شهيد منصور ميرزايي
شهيد منصور ميرزايي در سال 1337 در يك خانواده كشاورز مذهبي در روستاي لاشيدان لاهيجان ديده به جهان گشود و سرانجام در سال 1364 براي اداي تكليف عازم جبهه شد و در منطقه اهواز بر اثر تركش خمپاره به خيل شهادت شهيدان پيوست.
نویدشاهدگیلان: در ايستگاه صلواتي انديمشك، بچه ها دور او جمع شده و سراپا مشغول گوش كردن به حرفهايش بودند. چنان با حرارت از نعمات بهشتي حرف مي زد كه گويي يكبار آنجا را ديده و با تمام وجودش لمس كرده. از ميوه هاي بهشتي چنان توصيف مي كرد كه دهان بچه ها آب مي افتاد. از حوريان بهشتي آنچنان توصيف و تمجيد مي كرد كه سرانجام فرماندهان از او بازخواست كردند كه آقاي ميرزايي خيلي بيشتر از اين بايد رعايت كني! ولي گوشش بدهكار نبود كه نبود! اصلاً گويا مثل ياران پيامبر چشم برزخي پيدا كرده بود و نعمتهاي آخرت را به چشم مي ديد. بعد از مدتي ما را به منطقه شلمچه بردند تا خط را از نيروهاي ژاندارمري تحويل بگيريم. پس از سپري شدن چند روز ديديم كه اوضاع خيلي خيلي خراب است. فشار مضاعفي به بچه ها وارد شده بود. كمتر روزي بود كه يكي از بچه ها به بدترين وضع به شهادت نرسد. هر روز از تعداد نيروها كاسته مي شد و به طور طبيعي بايد نگهباني شب از 2 ساعت به 4 الي 5 ساعت مي رسيد. همه اينها باعث مي شد روحيه بچه ها خيلي خيلي ضعيف بشود! ولي در اوج اين گرفتاريها، منصور از لطيفه گويي و از تعريف و تمجيد حوريان بهشتي دست برنمي داشت. يك روز بعد از
شهادت يكي از دوستان و مجروح شدن يك نفر ديگر كه خيلي و ناراحت و گرفته بوديم، آقا منصور وارد سنگر شد، همه بچه ها به احترامش از جا بلند شدند، چون در پشت جبهه معلم ما بود و همسن و سالش پانزده بيست سال بيشتر از ما بود. به محض نشستن شروع كرد به حرف زدن: خوب بچه ها بگيد ببينم، امروز نوبت كي بود كه بره بهشت از حوض كوثر آب بخوره؟! نوبت كي بود بره تو آغوش حوريان بهشتي!...
ـ يكباره كنترل از دستم در رفت! فرياد زدم بس كن ديگه بابا، بچه ها دارن تارومار ميشن، همه دارن قطعه قطعه ميشن، تو داري براي خودت خيال پردازي مي كني؟!...
اصلاً انتظارش را نداشتم. يكباره ديدم خيلي ناراحت شد، بغض گلويش را گرفت و با صداي حزن و اندوه فراوان آهي كشيد و گفت: آقاي محمدپور، تو فكر مي كني من از شهادت بچه ها ناراحت نيستم، به خدا قسم من دارم دق مرگ مي شم. ولي ديگه دست خودم نيست. باور نمي كني تمام حرفهايي كه از بهشت مي زنم گويا به چشم خود هر روز مي بينم.
تو مي داني چقدر آرزوي شهادت دارم مثل بچه هاي ديگه، روي پر و بال فرشتگان قدار بگيرم و برم توي آسمون، مي داني چقدر لذت داره موقع شهادت، فرشتگان خدا بيايند و روح انسان را در آغوش بگيرند. مي داني چقدر كيف داره انسان بعد از تحمل اين مصائب و سختي، اين گرسنگي و تشنگي، بره لب حوض كوثر از دست مولا علي (ع) سيراب بشه؟...
چند مدتي از استقرار ما گذشته بود كه ديدم منصور از شدت درد سينه و معده كه به خاطر استنشاق گازهاي شيميايي آسيب ديده بود، كاملاً داشت زمين گير مي شد كه بالاخره فرمانده قرارگاه دستور داد كه به زور هم شده منصور را براي درمان به شهر ببرند.
براي خداحافظي آمده بود، بچه ها هم جمع شدند. روحيه بچه ها همه درب و داغون بود و تنها كسي كه به بچه ها روحيه مي داد آن هم داشت مي رفت. چهره اي رنگ پريده داشت به خاطر تحمل درد سينه و روحي ناراحت به خاطر رفتن به پشت جبهه. از اينكه نمي توانست در عمليات شركت كند خيلي گرفته بود و هيچ دلش نمي خواست بره، ولي درد سينه و سرفه هاي پي در پي امانش نمي داد.
آن روز يك كلمه هم حرف نزد، با همه روبوسي كرد. تنها حرفي كه از زبانش جاري شد اين بود؛ براي عمليات برنخواهم گشت و شهيد خواهم شد. بله منصور رفته بود. چند روز بعد خبر آوردند كه منصور هنگام رفتن به شهر اهواز، در منطقه حميديه، ايستگاه صلواتي در اثر بمباران و اصابت تركش به فرق سرش مثل مولايش علي (ع) به آغوش فرشتگان خدا رفته است.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده