وصیت نامه شهید غلامرضا رضایی کلج
غلامرضا رضایی‌کلج، یکم فروردین ۱۳۴۶، در روستای کلج از توابع شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش فریدون، کشاورز بود و مادرش ثریا نام داشت. تا اول راهنمایی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. هجدهم بهمن ۱۳۶۵، در بمباران هوایی پیرانشهر بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
نوید شاهد قزوین:
وصیت نامه شهید غلامرضا رضایی کلج

امروز روز عمل است

 اینجانب غلامرضا رضایی به عنوان یک برادر کوچک برای برادرانم و به عنوان یک پسر کوچک برای پدرم، هم روستاییانم و تمام خواهران و مادران عزیز، سلام گرم دارم.
خدای متعال از پدرم راضی باشد؛ من هم راضی هستم.
پدر جان! از این که کمک هایی به جبهه نمودید و ماست، گوسفند، انار و نان، از روستای خودمان و از روستاهای دیگر برای جبهه جمع آوری کردید، خیلی خیلی خوشحال شدم؛ خواهشمندم به کار خود ادامه دهید.
برادرهای گرامی و پدران عزیز! اولین مرحله از پیکار در راه حق -که باید خودتان را به آن وادار کنید- جهاد با دستهایتان است؛ یعنی برترین مراتب جهاد، همانا جهاد با دست است که اگر می توانید باید بدون هیچگونه عذری در این جنگ سرنوشت ساز شرکت کنید. به گفته امام عزیز، خمینی بتشکن، «دین و شرف ما در گرو این جنگ است»؛
 لذا بایستی تا نابودی آمریکا و صدام ادامه داشته باشد.
سپس جهاد با زبان؛ یعنی تبلیغ دین اسلام و دین پیامبران.
شما با تبلیغ زبانی، این گروهک های منافق و دیگر گروه ها را محکوم نمایید.
دُرست است که در روستای ما هیچگونه گروهکی وجود ندارد؛ اما مواظب غریبه هایی که به روستا می آیند باشید و به هیچ کس اجازه کوچکترین اهانتی به این انقلاب را ندهید.
 سپس با دلهای خودتان جهاد نمایید و بدکاران را به دلهایتان راه ندهید.
این انقلاب، نعمتی است که از خداوند به ما رسیده است و باید برای این نعمتها از خداوند تشکر کرد.
امروز، روز عمل است.
فرصتهای روزگار را دریابید و در میدان عمل، اسلام را یاری کنید و بسوی مرگ بشتابید و برای پس از مرگتان کاری انجام دهید.
اینجا، میدان، میدان مسابقه است؛ این فرصتها را از دست ندهید.
 پدر و مادر عزیزم، خواهرانم و تنها برادرم! چند شبی است که خوابهای جورواجوری می بینم.
یک روز بر عقابی سفید سوارم و یک روز بر اسبی سفید! دیشب نیز مثل پرنده در آسمان پرواز می کردم!!
همسنگرهایم می گویند: «تو یک جوری شده ای؛ انکار در جمع ما نمی باشی!»
آری، پدر جان! قبلاً که نامه می دادم، می گفتم: جواب نامه فوری- فوری! ولی این بار می گویم: جواب نامه را ندهید!
من خودم پیشتان خواهم آمد؛ حتماً!
قبلاً نیز گفته ام، هفت لیتر بنزین به پسر حاجی نعمت بدهکارم؛ حتماً بنزین این بنده خدا را بدهید. در داخل باک موتور دارم و اگر امکان دارد از آن بکشید.
آری! سلام مرا به مادر عزیزم و تمام خواهرانم، برادرم، تمام فامیل ها، دوستان و تمام اهالی روستا برسانید.


منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده