خاطره
يکشنبه, ۰۱ بهمن ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۱۹
نیمه های شب بود در عالم خواب دیدم فرزندم در کنار جوی آبی افتاده است قطرات خون بر سر وصورت او و لبان خشکیده اش نقش بسته است ، در عا لم خواب و رویا به من گفت..
نويد شاهد كردستان:



درگیری روستای آخکند به روایت یک جانیاز "

داستان درگیری روستای آخکند را قبلا شنیده بودم در دیداری که با حاج محمد سلیمانی از جانبازان 55 % سقز داشتم وچون ایشان از ساکنین قبلی روستای آخکند بود خا طره درگیری آن روستا برایم تداعی شد و چگونگی موضوع را از ایشان سوال کردم او نقل می کرد:

از چند ماه قبل روستای یازی بلاغی پاکسازی شده بود و سپاه اقدام به تسلیح مردم روستا نموده بود فاصله روستای یازی بلاغی با آخکند پنج تا شش کیلومتر بیشتر نبود گروهک کومله چهار شب بود در روستا آخکند مستقر شده بودند اگر چه خیلی از اهالی روستا به علت نا امنی روستا را ترک کرده بودند برف زیادی بر روی زمین جا خوش کرده بود و شب قبل به پایگاه روستای یازی بلاغی حمله کرده بودند ولی چون به علت سنگینی برف بر زمین رفت و آمد به سختی صورت می گرفت فکر نمی کردند تحت تعقیب قرار بگیرند . درگیری در حوالی روستا یک ساعت به طول انجامید از ساعت 11 ظهر تا12درگیری ادامه داشت و سه نفر ازعناصر ضد انقلاب در این درگیری کشته شدند و یک نفرشان زخمی شده بود و چون عملیات لو رفته بود و ضدانقلاب در داخل روستا پناه گرفته بود همه رزمندگان سپاه اسلام پس از یک ساعت مقاومت یکی پس از دیگری به شهادت رسیدند که یکی از شهدا رحیم رسولی نژاد از اهالی روستای یازی بلاغی بود. به نقل از آقاي حاج محمد سليماني جانباز55%



بوسه ي مادر بر لبان خشکيده

در سال های که توفیق خدمت به خانواده معظم شهدای سقز را داشتم به دیدار مادر محترم شهید رحیم رسولی نژاد رفتم خانه فاطمه هوسیان مادر گرانقدر شهید با افتخار از فرزند شهیدش سخن می گفت من قبلا از شجاعت ودلیری این شیر زن از همکاران مطالبی را شنیده بودم در آن دیدار مادر شهید نقل می کرد:

زمستان سال 1360 ما در روستای یازی بلاغی زندگی می کردیم چند ماهی بود سپاه سقز در روستا با کمک مردم روستا پایگاه زده بود.یکی از فرزندانم به نام رحیم که حدود دو سال از ازدواجش می گذشت با پایگاه سپاه همکاری می کرد شوهرم لحاف دوز بود و به همراه یکی از فرزندانم برای کار کردن به روستاهای اطراف رفته بود و پسر دیگر برای کارکردن به تهران شب قبل از سی ام دی ماه سال 1360 گروهک های ضدانقلاب به روستا حمله کردند و با مقاومت رزمندگان سپاه اسلام روبرو شدند برف زیادی بر روی زمین جا خوش کرده بود و رفت وآمد به سختی صورت می گرفت غروب روز بعد از حادثه گروهی از رزمندگان سپاه به فرماندهی شهید حاج حسن خوش گفتار به قصد تعقیب ضد انقلاب راهی روستای آخکند شدند روستای آخکند همجوار روستای ما بود وپنج تا شش کیلومتر بیشتر با روستا ی ما فاصله نداشت اما چون برف سنگین بر روی زمین قرار داشت گروهک ضد انقلاب فکر نمی کرد کسی آن ها را تعقیب کند فرزند من هم شهید رحیم رسولی نژاد به همراه اعضای پایگاه سپاه وگروه جوله به آن عملیات رفته بود وکسی از وضعیت نیروها خبر نداشت و من به عنوان یک مادر لحظه شماری می کردم تا فرزندم از عملیات برگردد ولی خبری از بازگشت آنان نبود . شب فرا رسید ولی خبری از بچه ها نیامد در همان حالت چشم انتظاری لحظه ای خواب رفتم نیمه های شب بود در عالم خواب دیدم فرزندم در کنار جوی آبی افتاده است قطرات خون بر سر وصورت او و لبان خشکیده اش نقش بسته است ، در عا لم خواب و رویا به من گفت من اینجا هستم چرا نمی آیید ما را ببرید، من سراسیمه از خواب بیدار شدم لحظاتی را به ذکر و راز و نیاز با خدای خویش پرداختم و سپس در آن نیمه ی شب چراغ فانوس را برداشتم و به همراه دخترم خاتون به طرف پایگاه سپاه حرکت کردم فرمانده ی عملیات سپاه سقز سردار رشید اسلام شهید سید منصور بیاتیان خود را از شهر سقز به روستای ما رسانده بود و در پایگاه حضور داشت از حال و وضعشان معلوم بود آن ها هم نگران و دلواپس هستند من جریان خواب خود را برای آنان توضیح دادم و گفتم من می خواهم همین امشب به روستا ی آخکند بروم ولی هرچه آنها مخالفت کردند من قبول نکردم وآخر سر راضی شدند و دست از مخالفت برداشتند و با پای پیاده در میان برفها راه روستای آخکند را در پیش گرفتم و نزدیکی های اذان صبح به اول روستا رسیدم در همان ابتدای روستا با پیکر مطهر شهدا روبرو شدم پیکر فرمانده ی شهید حاج حسن خوشگفتار رادیدم معلوم بود او پس از تلاش زیاد به شهادت رسیده است شهید دیگری که غیر بومی بود و به او عسکر آغا می گفتند و در بین پایگاه ها آرد توزیع می کرد را شناختم و بدن سایر شهدا هم همین طورمظلومانه همچون شهدای مظلوم کربلا بر روی برف ها در میدان جنگ باقی مانده بود هرچه میان پیکر شهدا سر کشیدم از فرزندم خبری نبود ولی بر روی برفها آثاری را دیدم که نشان می داد که کسی سینه خیز از روی برفها حرکت کرده است چند قدمی جلوتر رفتم دیدم فرزندم در کنار جوی آبی که از میان برفها جاری بود افتاده است و همانگونه که در خواب دیده بودم خون بر لبانش خشکیده است خم شدم تا برلبان خشکیده اش بوسه بزنم ناگاه به خودم تذکر دادم وگفتم مگر بقیه ی شهدا مادر ندارند در همین حال بودم که صدای اذان صبح به گوش رسید.در این درگیری تعداد پنج نفر از اهالی روستا و شصت و سه شهید از شهدای مهاجر هستی خویش را در طبق اخلاص نهادند و به مقام رفیع شهادت نائل آمدند.


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده