يکشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۰۵:۳۰
بعد از ظهر نیروهای دیده بانی از گردان توپخانه و ادوات و بلدچی های اطلاعات عملیات با تخریب چی ها به گردان معرفی شدند و غوغایی از نیرو شد. بچه را به لباس مخصوص غواصی مجهز کردند و با پخش جیره جنگی و مهمات و گرفتن آخرین آمار، آماده نماز مغرب و عشاء شدیم.

فصل پائیز فرا رسید و من به اتفاق دیگر دوستانم راهی جبهه شدم و در گردان 155 حضرت علی اصغر (ع) از لشگر انصارالحسین سازماندهی و به عنوان نیروی امدادگر مشغول آموزش و آمادگی قبل از عملیات شدم. اردوگاه شهید مدنی دزفول آنقدر از نیرو پر شده بود که آدم خیال می کرد در شهر دارد زندگی می کند. چادر های گردان ما بصورت یک مستطیل بزرگ دورتادور یک محوطه را احاطه کرده بودند و در وسط این مستطیل یک چادر بزرگ اجتماعی بعنوان نمازخانه گردان، کنار چادر فرماندهی قرار داشت چند روزی بود که یک جوان با لباس خاکی شیک و پوتین های واکس زده با موتر تریل در اطراف چادر فرماندهی پرسه می زد و بعد از خواندن نماز ظهر و عصر می رفت.

رفته رفته حضور این جوان رعنا بیشتر شد و می دیدم که داخل محوطه گردان با فرماندهان قدم می زنند و مشغول صحبت هستند. من بسیجی بودم و آنها پاسدار. فقط داشتم از دیدن این جوان تازه وارد، لذت می بردم و دوست داشتم ای کاش با او آشنا بودم و همچنین با موتورش گشتی در داخل اردوگاه می زدم. پس از اینکه صحبتش تمام می شد به یکی دیگر از چادرها می رفت و با یک بسیجی که شباهتی به خودش داشت دیده بوسی می کرد بعد از دقایقی موتورش را سوار می شد و از دیدگان ما غایب می شد.

گرچه در اکثر اوقات در وقت نماز می ماند و در نماز جماعت گردان و دعا می دیدم که شرکت می کند و یک گوشه چادر می نشست و مثل باران اشک می ریزد .

تا اینکه بعد از چند روز فرمانده گردان ما، حاج ستار ابراهیمی در مراسم صبحگاه اعلام کرد که یک گروهان ویژه به گردان ما اضافه شده و مسئول گروهان ویژه را معاون خودش بنام علیرضا دهقان معرفی کرد و در حین معرفی مسئول دسته ها به یکباره گفت : ضمن خیر مقدم به برادر پاسدار هادی نظری که از واحد پرسنلی لشگر و قسمت ارزیابی به جمع ما ملحق شده، او را بعنوان مسئول دسته یک، گروهان ویژه معرفی کرد.

برق چشمانم را گرفت. خدایا خوابم یا بیدار. چند روزی گذشت و من هم رفتم و شدم نیروی امدادگر دسته هادی نظری ولی دوباره آن موتور تریل با یک رزمنده ای دیگر که لباس خاکی کره ای داشت چند روزی داشت داخل گردان موقع نماز مغرب و عشاء می آمد و در مراسم نماز و سخنرانی معاون گردان ما که علیرضا دهقان بود شرکت می کرد.

دهقان یک خطیب توانا بود که موقع سخنرانیش همه به گوش بودند حتی آنها که داخل چادرها صدای بلند گوی گردان را می شنیدند سکوت می کردند. یکبار دیدم که این موتور سوار با بدرقه هادی و ابراهیم می رود. خدا این سه نفر چقدر شبیه هم هستند. بعد از چند روز از بچه های روستای دره مرادبیگ که در گردان بودند شنیدم که اینها هر سه برادر هستند. محسن ،هادی و ابراهیم. محسن معاون واحد پرسنلی لشگر بود.

با تشکیل گروهان ویژه، ما را از اردوگاه شهید مدنی جدا کردند و جهت آموزش آبی و خاکی و غواصی عازم سد گتوند کردند. شب و روز در کنار هادی نظری آنچه دوست داشتم را تجربه کردم تا جایی که دیگر مثل یک برادر بزرگ به ما می رسید و با آن چهره بشاش و خندانش همه مجذوب او شده بودیم و چه شب های بلندی که تا نیمه شب بیدار بودیم و او برایمان داخل چادر از روستایشان با زبان خوش روستایی تعریف می کرد و از دره مرادبیک همدان می گفت که در گردان ما پر از بسیجی های آنجا بود و از مبارزات مردمی قبل از انقلاب و از آب و هوای بهاری روستا و خلاصه از نان روستا تا میوه های رنگارنگ گیلاس وآلبالو.

وقتی چند ساعتی به خواب می رفتیم نزدیک صبح که بیدار می شدم چادر خلوت شده بود همه رفته بودند چادر نمازخانه. زمانی که وارد چادر می شدم مثل نماز جماعت همه مشغول راز و نیاز و دعا و ندبه و گریه بودند. در این حال، حال و هوای هادی بارانی تر بود.

اوائل دی ماه رفتیم آبادان و از آنجا به خرمشهر رفتیم و داخل خانه های نیمه مخروبه سکنی گزیدیم. شب قبل از عملیات بچه ها داخل دو تا قابلمه بزرگ حنا خیس کردند و شب حنابندان راه انداختن. در این شب و روزها غوغایی بود. از نوشتن وصیت نامه تا صیغه برادری خواندن و قول شفاعت گرفتن و عکس یادگاری.

صبح یک روز دیدم آن جوانی که از هادی و ابراهیم بزرگتر بود ترک موتور تریل وارد محوطه گردان شد و هادی رفت به استقبالش و ابراهیم را صدا زدند. بعد از گفتگو با بچه های دره مرابیک و خداحافظی، سه نفری رفتند یک گوشه ای باهم خلوت کردند. دقایقی گذشت. من فقط از دور می دیدم که دادش بزرگتر، محسن حرف می زند و هادی و ابراهیم هم سرشان پایین است و از چشمانشان اشک می بارد .

روضه که نمی خواند شاید غزل خداحافظی با گرفتن شفاعت بود و یا سفارش برادر کوچکتر به هادی بود و... ولی لحظه ای بعد من هم که تماشا گر این صحنه بودم، متوجه دور و اطرافم نبودم اشکم جاری شده بود. محسن بلند شد و این دو برادر را بغل گرفت و غرق بوسه کرد. می خندید با چشم گریان و دل هر بیننده را کباب می کرد. هادی که محبوب دل بچه ها بود و همیشه از سر و رویش شادی می ریخت نتوانست جلوی اشک چشمش را بگیرد.

من یک آن ذهنم به خداحافظی شب عاشورا و روز عاشورا در سر زمین کربلا رفت. کربلایی که حالا تا ساعات دیگر به عشق آن می خواهیم به خط دشمن بزنیم. از دور یک ذره ای از آن عشق و عاشقی را که برادر از برادر جلو می زد به نبرد با یزیدیان و کفار، در ذهنم تداعی کردم و در آن حال و هوا که انگار یک روضه خوان برایم روضه حضرت علی اصغر(ع) را بخواند به یاد آن شش ماهه اباعبدالله(ع) اشک هایم جاری شد.

گر چه من سیدم و خیلی علاقمند به روضه مادرمان حضرت زهرا، ولی آن روز روضه ما علی اصغری شده بود و نمی دانم کی و چگونه این دیدار، سه برادر به اتمام رسید ومحسن سوار ترک موتور شد و با بدرقه بچه های گردان و همشهری هایش که دیگر توان عقب نگاه کردن و دیدن، هادی و ابراهیم را نداشت دور شد و ما به داخل گردان برگشتیم .

بعد از ظهر نیروهای دیده بانی از گردان توپخانه و ادوات و بلدچی های اطلاعات عملیات با تخریب چی ها به گردان معرفی شدند و غوغایی از نیرو شد. بچه را به لباس مخصوص غواصی مجهز کردند و با پخش جیره جنگی و مهمات و گرفتن آخرین آمار، آماده نماز مغرب و عشاء شدیم.

نماز را به امامت آیت ا...موسوی همدانی امام جمعه همدان که خودش را به مقر گردان رسانده بود اقامه کردیم و بعد از نماز حاج آقا سخنرانی کرد و با دعا چشمان بچه ها بارانی شد. از همه بیشتر ذهنم به هادی فرمانده دسته مان بود که همیشه عقب تر از او می نشستم و نگاهش می کردم. با فرمان آقای پرسیان در محوطه ساختمان به خط شدیم و پس از توضیحات لازم از ما خواستند که با سکوت مطلق حرکت کنیم.

با ستون یک حرکت آغاز شد. چهره بچه ها از عشق و ایثار و شهادت موج می زد. تا به کانالی در نزدیکی اروند رسیدیم. با گل داخل کانال همه بچه ها سر و صورت خود را گل مالی کردند که اگر دشمن منور زد برق صورت و لباس بچه های خودی هدفی برای شناسایی نشود، گرچه برق و نورانیت چهر بچه ها را با هیچ چیز نمی شد پنهان کرد .

از کنار اروند و سنگرهای لب اروند وارد یک آب راه شدیم که علی آقا چیت سازیان فرمانده اطلاعات عملیات لشگر لب آب راه ایستاده بود و با عطر، بچه ها را بدرقه می کرد.

در آن لحظات که همه در معرض شهادت و خطر بودند، علی آقا درخواست شفاعت از بچه ها می کرد. با بسم الله الرحمن الرحیم گفتن وارد آب سرد اروند شدیم. غواص های اطلاعات و عملیات و تخریب سرستون ما با فرماندهان بودند وب ا گرفتن طنابی که گره خورده بود دستمان را گرفتیم که جریان آب از ستون در حال حرکت خارجمان نکند و شروع به فین زدن کردیم.

سرهایمان بیرون آب بود. در این حالت شب، آب اروند بالا آمده بود و در یک سکوت مطلق و مرموزی که هر لحظه ای چند تیر از طرف دشمن بدون هدف شلیک می شد ادامه دادیم تا رسیدیم وسط اروند. ناگهان صدای غرش هواپیماهایی که فقط در روز دیده بودم بالای اروند ظاهر شدند. سکوت شب اروند را شکستند و شروع کردن به ریختن منور و دقایقی بعد اروند مثل روز روشن مهتابی شد و تیربارهای دشمن هم شروع به درو کردن بچه ها در روی آب شدند.

صدای ناله و فریاد بچه به گوش می رسید و لحظه ای بعد در آب اروند خاموش می شدن. لحظه به لحظه جلوتر رفتیم و آب هم در حال پایین آمدن بود .

دشمن هم با تمام توان داشت آتش می ریخت. هر طوری بود خودمان را به نزدیکی ساحل دشمن رساندیم . سخت ترین مکان عملیات یعنی نوک ام الرصاص بودیم که با به هم خوردن و تلاقی آب سه رودخانه بزرگ و وحشی، آب بچه ها را می چرخاند و ستون درحال حرکت از هم می پاشید. فرمانده گروهان ما علیرضا دهقان و معاون وی آقای پرسیان خیلی زود با تیر مسقیم دشمن شهید شدند و ماند فرمانده دسته، هادی نظری. نیروهای عراقی را می دیدیم که از این سنگر به آن سنگر درحال موقعیت زدن بچه ها، جابجا می شدند و با گلوله های توپ ضد هوایی 23 دولول و چهارلول غواص ها را می زدند.

به علت حجم آتش و خوردن ترکش های ریز و موج انفجار، آنها که زنده بودن کپ کرده بودند و از طرفی هم بلدچی های اطلاعات چون با بچه های تخریب نوک ستون بودند زودتر از همه شهید شده بودند و ما نه راه کار را می شناختیم و نه می دانستیم که سیم خاردارها و تله های انفجاری را خنثی کنیم. همه چیز بهم خورده بود. هرکس با توان خودش براساس آنچه از قبل در چنته خود آموخته بود با آن در حال حرکت به سوی ساحل دشمن بود. آنقدر روی اروند از آتش و دود قایق ها بهم ریخته بود که به عقب که نگاه می کردیم دود تمام اروند را گرفته بود.

در این لحظات سخت و نفس گیر که بدن بچه با هوای سرد هم مشکل ساز شده بود با فریاد هادی نظری فرمانده دسته ام به خود آمدم که بچه را به جان امام قسم می داد که من می روم و می خوابم روی سیم خاردارها که اطراف آن با تله انفجاری و خورشیدی نوک تیز عین سرنیزه در داخل آب فرو رفته بودند که از رویش رد شویم.

یک آن هادی خوابید روی سیم های خاردار،در حالی که بدنش از ترکش، انفجار و گلوله دشمن در امان نبود. او کسی بود که در سخت ترین شکل ممکن کار بزرگی کرد و بچه می دانستند که قسم به جان امام آخرین مرحله هست که می خوردیم و طولی نکشید که یکی یکی با دلی پر خون پا گذاشتیم روی بدن هادی و از موانع رد شدیم.

اگر چه رد می شدیم ولی حتی آن موقع مثل پرنده پرواز می کردیم که به هادی آسیب نرسد و هادی پلی شد برای عبور دسته اش.

ساعت نه و نیم صبح بود که با کمبود نیرو و مهمات مواجه بودیم می دیدم که بدن هادی را دشمن از پشت خاکریز دارد درو می کند. دشمن هم فکر می کرد که زنده است .

او لیاقت خلعت شهادت را داشت چون پایش نلغزید و با حالتی که آرامش و صفا داشت به معبودش رسید . موج آب بدن هادی را تکان می داده و دشمن هم بدن بی جان او را هر چند یکبار با تیر می زد و صدای خنده شان به گوش می رسید و لحظاتی بعد با بالا آمدن آب و اینکه مد کامل شد بدن هادی هم در کنار ابراهیم و دیگر بچه های که وسط آب بودند برای همیشه از دیده ما پنهان شدند.

با نزدیک شدن روز به نیمه، لباس اسارت را بر تنم کردند و با سیلی و لگد فرماندهان عالی رتبه عراقی سالها میهمان آنها بعنوان مفقود بودم. گرچه هر موقع شکست می خوردند از جبهه های جنگ ما را بیشتر شکنجه می کردند ولی از ایثارگری بچه ها که دیده بودند دلشان خون بود و به عربی به ما می گفتند شما در موقع عملیات «جسر الشط یا جسر والنهر» نیروهای خودتان می شوید.

کار هادی و امثال هادی آنقدر آنها را سوزانده بود که در موقع اسارت هم از یادشان نمی رفت. بعد از آزادی از اسارت تازه فهمیدم که جزء شهدا بوده ام و برایم هم قبری در باغ بهشت همدان تدارک دیده بودند .

رفتم باغ بهشت همدان و یک دل سیر روی قبر خالی خودم گریه کردم و سپس سری به مزار دیگر دوستانم زدم و یکراست رفتم سر مزار بی جسد هادی نشستم و دقایقی درد دل کردم، باخبر شدم که بعد از عملیات کربلای 4، محسن برادر بزرگتر هادی و ابراهیم بدون پیکر برادرانش به روستای دره مرادبیگ رفته و برای آنها مراسم ختم گرفته.

سالها گذشت و یک روز خبر دادند پیکر که نه، یک مشت استخوان برای هر شهیدی آورده اند و رفتم معراج شهدای سپاه و روی تابوت ها را که خواندم اسم دوتای آنها بنام هادی و ابراهیم نظری بود. زانو زدم و سرم را گذاشتم روی تابوتی که با پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی مزین شده بود. تا جان در بدنم بود اشک ریختم و خصوصی با آنها درد دل کردم که من را هم ببرند.

وقتی بلند شدم محسن دادش بزرگتر را دیدم که مثل ابر بهاری آرام اشک هایش جاری است و او را بغل کردم و به جای هادی بر پیشانی و صورتش بوسه زدم.

راوی: سید جعفر دعوتی

نگارنده: جمشید طالبی

با ویرایش مجدد نوید شاهد همدان
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده