آزاده سرافراز جمشید طالبی:
يکشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۶ ساعت ۰۵:۳۰
عماد به "هادی فخرایی" اشاره کرد که بقول خودشان "حرس خمینی" بود . هنوز هادی کامل بر سر جایش نایستاده بود که زیر ضربات مشت و لگد آن دو جانی کثیف نقش زمین شد . در همان حال آن دو جانی با لهجه غلیظ عربی مدام تکرار می کردند : الان کوجا ؟ الان کوجا؟

خاطرات تلخ اسارت هیچگاه از ذهن آزادگان سرافراز ما پاک نمی شود . اما آن دوران با همه سختی هایی که داشت ، فرصتی بود که خیلی از مظلومیتهای شیعه علی (ع) دوباره در صفحه تاریخ ثبت شود. روایت مظلومانه صبر و استقامت همرزم آزاده ام "حسن اسدی" در مخوفترین اردوگاه های عراق، یکی از آن سندهای ماندگار حماسه کربلای ایران است .

تازه به سن 16 سالگی رسیده بودم که بخاطر دفاع از خاک وطن و ارزشهای انقلاب اسلامی با کاروان بسیجیان شهرستان بهار به طرف جبهه های غرب عازم شدیم. همه هم سن بودیم و تازه پشت لبمان سبز شده بود. اما امامشناسی را در مکتب حسین (ع) خوب آموخته بودیم. ما نسبت به ناموس وطن چنان غیرتی داشتیم که لبیک گویان به نوای هل من ناصر ینصرنی پیر خمین لباس رزم پوشیدیم و راهی جبهه ها شدیم.

دشمن با انبوهی از تانکها از طرف مهران در حال پیشروی بود . بعد از چند روز طبق دستور صادره برای متوقف کردن دشمن به طرف خط مقدم راه افتادیم .

بچه ها در مقابل توپ و تانک آنها جانانه مقاومت کردند. اما حدیث جانفشانی گلهای نشکفته در مقابل گلوله های آتشین توپ و تانک چیست به جز پر پر شدن ؟

دیری نپایید که همرزمانم یکی یکی به تیر خصم دون در خون پاکشان غلتیدند و در همان هنگام به یکباره لوله تانکی را مقابل خود دیدم که به طرف سنگر ما نشانه رفته بود. به خیال اینکه می توانم با گلوله های کلاش آن را متلاشی کنم، شروع به تیراندازی به طرف آن غول آهنینی کردم. اما تانک لحظه به لحظه به من نزدیکتر شد و عاقبت در میان حلقه محاصره نیروهای عراقی به اسارت دشمن درآمدم.

روزهای سخت اسارت توام با شکنجه بود و گرسنگی و تشنگی و تحمل سرما و گرما. صبوری کردن در چنین شرایطی برای مردان جا افتاده سخت بود چه برسد به رزمنده های کم سن و سالی همچون من !

اولین آموزه اسارت برای هر اسیری درد سیلی ای بود که عین آن را یک دشمن پلید به صورت مادرمان حضرت زهرا (س) زد. بچه ها تاب مقاومت در برابر ضربات سیلی را نداشتند و با ناله های یا زهرا (س) مدد ، مثل برگ گلی به روی زمین می افتادند. چه چشمها و گوشهایی که از آن ضربات وحشیانه صدمه دید و چه لبها و دندانیهایی خونین شد!

اما فرزندان امام با خود عهد کرده بودند هر طور شده با صبر خود دشمن را به زانو درآورند . پس آن چنان صبری از خود نشان می دادند که از قافله سالار کاروان اسرای کربلا، یعنی حضرت زینب (س) آموخته بودند .

مرا به اردوگاه الرمادی بردند که نامش تن هر اسیری را به لرزه درمی آورد. در این اردوگاه هشت بازداشتگاه وجود داشت که چهار تا چهار تا در دو طبقه روی هم قرار داشتند. هر قسمت زیر نظر یک مامور غول پیکر بعثی بود . در چهره آنها کینه و خشم موج می زد. به همین دلیل اسرا از نگاه کردن به چهره کریه آنها پرهیز می کردند. اردوگاه پشتی توسط یک جلاد قسی القلبی به نام "لیث" اداره می شد که زبان از ذکر شکنجه های وحشیانه او قاصر است.

اسم مسئول بازداشتگاه ما هم "عماد" بود . این دو بعثی گاهی همدیگر را به مهمانی دعوت می کردند و یکی از تفریحاتشان هم این بود که بچه ها را شکنجه کنند .

یک روز عماد دوستش لیث را به بازداشتگاه ما دعوت کرد . او ما را به صف کرد و دو تایی در جلوی ما ایستادند . بچه ها مظلومانه سرشان را پایین انداخته بودند . نفس هایمان در سینه حبس شده بود . آنها با خنده مشغول انتخاب اولین گزینه شدند. من نسبت به بقیه اسرا اندام ورزیده تری داشتم . شک نداشتم اگر اولین گزینه آنها نباشم ، به طور حتم دومی خواهم بود . در عین حال خدا خدا می کردم اولی باشم . بدترین شکنجه برای ما این بود که جلوی چشم ما دوستانمان را شکنجه کنند. من طاقت دیدن سیلی خوردن آنها را نداشتم .

عماد به "هادی فخرایی" اشاره کرد که بقول خودشان "حرس خمینی" بود . هنوز هادی کامل بر سر جایش نایستاده بود که زیر ضربات مشت و لگد آن دو جانی کثیف نقش زمین شد . در همان حال آن دو جانی با لهجه غلیظ عربی مدام تکرار می کردند : الان کوجا ؟ الان کوجا؟

منظور آن دو وحشی این بود الان که کتک خوردی احساس می کنی کجا هستی؟ اگر اسیر توجیه نبود و درست جواب می داد، با ضربات شدیدتری به جان او می افتادند و آنقدر می زدند تا گیج شود. هادی آش و لاش به کناری افتاد . در همین حین عماد خبیث گفت : ون حسن خیرالله اسدی؟ از جا بلند شدم و با اقتدار گفتم : نعم سیدی .

لیث با آن چهره وحشتناک مقابل من ایستاده بود . عماد با حرکات چشم به دوستش حالی کرد که من پیشکش او هستم . لیث با خنده های عصبی شروع به زدن سیلی های پی در پی تو صورت من کرد . تمام حواسم این بود که او ضرباتش را به کدام قسمت بدنم وارد می کند . گاهی با لگد می زد و گاهی با دست سنگینش و من در حالی که نام حضرت زهرا (س) را به کمک می طلبیدم ، در این فکر بودم الان کور می شوم یا کر ؟

مواظب بودم لگدهایش را به ستون فقراتم وارد نکند که اگر در این دیار غربت برای همیشه فلج می شدم مصیبت بود. در آخرین بار بالا رفتن دستش را دیدم اما دیگر پایین آمدن آن را متوجه نشدم . چون یا زهرا گویان خونین و زخمی نقش زمین شدم .

حالا سالهاست که از آن روزهای سخت می گذرد و من امروز در کسوت راویان دفاع مقدس در خدمت کاروان راهیان نور هستم. هر سال ایام فاطمیه که می رسد حس و حالم به شدت تغییر می کند. دلم به سوی بقیع و کوچه های آن پر می کشد؛ به کوچه هایی که یاس نبوی یعنی حضرت زهرا (س) بخاطر دفاع از حریم ولایت سیلی خورد. به یاد مظلومیت آن بانوی بی پناه در کوچه های مدینه و غربت اسرای شهید در اردوگاه های مخوف عراق، زیر لب نامشان را زمزمه می کنم و اشک می ریزم.

با این حال خدا را شاکرم به عنوان یک شیعه ، ذره ای از درد و رنج آن ظلم هایی که بر سر خاندان ولایت آمد در دوران اسارت به چشم دیدم . ضربه های سیلی دشمن بعثی باعث آسیب دیدن پرده گوشم شد ولی در واقع آن سیلی ها گوش جان و دلم را باز کرد تا قدرت شنیدن صدای هل من ناصر ینصرنی امام حسین (ع) را برای همیشه دوران داشته باشم و تا زمانی که زنده ام خدمتگزار اسلام باقی بمانم. ما مزد خود را از دوران دفاع مقدس گرفتیم و آن نعمت ولایت است . از خدا می خواهم قدردان این نعمت باشیم .
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده