در سالروز شهادت شهید « مسعود احمدی نسب» منتشر می شود:
عمليات والفجر هشت شروع شده بود و من به علت خوابي كه چند سال پيش ديده بودم و از قبل منتظر خبر شهادت مسعود بودم. با نگراني زياد مرتب براي پيروزي رزمندگان اسلام دعا مي‌كردم...
چند پرده از خاطرات و رویاهایی مادرانه

نویدشاهد البرز:

شهید «مسعود احمدی نسب» در سال 1341، در شهر تبریز دیده به جهان گشود. پس از دوران طفولیت در اصفهان کلاس اول و کلاسهای دوم و سوم را در مهر آّباد تهران در مدرسه نظام گذرانده و دوباره سالهای چهارم و پنجم دبستان را در اصفهان و دوره راهنمایی و متوسطه را در کازرون تحصیل کرده و در تمام طول تحصیل با نمرات بسیار عالی قبول می شد.

در تاریخ سی ام شهریور 1359، با شروع جنگ تحمیلی وی پس از اخذ دیپلم بلافاصله به خدمت سربازی اعزام گردیده است و چون پدر وی نظامی بوده است مراحل دروس وی به آن شهرستان انجام شده و با اینکه در لشکر 77 پیاده مشهد بود. پس از اتمام خدمت سربازی و احتیاط به بسیج کرج مراجعه و بعد از چندی استخدام لشکر بیست و هفتم محمد رسول الله (ص) در می آید و جزو کادر سپاه در مناطق مختلف عملیاتی جنوب اعزام گردید و پس از آزاد سازی بندر استراژیک فاو و بعد از به جا آوردن نماز ظهر و عصر در آن منطقه روز بیست و هشتم بهمن ماه 1364، در اثر ترکش خمپاره دشمن به درجه شهادت نائل شده است. تربت پاک شهید در « امامزاده عقیل جاده ساوه» مظهری از صبر و شکیبایی می باشد.

چند پرده از خاطرات و رویاهایی مادرانه

خاطرات و رویاهای طلایی از شهید « مسعود احمدی نسب»:

گرفتن حاجت از سفره ابوالفضل

در سال 60، در شهرضاي اصفهان بوديم كه مسعود براي طي دوره سربازي عازم بندرعباس شد و پس از دوره آموزشي به نيروي هوائي تهران منتقل شد و از تهران برايم توسط اقوام پيغام داد كه يك سفره «حضرت ابوالفضل» نذر كرده‌ام به نيت من سفره را بينداز، حاجتي دارم كه ان شاء ا... برآورده شود كه من سفره را انداختم و بعداً فهميدم حاجتش رفتن به جبهه بوده برای همین سفره را نذر کرده بود.

با تلاش زيادي او به لشكر 77 خراسان مأمور گرديد و از آنجا به خط مقدم جبهه رفت و تا پايان سربازي در منطقه جنگي ماند فقط چند بار به مدت كوتاهي به مرخصي آمد و هر وقت نمي‌خواست از منطقه به منزل بيايد اول به مشهد مقدس يا به قم به خدمت حضرت معصومه مشرف مي‌شد و بعداً به منزل مي‌آمد.

من در سوم فروردين سال 62، در خواب ديدم كه پدرم به من گفت: مسعود شهيد شده در حالي كه آن زمان پدرم در قيد حيات نبود. چند روز بعد از خواب من مسعود را از منطقة جنگي در حالي كه شانزده تركش به بدنش اصابت كرده بود آوردند. پس از مدت كوتاهي و بهبودي نسبي به منطقه رفت و تا پايان خدمت سربازي در منطقة جنگي ماند.

من چه كنم مادرم ؟ از تو شهيدتر منم

ديدة من جاي توست دل زتو كي بركنم؟


شهادت برازنده و آرزوي او بود

عمليات والفجر هشت شروع شده بود و من به علت خوابي كه چند سال پيش ديده بودم و از قبل منتظر خبر شهادت مسعود بودم. با نگراني زياد مرتب براي پيروزي رزمندگان اسلام دعا مي‌كردم. در همان روزها سعيد فرزند ديگرم كه در منطقة عملياتي غرب بود به منطقه فاو مي‌رود كه برادرش را ببيند اما به علت درگيري شديد موفق نمي‌شود و به منزل آمد. من از حال مسعود پرسيدم. او گفت كه مامان مسعود اينها به خط زده‌اند و الآن در حال استراحت مي‌باشند. مطمئن باش كه مسعود سالم است. من گفتم: ولي دل من چيز ديگري مي‌گويد. گفت: دلت چي مي‌گويد؟ گفتم: دل من مي‌گويد كه مسعود شهيد شده است. سعيد گفت: اگر شهيد شده خوشا به سعادت او. اي كاش! من به جاي او شهيد مي‌شدم. شهادت برازنده و آرزوي او بود. سعيد به منطقه برگشت و فرداي همان روز خبر شهادت مسعود را براي ما آورد.

روزه گرفتن پنهانی

هر بار كه مسعود براي مرخصي به منزل مي‌آمد روزه مي‌گرفت و پدرش هم مي‌گفت: هر وقت در منطقه به ديدن مسعود مي‌روم يا او پيش ما مي‌آيد در آن هواي گرم روزه مي‌گيرد. يك بار كه او به مرخصي آمده بود و روزه بود دائي هاي مسعود به منزل ما آمدند. من كه از آنها پذيرائي مي‌كردم، آنها به مسعود مي‌گفتند كه چرا چيزي نمي‌خوري؟ او فوري مي‌گفت: من قبلاً خورده‌ام. وقت نهار شد. من سفره انداختم كه نهار بخوريم. مسعود چون روزه بود رفت براي نماز و به فريضه هاي ديگر مشغول شد. برادرم گفت: خواهر! چرا مسعود غذا نمي‌خورد؟ من آهسته گفتم: او روزه است كه مسعود متوجه شد. به من گفت: مامان جان مگر من روزه گرفته‌ام كه ديگران بدانند...

من يادم هست مسعود دوازده ساله بود. در سال 52 ما در زمستان به تهران به منزل پدربزرگ مسعود آمده بوديم .حوض خانه يخ بسته بود. صبح براي نماز مسعود از همان آب يخ بسته وضو گرفت و نماز خواند كه پدر بزرگش خيلي خوشحال شد و خدا را شكر كرد كه چنين نوه‌اي دارد.

نحوه جانبازی شهید

او بعد از اخذ ديپلم به خدمت سربازي رفت و تا پايان سربازي در منطقة جنگي بود و يك بار پس از اين كه مورد تركش خمپاره قرار گرفت و آن به اين شرح بود كه مي‌گفت: من و دوستم پشت خاكريز بوديم كه ناگهان تركش خمپاره كنار ما به زمين خورد و دوستش از ناحيه گلو مورد اصابت قرار مي‌گيرد ومسعود فرياد مي‌زند. آمبولانس! كه ناگهان مي‌بيند پاهايش مي‌لرزد.به خود نگاه مي‌کند. مي‌بيند از شكم به پائين خون سرازير است. مي‌گويد كه ديگر نفهميدم. دوست مسعود به درجة رفيع شهادت نائل مي‌شود و مسعود را به بيمارستان آبادان و از آنجا به اصفهان منتقل مي‌كنند. چون ايام نوروز بود و ما در تهران به سر مي‌برديم او را به تهران آوردند و پس از مدتي مداوا شدن و با عصا راه رفتن، چوبدستي ها را تحويل داد و مجدداً به منطقه رفت.

رویای صادقه مادر

مسعود برادر كوچكي داشت كه چهار سال پس از شهادت او در يك شب كه دلش درد گرفت، فوت كرد و من خيلي گريه و زاري مي‌كردم و غصه مي‌خوردم.

روز عيد غدير يكي از همسايگان ما به نام خانم حق بيان – مادر شهيد حق بيان – براي ديدن من كه سادات هستم آمد و گفت: ديشب خوابي ديده‌ام كه آمده‌ام برايت تعريف كنم (خانم حق بيان در تشييع جنازه شهيد مسعود حضور داشت.) او گفت: در خواب داشتم از جلو درب خانة شما مي‌گذشتم كه ديدم جواني قد بلند با كت و شلوار سرمه‌اي مثل دامادها ايستاده به من سلام كرد. من جوابش را دادم. ولي گفتم: شما را نمي شناسم. او گفت: من پسر حاج آقا احمدي‌نسب هستم. مگر شما در تشييع پیکر من كنار مادرم نبودي؟ گفتم: بله بودم. گفت: بفرمائيد. من گفتم: شما چرا داخل نمي‌آئيد؟ او گفت: من با مادرم قهر هستم. از قول من به مادرم بگوئيد: چرا وقتي خدا حميد را به شما داد اينقدر خوشحال شديد؟ حالا كه پس گرفته، ناراحت هستيد. او خودش داده خودش هم گرفته است. بگذار ما زندگي‌مان را بكنيم.

قبولی در کنکور پزشکی

مسعود در عين حال كه در منطقة جنگي فعاليت داشت، به درسش ادامه مي‌داد. او پس از اخذ ديپلم به جبهه رفت و چند بار مورد اصابت تركش قرار گرفته بود. در كنكور پزشكي سهمية جانبازي شركت كرده و نفر دوازدهم شده بود و كارتش را درمنزل گذاشته بود. پس از مدت كوتاهي به شهادت رسيد. من مرتب به پدرش مي‌گفتم: كارت كنكور مسعود كجاست؟ يك شب او را در خواب ديدم. همانطور كه هميشه به منزل مي‌آمد، آمده چفیه به گردن دارد. وقتي خداحافظي كرد او مي‌رفت و من هم دنبال او نگاه مي‌كردم به طوري كه قد او آنقدر در خواب بلند بود كه از ديوار حياط او را مي‌ديدم. ناگهان رو كرد به من و ساعتش را نگاه كرد و گفت: مامان كارت كنكور من در دفتر سياه رنگي در بالاي كمد است و فردا ساعت هشت شب هم در فلكة چهارم مراسمي است كه شما حتماً شركت كنيد. آنجا اسم مرا هم مي‌گويند.

من صبح كه شد به پدرش گفتم: مسعود در خواب به من گفت كه كارت كنكور بالاي كمد در دفتر سياه رنگ است كه پدرش صندلي گذاشت. دفتر سياه آنجا و كارت داخل دفترچه مشکی بود و ما طبق گفتة او در مراسمي كه تذكر داده بود در منزل آن شهيد شركت كرديم.

راوی: سيده فرخنده عمراني- مادر شهيد

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده