نویسنده محمد عزیزی
شوکت پور پس از گفتن این حرف ها به طرف آنان دوید. عزیزی هم پشت سرش بود. به انها که رسیدند کمکشان کردند تا از داخل باتلاق نجات پیدا کنند. فقط یک نفر از رزمندگان درون باتلاق ماند و هر کاریمی کرد نمی توانست خود را به آن سمت که حسن می گفت بکشاند و هر لحظه بیشتر در باتلاق فرو می رفت و فریاد می کشید: «کمک!کمک!»

-برادر شوکت پور! برادر شوکت پور!

حسن رو به عقب نگاه کرد و چشمش به دوست همرزمش «علی عزیزی» افتاد که پشت سرش داشت می دوید:

-چه خبر شده برادر، چرا این قدر سریع راه می ری!

-عجله دارم!

-می خوای چه کار کنی؟

عزیزی ای را پرسید و خودش را به حسن رساند. حسن گفت: «می بینی که زمین های این اطراف، همه اش باتلاقه!»

-خب! چه کار می شه کرد؟

-می دونی که قراره فردا پی فردا، اینجا عملیات بشه!

-خوش خبر باشی!

-مگه نمی دونستی!

-یک شایعاتی شنیده بودم، ولی یقین نداشتم!

حسن گفت:«حالاکه یقین پیدا کردی بیا کمکم!»

علی عزیزی گفت:«تا حالا کی از من کار خواستی که با ان و دل نپذیرفتم که این دفعه، دفعه دوم باشه!»

-من که نگفتم، نمی پذیری! ازت دعوت کردم، چون یقینداشتم که مثل همیشه یار و یاور منی!

-خب حالا می خوای چه کار کنی؟

-گفتم که قراره اینجا عملیات بشه! این مسیر هم که می بینی بیشترش باتلاقیه! اگر در چنین وضعی بچه ها بخوان از اینجا حمله کنن! خیلی هاشون توی این باتلاق فرو می رن و شهید می شن.

عزیزی گفت:«خب منظور؟»

حسن شوکت پور گفت:

«منظورم اینه که ما باید ری این باتلاق ها یک پل نفر بر درست کنیم تا نیروها از روی آن رد بشن!»

-چه جوری؟! مگه می شه؟

حسن رو به عزیزی لبخند زد:

-چرا نشه؟!

-خب، با دست خالی؟ بدون امکانات؟ بدون ...

-اگه می خوای آیه یاس بخونی، همراه من نیا!

-آیه یاس نمی خونم! نگرانم!

حسن گفت:«مشغول کار که بشی نگرانی ات از بین می ره!»

-ان شاء الله!

-می دونی که اگرنتونیم به موقع اینجا پل بزنیم، نمی تونیم نیروهامون را به خشکی برسونیم....

-بله! بله! موافقم!

-پس عجله کن!

حسن این را گفت و به سرعت قدم هایش افزود. علی عزیزی هم پشت سرش شتاب کرد ...

***

... الله اکبر! الله اکبر! یا حسین! یا مهدی!...

گردان ها دسته دسته وارد اروند رود می شدند! و از دور و بر باتلاق ها عبور می کردند. وقتی آخرین گروه از رزمندگان در حال عبور از کنار باتقلاها بودند، ناگهان دو سه نفر با یکدیگر فریاد کشیدند: «کمک! کمک! کمک! ...»

حسن شوکت پور و علی عزیزی که روی پل نفر بر بودند، رو به صداها برگشتند. دو سه نفر از رزمندگان در باتقلاها گیر کرده و در حال غرق شدن بودند!

حسن فریاد زد:«سعی کنید برگردید به عقب تر! ... نه! از اون طرف نه! به سمت چپ!»

شوکت پور پس از گفتن این حرف ها به طرف آنان دوید. عزیزی هم پشت سرش بود. به انها که رسیدند کمکشان کردند تا از داخل باتلاق نجات پیدا کنند. فقط یک نفر از رزمندگان درون باتلاق ماند و هر کاریمی کرد نمی توانست خود را به آن سمت که حسن می گفت بکشاند و هر لحظه بیشتر در باتلاق فرو می رفت و فریاد می کشید: «کمک!کمک!»

هیچ کس نمی توانست کاری بکند! هر کس می خواست به ان رزمنده کمک کند، حتما خودش هم به خطر می افتاد. حسن گفت: «خودت را به اون سمت بکشون!»

-نمی تونم!

-چرا می تونی! می تونی!

آن رزمنده داد می زد: «من نمی خوام این جوری بمیرم!»

حسن خود را به طرف او کشید:«نمی میری! اون جوری نمی میری!»

-چرا دارم می میرم! دارم غرق می شم! من دوست ندارم این جوری بمیرم! دوست دارم رو به روی دشمن بمیرم! روی میدون مین بمیرم! می خوام تکه تکه بشم! می خام آتش بگیرم! جزغاله بشم ولی دوست ندارم این جوری توی باتلاق فرو برم! کمک ... کمک!

حسن شوکت پور سوار بر قایقی که عزیزی و بچه های دیگر برایش جور کردند شد و دو سه دور توی آب زد تا توانست با هزاران مشکل خود را به باتلاقبرساند و او را نجات دهد، او را که نجات داد و سوار قایق کرد، غریو شادی و بانگ تکبیر بچه ها به آسمان رسید: «الله اکبر ! الله اکبر ...»

-درود بر رزمنده مسلمان ! .... الله اکبر ...

حسن به کنار بچه ها که رسید، همه او را در آغوش کشیدند و سر و صورتش را غرق در بوسه کردند ....

حسن اول آن رزمنده را که توان حرکتی نداشت به دوش کشید و از قایق به کنار ساحل برد سپس برگشت و همراه عزیزی و بچه های دیگر پتوها و سایر وسایلی را که درون قایق ها بود به کنار ساحل منتقل کرد. 

ادامه در کتاب...

****************************************

شوكت‌پور، حسن: پانزدهم آذر 1331، در شهر درجزين از توابع شهرستان مهدیشهر ديده به جهان گشود. پدرش محمدكاظم، كشاورز بود و مادرش شهربانو نام داشت. تا پايان دوره ابتدايي درس خواند. سال 1361 ازدواج كرد و صاحب يك دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت و سال 1364 با سمت جانشین لجستیک قطع نخاع شد. بيست و نهم مرداد 1368، در بيمارستان بقيه‌الله تهران بر اثر عوارض ناشي از آن به شهادت رسيد. مزار وي در گلزار شهداي زادگاهش واقع است. 

**********************************************

مشخصات کتاب حدیث آرزومندی

قطع رقعی

200 صفحه

کمیته انتشارات ستاد کنگره بزرگداشت سرداران شهید سپاه و 36 هزار شهید استان تهران و بنیاد شهید  و امور ایثارگران

سال چاپ 1376

شمارگان 3000 جلد

قیمت 450 تومان

نویسنده محمد عزیزی

**************************************

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده