گفت‌‌وگو با امدادگرِ زن دوران دفاع مقدس؛
کاظم‌زاده گفت: پس از روزهایی که در نقاهتگاه اهواز بودیم به محضر امام راحل (ره) شرفیاب شدیم که در ‌آن دیدار هر چند از دور حامل سلام برادرم حسین به امام راحل (ره) بودم.

نویدشاهد آذربایجان شرقی: سرزمین من سرشار از شیرزنانی است که به تاسی از بانوی صبر و استقامت حیات دنیایی خود را رنگ و بوی الهی بخشیدند و در لحظات تلخ و شیرین، سهل و دشوار پای این انقلاب با تمام اما و اگرهایش مردانه تر از مرد ایستادند و پا به پای رزمندگان در پشت جبهه‌های نبرد شب بیداری کشیدند و خون دل‌ها خوردند و خیلی وقت‌ها پا را فراتر از این نهادند و دوشادوش آنان صحنه‌های کارزار را مجالی برای خدمت‌های بی منت یافتند و همچون زینب(س) التیام بخش زخم‌های عاشورائیان شدند.

اینک در سالروز میلاد حضرت زینب(س) به سراغی بانویی رفته‌ایم که سکانس‌های از زیباترین روز‌های زندگی‌اش مزین به خدمت به مجروحان جبهه‌های نبرد حق علیه باطل بوده است؛

خودتان را معرفی بفرمایید.

خدیجه کاظم‌زاده اسکویی هستم با اسم مستعار (مهناز) که در سال 1344 در خانواده‌ای متدین و مذهبی به دنیا آمدم. تربیت صحیح پدر و مادرم ما 4 خواهر و 2 برادر را در برابر اسلام، رهبری و ولایت مطیع بار آورد. طبق همان اصول تربیتی ما دخترها از همان کودکی به چادر و حجاب رغبت نشان دادیم و در همان دوران طاغوت ما با روش‌های اسلامی رشد و نمو داشتیم. در مدرسه هم به کارهای هنری خیلی علاقه نشان می‌دادم و پای ثابت گروه‌های هنری مثل تئاتر و سرود بودم.

دختر خانمی با این روحیه چطور پایش به پشت جبهه و مناطق عملیاتی جنوب باز شد؟

قبل از انقلاب پدر و برادرانم فعالیت‌های سیاسی داشتند و اعلامیه‌های امام راحل(ره) را پخش می‌کردند. بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ نیز هر دو برادرم به عضویت سپاه پاسداران در آمدند. محسن برادر بزرگ‌ترم از فرماندهان سپاه بود و در بسیاری از عملیات حضور داشت و برادر کوچک‌ترم حسین نیز وقتی که تازه به 19 سالگی رسیده بود تجربه‌ی شرکت در چند عملیات را داشت تا اینکه در سال 60 در عملیات طریق القدس در بستان به شهادت رسید. شهادتی که همرزمانش تعریف می‌کردند برای گشودن معبر داوطلبانه خود را پیشمرگ رزمندگان اسلام کرده بود.

شهادت حسین یک جور احساس غبطه خوردن در ما ایجاد کرده بود. اینکه او توانسته بود برود و دین خود را به امام و انقلاب ادا کند ما را به حضور در جبهه علاقه‌مندتر کرده بود. هرچند پیش از اعزام همراه زنان دیگر در تدارک موارد مورد نیاز برای رزمندگان فعالیت داشتم. اما تنها راه حضور را در آموزش امدادگری دیدم. لذا دوره‌های امدادگری را در ساختمانی واقع در حافظ گذراندم. هنوز شش ماه از شهادت حسین نگذشته بود که قضیه‌ی رفتنم را با خانواده در میان گذاشتم که خانواده موافقت کردند و بدین ترتیب تجربه‌ای نو در زندگی من رقم خورد.

از اعزام بگویید؛ با چه جمعی به سمت منطقه راهی شدید؟ چه حس و حالی داشتید؟

سال 61 بود که در یک جمعی که همگی بسیجی و داوطلب امداد و پرستاری بودند با راه‌آهن به تهران رفتیم و بعد از آن در دانشگاه جندی شاپور اهواز که نقاهتگاه شهید ذاکر نامیده شده بود، مستقر شدیم. چهل و پنج روز در آنجا بودیم. در روزهایی که مصادف با عملیات فتح المبین و آزادسازی خرمشهر شده بود.

احساس‌ها آن روزها رنگ و بوی حقیقی داشت. دوران سختی و جنگ بود و کسی برای رسیدن به هیچ هدفی جز خدمت به رزمندگان قدم در راه نمی‌گذاشت. مخصوصا من که تازه داغ برادر دیده بودم، بیشتر برای تالم روح ناآرام و کمک به حسین‌های دیگر رفتن را انتخاب کرده بودم.

از کارهای‌تان در آنجا بفرمایید، آن 45 روز را چگونه گذراندید؟

چهل و پنج روز برای ما اندازه‌ی چهل و پنج ثانیه بود. نه می‌خوابیدیم و نه وقت آنچنانی برای خوردن صرف می‌کردیم. دوست داشتیم روزها کش بیاید تا بتوانیم بیشتر در خدمت مجروحان باشیم. حضور در نماز جمعه و گاهی سر زدن به مزار شهدا تنها کاری بود که می‌توانست ما را از آن مرکز دور کند.

با اینکه دوره‌های امداد گذرانده بودیم اما در آنجا بیشتر کمک بهیار بودیم و البته کارهای خدماتی را با افتخار انجام می‌دادیم. حتی جای خواب هم برای خودمان مشخص نکرده بودیم. سعی می‌کردیم از هر فرصت برای کمک بهره ببریم. لباس‌های خونین رزمندگان را می‌شستیم. برخی از مجروحین حتی نمی‌توانستند غذا بخورند به آنها کمک می‌کردیم. یک رزمنده ای را آوردند که گردنش از پشت باز شده بود حتی غذا هم نمی‌توانست بخورد وقتی به او غذا می‌خوراندم با تمام وجود احساس می‌کردم که حسین در برابر من است.

یکی از برادران رزمنده به نام حسین افشار در آن ایام به لبنان سفر کرده بودند. یک سری از تصاویر و فیلم‌های بچه‌های تبریز را هم به من داده بودند که به صاحبانشان برسانم. وقتی ایشان یا دیگر برادران به مرکز ما می‌آمدند بدون اینکه متوجه شوند لباس و وسایل‌هایشان را شست و شو می‌دادیم و تا زمانی که صبح از پا برمی‌خواستند لباس‌های تمیز را بالای سرشان می‌گذاشتیم. گاهی در آشپزخانه کار می‌کردیم. گاهی کنار دست پرستارها در تعویض پانسمان زخمی‌ها استمدادی می‌رساندیم. خلاصه هر کاری که روی زمین می‌ماند را انجام می‌دادیم.

روزی در آنجا مشغول به کار بودیم که آیت الله کاشانی برای عیادت مجروحان آمدند. در آن موقعیت ما به فراخور کارهایی که داشتیم چادر سر نمی‌کردیم بلکه یک مانتو و مقنعه کفایت می‌کرد تا حجاب مان کافی باشد. من هم در آن زمان یک مانتو سبز بلند که همه جایم را پوشانده بود به تن کرده بودم. یکی از خانم‌ها از آیت الله کاشانی در مورد حجاب پرسیدند و آقای کاشانی هم با دست به من اشاره کرده و فرمودند: «همین وضع پوشش این خانم مناسب است.»

حامل سلام برادر شهیدم به امام راحل(ره) بودم/ خیلی دیر به نقش زنان در جنگ پرداخت شده است

دختر جوانی در آن سن و سال چطور حاضر شده بود تا دل دشمن برای انجام این‌کارها پیش برود؟ ترس از این نداشتید که شهید شوید؟

خوب بخش مهمی از باورهای ما نشاط گرفته از فضای خانواده و روحیه‌ی جهاد و شهادتی بود که در بین جوانان آن دهه موج می‌زد. توصیف حال و هوای رزمندگان، پزشکان و پرستارانی که در آنجا حضور داشتند واقعا دشوار است چون حقیقتا همه برای انقلاب و اسلام خود را به کارزار رسانده بودند و آنهایی هم که توان جنگ نداشتند پشت جبهه برای تدارکات از جان و مال خود مایه می‌گذاشتند. گذشته از آن شهادت برای ما توفیق بالاتری بود و هرگز خود را در آن مقام نمی‌دیدیم که شامل حال ما شود...

بعد از ایام چه کردید؟ آیا دوباره به منطقه بازگشتید؟

بعد از اینکه دوره‌ی خدمت چهل و پنج روزه‌ی ما تمام شد به تهران بازگشتیم. خداوند این فرصت را به ما داد تا محضر امام راحل(ره) را درک کنیم. با همان جمع به جماران رفتیم و امام خمینی(ره) را دیدیم. برادرم حسین در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود که سلام من را به امام(ره) برسانید. من در آن دیدار رساننده‌ی سلام حسین به امام بودم. هر چند از دور اما سلامش را به ایشان رساندم. بعد از ایشان نیز با چند تن از علمای آن دوران دیدارهایی داشتیم و سپس به تبریز برگشتیم. البته متاسفانه بعد از آن دیگر شرایطی برای اعزام ما پیش نیامد. لاجرم در پشت جبهه با قدرتی مضاعف شروع به فعالیت کردیم. در اسکو برخی مکان‌ها مشخص شده بود که خانم‌ها جمع می‌شدند و برای رزمندگان لباس می‌دوختند. یا بافتنی می‌بافتند و غذاهای کنسروی آماده می‌کردند. بیشتر در چنین جمع‌هایی حضور داشتم.

از حسین آقا بگویید؛ چطور خبر شهادت ایشان را شنیدید؟

حسین دو سال از من بزرگ‌تر بود و من بیش از بقیه به او دلبسته و وابسته بودم. سیمای زیبایی داشت که اخلاق پسندیده‌اش زیبایی ظاهری‌اش را در نظر همه مضاعف می‌کرد. بی‌نهایت مهربان و رئوف بود. آنقدر که هرگز لباس نو نمی‌پوشید. وقتی پدر برای ما لباس می‌خرید آنها را کمی خاکی می‌کرد. می‌گفت دوستانم لباس نو ندارند اگر این لباس‌ها را ببینند حسرت می‌خورند. درست است که سنی نداشت ولی به ما درس می‌داد. مثلا اشکالات پوششی ما را  را با زبان طنز به ما گوشزد می‌کرد، در خانه چادر سر می‌کرد و ادای خانم‌ها را در می‌آورد و به این طریق نشان می‌داد که فلان رفتار در شان یک خانم نیست.

حساب و کتاب همه چیز را داشت. سر می‌زد به زیر زمین منزل که مبادا برنج یا روغن اضافی در خانه داشته باشیم. انسان خالصی بود و خوب اینجور انسان‌ها باید شهید شوند و حیف است که با مرگ عادی از دنیا بروند.

بعد از اینکه حسین را راهی کردیم خودمان به تهران رفتیم. زهره فرزند خواهرم تازه به دنیا آمده بود. منزل خواهرم تلفن نداشت و حسین برای عرض تبریک به خواهرم با منزل همسایه تماس گرفته بود. در آن تماس او به وضوح با همه ما خداحافظی کرد. چند بار گفت به همه خیلی زحمت دادم و از همه خداحافظی کنید. خوب ما تصور نمی‌کردیم که او تعمدا می‌گوید از همه خداحافظی کنید؛ بعدها فهمیدیم آن تماس آخرین تماس او قبل از رفتن به عملیات بوده است. دوستانش می‌گفتند در آن شب آخر ما میوه میل می‌کردیم ولی حسین میوه نخورد و به ما گفت که نخورید و فردا بهتر از این ها را به ما خواهند داد و اینطور هم شد.

فردای آن روز دیدیم رفت و آمدها زیاد شده است. پچ پچ‌هایی هم در حال انجام است. تا اینکه همسرخواهرم گفت بلند شوید برویم اسکو ما هم گفتیم به چه علت؟ تازه از راه رسیده‌ایم. بلاخره ما را راضی کردند که برگردیم. ماشینی گرفتند و همگی به طرف اسکو رفتیم. جو ماشین سنگین بود و حزن عجیبی وجود داشت. تا اینکه بلاخره رسیدیم به منزل و دیدیم بله حسین به شهادت رسیده و پدر در خانه میزبان مردمی است که برای عرض تسلیت در حال رفت و آمد هستند. من آن ایام سن زیادی نداشتم ولی هنوز هم آن غم سنگین را در دلم احساس می‌کنم. غمی که از نبود حسین نشاط می‌گرفت و هنوز هم ادامه دارد.

محسن برادر بزرگ‌ترم آمد میان ما خانم‌ها و گفت که مبادا شیون و ناشکری کنید و صدایتان بلند شود. منافقین و ضد انقلاب در کمین شماها هستند تا سوء استفاده کنند. حسین در راه خدا شهید شده است. یادم هست که آن موقع مادرم سجده‌ی شکر به جای آوردند.

مراسم باشکوهی با حضور مرحوم آیت الله ملکوتی و صادق آهنگران برگزار شد و پیکرش را هم در اسکو هم تدفین کردیم. البته این را هم بگویم که ما این چنین جوانانی هنوز هم در جامعه داریم که در بزنگاه‌ها وارد شده و رسالت خود را به انجام خواهند رساند.

برگردیم به نقش زنان در دفاع مقدس، به نظر می‌رسد در خصوص نقش بانوان در دفاع مقدس آنچنان پرداخت نشده است، مشکل در کجاست؟

مسئله‌ی اصلی غفلت از این بانوان در همان سال‌های نخست بود. یعنی خلا اساسی آنجا شکل گرفت که این بخش از تاریخ را که توسط زنان شکل گرفته بود به فراموشی سپرده شد. اکنون بعد از سه دهه من خاطرات بسیار زیادی را فراموش کرده‌ام. اگر همان روزها کسی می آمد و خاطرات زنانی که پشت جبهه‌ها فعالیت داشتند و یا در مناطق حضور یافته بوند را گردآوری می‌کرد امروز می‌توانست منبع خوبی برای تبین نقش زنان باشد. ما خیلی چیزها را نگفته‌ایم. بسیاری از جوانان امروز نمی‌دانند در آن ایام چه اتفاقاتی افتاده و وقتی امروز می‌گوییم بدیهی است که بسیاری از حرف‌ها را باور نکنند.

مقصر ما بوده‌ایم که جریانات را واگویی نکرده‌ایم تا بدانند آزادی، استقلال و امنیتی که امروز داریم اتفاقی به دست نیامده بلکه برای هر لحظه قطره‌ای خون ریخته شده و جوانی جان خود را بخشیده است.

بعد از آن ایام چه کردید؟

یک مدتی در نهضت سواد آموزی تدریس کردم و بعد در آزمون استخدامی آموزش و پروش شرکت کردم و برای تدریس در هشترود پذیرفته شدم. مامور خدمت به اسکو گرفتم و بعد همینطوری به شهرهای دیگر انتقال یافتم و بخاطر نوع تدریس و تعاملی که با بچه‌ها داشتم مشمول تشویقی شدم و به مقطع راهنمایی انتقالم دادند. بعد از آن هم در امتحان دادم و هنر در تهران قبول شدم. وابستگی زیادی که پدر و مادرم به من داشتند منجر به مریض احوالی هر دو در اوایل رفتن من به تهران شد که خوب البته خیلی به طول نینجامید و در دومین سال تحصیلم در سال 76 ازدواج کردم و بعد در شهر تبریز رشته هنر را گذاشتند و من هم کارشناسی‌ام را در این جا گرفتم و دوباره به تدریس هنرهای تجسمی پرداختم. اکنون با 25 سال سابقه‌ی خدمت بازنشسته شده‌ام و در خدمت خانواده هستم.

حرف آخر...

آرزو دارم این مملکت را به دست خود امام زمان(عج) برسانیم و مملکت روز به روز از هر نظر بهتر باشد و جوانان هم توفیق داشته باشند زندگی‌نامه شهدا را بخوانند و راه سعادت را از مرام ایشان بیابند.

منبع: آناج

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده