بچه ها هم قبول کردن و همه به خانه رفتند تا ناهار بخورند و يک ساعتي ديگر همه سر کوچه جمع بشوند. ساعتي بعد، حدودا 25 نفر سر کوچه جمع بودند و توي جيب هر کدامشان يک چاقو زنجير يا پنجه بُکس يافت مي شد.حتي چند نفرشان که به قول معروف خيلي خر بودند چوب و چماق و دسته بيل و لوله لاستيکي و ميله آهني همراه خود آورده بودند. با اصرار من و چند تا از بچه هاي ديگر آنها که چوب و چماق همراه خود آورده بودند وسايشان را در خانه گذاشتند تا آبرويمان نرود و سپس به طرف مسجد راه افتاديم.
پدر مهدی فردی با ایمان بود از این رو اصرار داشت در فصل تابستان که مدرسه ها تعطيل است او را به نماز جماعت بفرستد. ولی مهدی به خاطر تمسخر بچه ها به مسجد نمی رفت یک روز پدر با مهدی شرط کرد که اگر به مسجد برود و نماز و اقامه را ياد بگيريد بعد از سفری که در پیش دارد بيست تومان به او خواهد داد.
مهدی در پی کسب کردن 20 تومان ماجراهای زیادی را پشت سر گذاشت . تا اینکه از طریق یک جوان به مسجد جذب شد. پس از گذشت مدتی کوتاه به فکر جذب بچه های کوچه افتاد ... و ادامه خاطره



از همان بعد ازظهر که به خانه رفتم تا فردا ظهر همه اش توي اين فکر بودم که با چه کلک و حقه اي مي شود اين بار بچه ها را به مسجد کشاند.
و حتي بر سر همين مسئله بود که روز بعد وقتي که توي کوچه فوتبال بازي ميکرديم بر اثر حواس پرتي من تيم ما دو تا گل الکي خورد. تا ظهر که به مسجد رفتم هيچ چيز به فکرم نرسيده بود. سر نماز هم همينطور توي فکر بودم و نفهميدم نماز اولم را چه جوري خواندم تا اينکه بالاخره توي نماز دوم جرقه اي در ذهنم زد و فکري به خاطرم رسيد.از بس فکر جالبي بود تحمل نگهداشتنش را نداشتم و دلم ميخواست که همانجا نماز را بشکنم و آنرا براي آقاي طريقت بگويم...

از بس هولکي بودم زودتر از امام جماعت سر از سجده و رکوع برمي داشتم و هنوز الله اکبر را نگفته بود به سجده و رکوع مي رفتم. و ذکرها را تند تند و دست و پا شکسته ميخواندم ولي بالاخره چون نماز جماعت بود نمازم با نماز بقيه تمام شد. بعد از نماز نقشه ام را برای آقای طريقت و آن چند بچه مطرح کردم و بالاخره با کم و زياد مورد قبول واقع شد و قرار شد که به مرحله اجرا در بيايد.

زمان اجرائي نقشه فردا ظهر توي کوچه هنگام بازي بود. نزديکي هاي ظهر بود توي گرماي ظهر، گرم بازي و خيس عرق بوديم. ربع ساعتي به اذان مانده بود که سر و کله چند تا بچه اي که به مسجد مي رفتند از انتهاي کوچه پديدار شد. تا آمدند از جلو ما رد بشوند هرکسي چيزي به آنها گفت و من براي اينکه به آتش دامن بزنم متلک پراندم.

آنها هم طبق قرار قبلي وسط کوچه توقف کردند و در جواب متلکهاي بچه ها گفتند:
* اگه يک دفعه ديگه حرف نامربوط زدید میدیم آقای طریقت ادبتون کنه.


آنها هم بلافاصله در جوابش گفتند:
- همین کسي که ادبتون مي کنه.

يکي ديگر از بچه ها گفت:
- شما که آقاي طريقت داشتين چرا اونوقت تا حالا بهش نگفتين بياد ادبمون کنه؟

يکي از اون چند نفر در جوابش گفت:
* اگر راست مي گين پا در مسجد بذارين تا بهتون بگيم آقاي طريقت کيه و چه جوري ادب مي کنه؟

يکي ديگر از بچه هاي کوچه گفت:
- شما که خودتون مالي نيستين و با يک فوت ما غش ميکنين لابد آقاي طريقتتون هم مثل خودتونه؟

يکي از آن چند بچه مسجدي با جرات جواب داد:
* اينا همه اش حرفه اگه مرد هستين و جرات دارين پا دم در مسجد بذارين.

 تا اسم مردي و نامردي به گوش بچه ها خورد. برايشان گران آمد و يکي از بچه ها با عصباينت گفت:
- نامرد اونيه که نياد. بالاخره ميفهميم کي مرده...

آن چند بچه هم راهشان را کشيدند و بطرف مسجد رفتند و من ماندم و بچه هاي کوچه مان. من همينطور شاخ توي جيب بچه ها مي گذاشتم و اصرارشان مي کردم . اي بي عرضه ها بياين بريم و حسابشون رو کف دستشان بذاريم و کار رو تموم کنيم تا کسي ادعاي بيخود نکنه. بچه ها که آتيشي شده بودند گفتند پس معطلشان نکنيم و همين الان تا گرم هستيم به سراغشان برويم. ولي من بچه ها را قانع کردم و يک ساعتي ديگر که نماز تمام شد کارمان را شروع کنيم. چون الان موقع نماز است و جلو مردم محل زشت است و خوبيت ندارد.

بچه ها هم قبول کردن و همه به خانه رفتند تا ناهار بخورند و يک ساعتي ديگر همه سر کوچه جمع بشوند. ساعتي بعد، حدودا 25 نفر سر کوچه جمع بودند و توي جيب هر کدامشان يک چاقو زنجير يا پنجه بُکس يافت مي شد.حتي چند نفرشان که به قول معروف خيلي خر بودند چوب و چماق و دسته بيل و لوله لاستيکي و ميله آهني همراه خود آورده بودند. با اصرار من و چند تا از بچه هاي ديگر آنها که چوب و چماق همراه خود آورده بودند وسايشان را در خانه گذاشتند تا آبرويمان نرود و سپس به طرف مسجد راه افتاديم.

به مسجد که رسيديم گرچه در مسجد باز بود و نماز هم تمام شده بود و سر و صدائي نمي آمد ولي باوجود اين همه رجز خوانيها و قلدربازيها که بعضي ها توي کوچه در آورده بودند کسي زهره نميکرد که پا توي مسجد بگذارد و همه همديگر را نگاه مي کردند.
يکي مي گفت:
- نکنه از ترس در رفتند؟ يکي دیگه مي گفت:
- شايد تا ما را از دور ديدند قايم شدن.
يکي ديگر از بچه ها مي گفت:
- شايد يه جائي تو مسجد پنهون شدند تا ما را غافلگير کنند و دمارمون را در بياورند.
يکي از بچه ها که خيلي کار را جدي مي گرفت گفت:
 - فکر کنم رو پشت بام هستند و مي خوان از اون بالا سنگ رو سرمان بريزين.

و خلاصه هرکسي حرفي ميزد من گفتم:
* از چي مي ترسيد ما که تعدادمون زياد است. بياين بريم تو و پيداشون کنيم و حسابشون برسیم.

ولي هر چه منتظر شدم کسي قدم جلو نگذاشت. و مجبور شدم خودم شروع کنم. و داخل مسجد شوم. بدنبال من همه بچه ها ريختند توي مسجد و يک راست بطرف شبستان رفتيم. همه بچه ها کنار شبستان صف کشيدند. بعضي ها براي اينکه جرات بيشتري پيدا کنند زنجير و چاقويشان را بيرون آورده بودند و در دست مي فشرند.
ناگهان يکي از بچه ها گفت:
- پس کو اين آقاي طريقت و نوچه هاش؟

 آن چند نفر نبودند اما آقاي طريقت گوشه شبستان نشسته بود و قرآن ميخواند. مدتي بي توجه به کارش ادامه داد و به روي خودش نياورد. بعد با تامل قرآن را بست و گوشه اي گذاشت و جلو بچه ها آمد و از آنها پرسيد:
* چکار دارين  با کي کار دارين؟
بچه ها گفتند:
-شنيديم که آقاي طريقت ميخواد ادبمون کنه.. پس کو اون آقاي طريقت؟

آقاي طريقت که هيچکدام از بچه ها غير از من او را نمي شناختند گفت:
* اين لامروت رو ميگين اتفاقا من هم متتظرش بودم خيلي آدم نامرديه.صبر کنين بياد.با هم کار را يکسره ميکنيم.بشينيد همينجا تا بيادش و حسابش را برسيم.

بچه ها يکي يکي نشستند و منتظر آقاي طريقت شدند. آنها خوشحال بودند و جرات پيدا کرده بودند و يک نفر همدست هم توي خود مسجد پيدا کرده اند. مدتي همه ساکت بودند اما يکدفعه آقاي طريقت از جاي خود بلند شد رو به بچه ها گفت:
* راستي بچه ها اين آقاي طريقت با شما چه کرده که مي خواهيد از او انتقام بگيريد؟

بچه ها نگاهي به هم کردند. هيچکدام نمي دانست چه جوابي بدهد. بالاخره يکي از بچه ها بالاجبار جواب داد که:
- اولا خودش دعوتمون کرده که بيايم باهاش دعوا کنيم.آقاي طريقت گفت:
* من هم اتفاقا يک خورده حسابي با او داشتم که آمدم حسابم را تصفيه کنم. و خوب شد که شما هم به کمک ما آمديد. اما بچه ها اين را ميدانيد که آقاي طريقت خيلي زورش زياد است؟ و ممکن است که چوب و چماق همراه خود داشته باشد بنابراين شما هم بايد وسيله اي همراه خود داشته باشيد و دست خالي فايده ندارد!

در همين هنگام بلافاصله همه بچه ها زنجير و چاقو و پنجه بُکسهايشان را در آوردند و نشان آقاي طريقت دادند. آقاي طريقت خوب آنها را داغ مي کرد و برايشان از اينجا و انجا حرف مي زد. ولي کم کم روال صحبتش را تغيير داد و آنها را توي شک و شبهه انداخت. اقاي طريقت به آنها گفت:
* بچه ها اصلا شايد اين اقاي طريقت آدم خوبي باشد و ما بيخود نشسته ايم اينجا که او را بزنيم.اصلا ما که درست او را نمي شناسيم شايد ما اشتباه بکنيم.شايد ما بد باشيم.شايد آنکسي که آقاي طريقت را به ما معرفي کرده آدم بدي بوده و مي خواسته شر راه بياندازد...

و بعد آنقدر از بدي و خوبي و بدبختي و فساد و درد و ناراحتي هاي خودشان برايشان گفت و آنقدر از کارهاي بد اجتماع گفت که بعضي از بچه ها کم کم اشکهايشان جاري شد. مثل اينکه فهميده بودند که قبلا چه اشتباهي کرده بودند و چه انحرافاتي داشتند و حتي خود آقاي طريقت هم گلويش گرفته بود. بعضي ها از خود بيخود شده بودند بعضي ديگر سرشان را زير انداخته بودند و بعضي ....

سپس آقاي طريقت براي بچه ها توضيح داد که چه جوري مسجد را توي چشم ما خراب کرده بودند بطوريکه همه ما از مسجد بدمان ميايد.
او گفت:
* مسجد مال خودمان است. بايد خودمان آبادش کنيم. بايد خودمان تويش جمع شويم و سوالات و مشکلاتمان را آنجا حل کنيم. ما بايد توي مسجد از اوضاع و احوال باخبر و آگاه شويم. بايد توي مسجد کتابخانه درست کنيم. زندگي فقط هرز گشتن و دور خود چرخيدن نيست. نبايد مثل حيوان فقط بخوريم و بخوابيم و کاري به دور و بر خود نداشته باشيم. بايد از دور و بر خودآگاه باشيم بايد بدانيم که توي بعضي از کشورها بچه هاي هم سن خودتان دارند از گرسنگي مي ميرند و حتي نان خشکي هم براي خوردن ندارند. بايد بدانيم که خيلي جاها بچه هاي هم سن و سال شما نه تنها وسايل بازي و ورزش ندارند بلکه لباس و خانه و مدرسه هم ندارند و بايد پاي برهنه صبح تا غروب زير آفتاب داغ و سوزان راه بروند و از گرسنگي و فقر به دور خودشان بپيچند. یا بچه هائي که بايد از درد و مرض خودشان را بخورند و فريادشان را توي حلقوم خفه کنند چون صدايشان به کسي نميرسد و دوا و دکتري به دادشان نمي رسد و يا بعضي که بي کس و وامانده هستند و بايد توي خاک و خاره خاشاک و گرما و سرما کار کنند تا لقمه ناني بدست آورند ....

خلاصه همه بچه ها مات و مبهوت و گيج و پکر شده بودند مثل اينکه انقلابي درونشان رخ داده بود. رنگ چهره شان سرخ شده بود و عرق به پيشانيشان نشسته بود. اقاي طريقت هم از گرمي بچه ها استفاده کرد و نفري يک کتاب داستان به آنها داد که بخوانند و روز بعد پس بياورند تا بتوانند کتاب ديگر بگيرند. بعدهم همه شان را بوسيد و به همه دست داد و همه با يک فکر و يک عقيده جديد روانه خانه شدند. بچه ها بالاخره فهميدند که آقاي طريقت همان مردي است که برايشان حرف زده است و فهميده بودند که قبلا چقدر در اشتباه بوده اند.

اما اشکالي که بتازگي بوجود آمده است مسئله کمبود کتاب است. زيرا که به علت ازدياد بچه ها و کوچکي کتابخانه حتي به دو سه نفر از بچه ها کتاب نرسيد و من از اين بابت ناراحت بودم که حالا که بچه ها به مسجد و کتابخانه آمده اند و مشتاق کتاب خواندن شده اند کتاب موجود نيست که به آنها داده مي شد.

همين مسئله موجب ناراحتي و غصه داري من تا روز بعد شد. بعداظهر روز بعد بچه هاي يکي يکي و دو تا دو تا به مسجد آمدن تا بازهم کتاب بگيرند و آقاي طريقت برايشان حرف بزند. من هم بيست و چهار توماني را که جمع کرده بودم تا همين روزها توپ بخرم به آقاي طريقت دادم تا کتاب بخرد.
خاطره خودنوشت از شهید مهدي اثني عشري؛ بخش آخر 20 تومان ماجرا ساز

نوید شاهد فارس : شهید مهدي اثني عشري در یکم دی ماه 1341 در شیراز دیده به جهان گشود . تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم در شیراز گذراند . پس از پایان خدمت سربازی در کنکور سراسری شرکت کرد و با وجود آنکه در کنکور رتبه 126 شده بود از آن چشم پوشيد و وارد دانشگاه علوم اسلامي رضوي در مشهد مقدس شد. وی در کنار درس و دانشگاه با دلی آکنده از عشق به جبهه میرفت که سرانجام در بیست و هفتم دی ماه 1365 در شلمچه در عملیات کربلای 5 به فیض شهادت نائل آمد.

انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی ، خاطره خودنوشت شهید ، مرکز اسناد ایثارگران فارس



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده