شهید انقلاب علی استاد هاشمی
سه‌شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۴۹
شهید علی استاد هاشمی در سال 1/1/1315 در شهر مقدس قم دیده به جهان گشود.و در سال 1342 در اثر اصابت گلوله به شهادت رسید.

خیلی خوشحال بودیم.چون به ما گفته بودند:قرار است امام به خانواده شهدا سرکشی کنند.همش دعا می کردم خدایا حالا که علی را از ما گرفتی و او را به آرزویش رساندی ، من را به آرزویم که دیدن امام ، آن هم از نزدیک است برسان.کوچه شلوغ بود.مردم دسته دسته می آمدند، تا امام را زیارت کنند.دخترم روی یک پای امام و پسرم روی پای دیگر ایشان نشسته بود.امام با مهربانی دست نوازش را بر سر یتیمان علی می کشید.وقتی میخواستندتشریف ببرند، دست در جیب مبارک کرده و 30 تومان بهم دادند و گفتند : دخترم همیشه مقداری از این پول را نگه دار.سالیان سال از آن زمان گذشته و من هنوز 20 تومان از آن پول را لای قرآن علی حفظ کردم تا برکت زندگیمان باشد.هر وقت نگران رتق و فتق زندگیمان هستم ، پول مخارج بچه ها را می گذارم روی 20 تومانی تبرکی دست امام و دیگر خیالم راحت است.بعد از علی خیلی دلم می گرفت .می خواستم با یکی حرف بزنم. گفتم هیچ کس از امام به من محرمتر نیست.عکس امام را می آوردم و می گذاشتم جلویم و شروع می کردم به حرف زدن.انگار یاد خاطرات گذشته افتاده بودم.من 14 سال و علی 21 سالش بود که با هم ازدواج کردیم.مرد خوب و متدینی بود.اهل نماز اول وقت بود و غسل جمعه اش ترک نمی شد.خیلی غیرتی و چشم پاک بود.به حجاب من و دختر 4 ساله اش خیلی تاکید داشت.نجاری می کرد، اما درآمدش زیاد نبود.حواسش به پپرداخت خمس بود و می گفت مال ما باید پاک باشد.

به اقای بروجردی خیلی علاقه داشت.همه هوش و حواسش به برگزاری سخنرانی ایشان بود. یک روز آمد منزل و گفت همه بازاریها می روند منزل آقای بروجردی انگاری شاه می خواهد بیاید انجا و رفت. وقتی برگشت برامون تعریف می کرد:یک سیدی انجا بود خیلی شجاع و نترس. می گفت:وقتی شاه وارد اتاق شد و کنار آقای بروجردی می خواست بنشیند،همه از جلوی پایش بلند شدند و احترام کردند،اما آن سید بلند نشد.می گفت اسمش آقای خمینیه.

و از همان موقع شیفته شما شد. وقتی آیت اله بروجردی فوت کردند دیگر همه امیدش به شما بود .هرکجا منبر شما بپا بود ، علی همانجا بود.تا آن روزی که شما را از قم بردند.

آقا! نمی دانید چه حالی داشت. می خواست از غصه بترکد. گریه می کرد و می گفت آقا را بردند.دکان را بست .روز 15 خرداد بود، وقتی می خواست برود، ازش پرسیدم: علی کجا؟ گفت: زندگی بدون خمینی یعنی مرگ و رفت.

چند ساعتی بعد دوستانش اطلاع دادند که تیر خورده.وقتی رفتم بیمارستان متوجه شدم شهید شده.دوستانش با هر مشقتی که بود جسد علی و یک شهید دیگر را از بیمارستان تحویل گرفتند و مخفی کردند.بعد هم در امام زاده علی ابن جعفر (ع) دفن کردیم.بدون هیچ مراسمی.نه ختمی نه عزاداری و نه......

منبع: مرکز اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده