يکشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۳۸
مسؤول تعاوني فرم را پيش روي بسيجي مي‌گذارد و مي‌گويد بهتر است هر چه از شهادت حاج كاظم مي‌داني روي اين برگه بنويسي. در فرم خيلي از موارد بايد توضيح داده مي‌شد؛ به علاوۀ كروكي كامل محل افتادن و جا ماندن شهيد كه مي‌بايست توسط دوستاني كه زنده بودند، پُر مي‌شد.
خاطرات شهید کاظم رستگار؛ جايي كه او پرواز كرد

نوید شاهد: مسؤول تعاوني فرم را پيش روي بسيجي ميگذارد و ميگويد بهتر است هر چه از شهادت حاج كاظم ميداني روي اين برگه بنويسي. در فرم خيلي از موارد بايد توضيح داده ميشد؛ به علاوۀ كروكي كامل محل افتادن و جا ماندن شهيد كه ميبايست توسط دوستاني كه زنده بودند، پُر ميشد.

بسيجي نگاهي به فرمهاي تكميل شده انداخت و پيش خود گفت: «نگاه كن چقدر آدم توي منطقۀ عملياتي جا مانده!» ديدن آن همه فرم خيالش را راحت ميكرد. اما او هنوز به خيلي چيزها شك داشت. براي همين خطاب به مسؤول كارگزيني گفت: «اما من هنوز يقين ندارم كه او حاج كاظم بوده يا نه! حتي مطمئن نيستم كه شهيد شده يا مجروح بود.»

ـ اصلاً مهم نيست. تو هرچه را كه با چشم ديدهاي بنويس و دربارۀ هرچيزي هم كه شك داري توضيح بده. شايد چند نفر ديگر هم مثل تو حاج كاظم را ديده باشند. اگر آنها هم بيايند و فرم پُر كنند، آن وقت معلوم ميشود كسي كه تو افتادنش را ديدهاي حاج كاظم بوده يا نه!

بسيجي سرش را تكان ميدهد و فرم را پيش رويش ميگيرد. از بالاي ورقه پادگان دوكوهه را نگاه ميكند كه دارد در سرخي غروب فرو ميرود و آن را با سرخي سحرگاه شرق دجله مقايسه ميكند. با منطقۀ عملياتي طلائيه و عمليات بدر كه چند روزي از پايان آن ميگذشت. بهياد آورد كه آن روز درست پشت سر كسي در ستون حركت ميكرد كه نامش حاج كاظم بود. با سري تراشيده و محاسني نسبتاً كوتاه. بسيجي هيچ فرقي ميان او و ديگر بچههاي گروهان نديده بود. مگر بعضي وقتها كه چند نفر ميآمدند و در گوش حاجي چيزهايي ميگفتند و پاسخي ميگرفتند و ميرفتند. بسيجي اولش فكر كرده بود شايد اين شخص يك روحاني باشد و كساني كه به او مراجعه ميكنند استخاره ميخواهند. اما در آن شرايط كه به خاكريز دوم عراقيها نزديك ميشدند و هر لحظه احتمال درگيري بود، چه كسي ميتوانست در فكر استخاره باشد؟! و بعد به اين ذهنيت خود خنديده بود. دست آخر با خود فكر كرده بود كه شايد آن شخص يكي از بچههاي اطلاعات و عمليات باشد. يا كسي كه قبلاً فرمانده بود و منطقه را ميشناخت.

وقتي درگيري شروع شد حاج كاظم از دسته جدا شد و با چند نفر ديگر به سمت رودخانه رفتند. در عرض چند دقيقه، مسؤول گروهان و مسؤولين دستهها همگي شهيد شدند و تقريباً گروهان و گردان از هم پاشيد. اما شخصي كه به او حاج كاظم ميگفتند سعي داشت بچهها را جمع كند. حتي بيسيم را برداشت و با قرارگاه صحبت كرد. با كد و رمز صحبت ميكرد. طوري كه انگار همۀ بچههاي قرارگاه را ميشناسد. عصباني بود، ميگفت: «اين طوري همه را به كشتن ميدهيد.» ميگفت: «من اگر جاي فرمانده بودم، همۀ شما را توبيخ ميكردم.» در حين صحبت با بيسيم بود كه چند نفر از سربازان عراقي، از پشت ما درآمدند. نميدانستيم از كجا در عقبۀ ما رخنه كردهاند.

حاجي دست انداخت و اسلحۀ مرا گرفت. ايستاد و به طرف عراقيها تيراندازي كرد. همة ما روي زمين دراز كشيده بوديم. اما حاجي بيآنكه ترس به دل راه دهد تيراندازي ميكرد و به اين سو و آن سو ميدويد. وقتي تيرهاي اسلحه تمام شد آن را انداخت و قبضۀ آر.پي.جي را برداشت. موشك آر.پي.جي را درست زد وسط عراقيها. هر كدام به طرفي افتادند اما انگار تعدادشان زيادتر شده بود. از چپ و راست تير ميآمد و هر لحظه خمپارهاي منفجر ميشد. نميدانم تير يا تركش خمپاره بود كه سينۀ حاجي را شكافت و بعد روي زمين افتاد. معلوم بود كه شهيد شده است، چرا كه هيچ تكاني نميخورد.

من اسلحهام را از كنارش برداشتم و پا به فرار گذاشتم. وقتي به نيروهاي خودي رسيدم، غروب شده بود و من تمام آن روز يعني از صبح تا غروب به هيچ وجه گذشت زمان را احساس نكرده بودم.

وقتي اين افكار از ذهن بسيجي ميگذشت، او در حال كشيدن كروكي بود. كروكي جايي كه آن شخص در آنجا افتاده بود، همان شخصي كه به او حاج كاظم ميگفتند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده