آزاده سرافراز محمد رضا غلامی:
سه‌شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۶ ساعت ۰۵:۳۰
آسمان داشت روشن می شد که انبوه لوله های تانک ها نمایان شده بود و من با چشم می دیدم که دور و برم پر از دشمن است که می خواهند تسلیم شوم، همه نوع فکری به سرم زد و چون نارنجک دستی داشتم به خیال خودم می توانم از آنها تلفات بگیرم ولی نیروهای دشمن از من زرنگ تر بودند و جلوتر نمی آمدند. تا اینکه دیگر تنها و بی کس فقط خدا را داشتم و اسیرم کردند.

پاییز سال 1364 به صورت بسیجی از اعزام نیروی همدان به منطقه جنوب اعزام شدم و رفتم گردان 155 حضرت علی اصغر(ع) از لشگر انصار الحسین(ع) و شدم امدادگر، مدتی آموزش آبی و خاکی دیدم و آماده عملیات شدیم. تا بهمن ماه فرا رسید و خبردار شدیم که عملیات شروع شده. ما جزء یگانهایی بودیم که در ادامه فتح فاو وارد منطقه شدیم.

عملیات با شدت ادامه داشت به طوری که گردان ما را به صورت هلی برد از نخلستان های آبادان وارد فاو کردند و شبانه طی مسیر دادیم و به طرف جاده فاو بصره ، رفتیم.

خبر رسیده بود که بناست فردا صبح عراق یک پاتک سنگین به خط بزند و منطقه فاو را بگیرد که فرماندهان ما پیش دستی کردند و دو گردان از لشگر انصار الحسین را زودتر وارد خط کردند و شبانه به خط دشمن زدیم.

بچه های گردان ما با سلاح سبک و نیمه سنگین و آتش توپخانه و ادوات در یک شب ظلمانی و تاریک به خط زدند و جنگ وارد کارزار خود شد در حالیکه عراقی ها مشغول استراحت شبانه بودند ولی دیری نپایید که هوشیار شدند و تانک های اهدایی به آنها با روشن کردن پروژکتورهای قوی و منورها بالای سرمان، آسمان منطقه مثل روز روشن شد.

گرچه دشمن آرایش اولیه خود را از دست داده بود ولی چون حجم عملیات سنگین بود ما هم تلفاتی داده بودیم و من تا آنجا که می توانستم، زخم های دوستان رزمنده را می بستم. نفهمیدم که چه موقع صبح شده که یکباره خودم را تنها دیدم و در محاصره دشمن. در آن کارزار تنها چیزی که توانستم به آن عمل کنم به صورت خوابیده که در محاصره دشمن بودم نماز صبح را به صورت دراز کش خواندم .

آسمان داشت روشن می شد که انبوه لوله های تانک ها نمایان شده بود و من با چشم می دیدم که دور و برم پر از دشمن است که می خواهند تسلیم شوم، همه نوع فکری به سرم زد و چون نارنجک دستی داشتم به خیال خودم می توانم از آنها تلفات بگیرم ولی نیروهای دشمن از من زرنگ تر بودند و جلوتر نمی آمدند. تا اینکه دیگر تنها و بی کس فقط خدا را داشتم و اسیرم کردند.

خیلی سنّم کم بود. زود جهت تبلیغات به عقب انتقالم دادند و در مسیر یکی دوبار نگهم داشتند. افسران عراقی به خدمه تانک ها و نیروهایی که می خواستند وارد منطقه شوند من را سوژه می کردند و می خواستند به نیروهای خودشان روحیه بدهند.

پیشانی بندی داشتم که روی آن حک شده بود به شعار مقدس «هیهات من ذله» که هر چه می پرسیدند به عربی من هم این شعار را تکرار و از دو طرف صورتم هم با سیلی محکم پذیرایی می شدم. تا رسیدیم به منطقه ای که دیگر در برد توپخانه نبود و من فقط شنیدم که افسر عراقی با بیسیم تکرار می کرد «واحد حرس خمینی». در اینجا ما حدود شش نفر بودیم و دست و پایمان را هم با سیم تلفن بسته و دراز کش روی خاک ها نشسته و دور و برمان پر از عراقی.

مدتی گذشت و متوجه شدم که دارد خبری می شود انگار، این را از چهره و حرکات لرزان و جنب و جوش عراقی ها فهمیدم. تعدادی خودروی جنگی رسیدند و همه به حالت آماده باش و اسلحه به دست راه را باز کردند و یک ژنرال بلند پایه در مقابل ما قرار گرفت و با چند پرسش از عراقی ها مترجم خواست و به تمسخر گفت: «واحد حرس خمینی» و پوزخندی زد که دندان های سفیدش از زیر سبیل پر پشتش بیرون زده بود.

دست به زیر بغل برد. چوب تشریفات را درآورد و گذاشت زیر چانه من و بالا آورد. صورتم را باز با آن چوب پایین برد و این کار را دوبار انجام داد و با حالت عصبانیت آب دهان به طرف من انداخت و به عربی دستوراتی داد که من نفهمیدم و من هم یک مقداری از جایم تکان خوردم. به فارسی گفتم: «نامردها مگر اسیر گیر آوردید».

در حالی که نمی دانستم واقعاً اسیر هستم و باید پی اسارت را سالها به تنم بمالم. بعدها فهمیدم که این افسر عالی رتبه ماهر عبدالرشید فرمانده سپاه سوم عراق بوده که در فاو متحمل شکست سخت شده بود.

آنها که رفتند یک افسر عراقی آمد و از کمرم تنها چفیه ای که حدود بیست تایی می شد که شب قبل به دور کمرم برای بستن تن مجروهان داشتم، باز کرد و آخرین چفیه نصیب چشمان خودم شد. تا بعد از ظهر آنجا بودیم و فقط از همهمه و آه و ناله بچه ها می فهمیدم که دارد تعداد مان زیاد می شود. درحالی که همه منتظر بودیم چشمانم را باز کردند و ناگهان گروهی از خبرنگاران را دیدم و مترجم می گفت همه باید خود را معرفی کنید تا خانوادهایتان با خبر شوند در سلامت و در عراق میهمان هستید. من هم زیر لب گفتم عجب میهمانی که از صبح دست و پایمان را بسته اید و حالا هم می خواهید پذیرایی کنید.

لحظاتی بعد دوربین و میکروفن در مقابل صورتم ظاهر شد و من هم مثل اینکه بخواهم رمز عملیات را اعلام کنم با صدای بلند گفتم: «بسم الله الرحمن الرحیم ولاحول ولا قوه الا بالله.... من محمد رضا غلامی اهل جمهوری اسلامی ایران. شهر همدان، حصار امام خمینی، کلمه امام خمینی را از ته دلم بلندتر گفتم » و ساعتی بعد که خبر نگاران کارشان تمام شد و رفتند دوباره چفیه را به چشمانم بستند و یادم آمد که ظهر گذشته و نماز نخواندم.

در دلم نیت کردم و با چشمان دلم شروع کردم به خواندن نماز ظهر. هیچ حرکتی از اعضایم نداشتم و غرق در نماز بودم که با صدای حرک حرک سوارمان کردند پشت یک خودرو آیفا عراقی و سالها اسارت در اردوگاهای عراق آغاز شد.

دیگر تنها و بی کس فقط خدا را داشتم و اسیرم کردند
دیگر تنها و بی کس فقط خدا را داشتم و اسیرم کردند

محمد رضا غلامی

نگارش: جمشید طالبی

بازبینی و ویرایش مجدد: نوید شاهد همدان
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده