدم خيلي ناراحت است.
گفتم آقاي برنج  چي چرا ناراحت هستيد به من بشري مقدم امشب خواب مادرم را ديدم مادر شديداً مريض شده است به من گفت براي من مرخصي بگير امروز من انشا الله حتماً به مرخصي ميروم با توجه باينكه ايشان ناراحتي جسماني داشته است فرمانده گردان هم ايشان را كاملاً مي شناخت بنده رفتم پيش فرماندهي سپاه بانه صحبت كردم براي ايشان يك هفته مرخصي گرفتم و  فرماندهي گردان و سپاه بانه به شهيد برنج چي گفتن ديگر لازم نيست شما از مرخصي برگرديد ما تسويه حساب شما را از دوستان خودتان مي فرستيم در آن زمان فقط روزهاي چهارشنبه و دوشنبه با ستون به مرخصي مي آمدن و رأس ساعت 2 بعد از ظهر بود كه از منطقه ديواندره و بيجار بي سيم زدن گفتن يك نفر از برادران بيسجي بنام سهراب برنج چي شهيد شده است تا همين كه مادر جنازه شهيد را ديده بود فوت كرده بود من و دوستان ايشان كه در بانه بوديم خبر شهادت ايشان را شنيديم خيلي ناراحت شديم همانطوري كه من شنيدم شهيد را كه از منطقه به منزل آن آورده بودند مادر شهيد گفته بود چند روزي پيش عزراييل عليه سلام آمد جان من را بگيرد من از ايشان تقاضا كردم چند روزي به من مهلت بدهيد تا پسرم از منطقه بيايد من او را  ببينم بلي همانطور هم شده است خداوند انشاء ا... به همه ما توفيقي عنايت فرمائيد تا بتوانيم راه آن شهيدان كه اسلام و قرآن است ادامه دهيم.